نام زیبای ایران، برای هر ایرانی چنان شكوهمند است كه دل او را به لرزه می اندازد و وجودش را به اهتزاز در می آورد.واژه ایران، با خود تاریخی عظیم و نورانی را به همراه دارد.تاریخی كه در برگ برگ آن افتخار و سربلندی موج می زند.
نوشته : ارسطو جنیدی
به نام او كه ایران زمین را دل عالم قرار داد
**********
با درود بر شما عاشقان میهن و فرزندان زبان شیرین پارسی.
سالها پیش وقتی برای نخستین بار این شعر زیبا و لطیف و سرشار از حكمت مرد آزادۀ داستانسرایی وطنمان را خواندم، این سخن بی بدیل چنان مرا شیفته و دلباختۀ خود كرد كه در ژرفای وجودم نقش بست و در دلم آرام گرفت:
همه عالم تن است و ایــران دل/ نیست گوینده زین قیاس خجل//
چونكــه ایــران دل زمین باشد/ دل ز تــن به بُوَد، یقـیـن باشد//
نام زیبای ایران، برای هر ایرانی چنان شكوهمند است كه دل او را به لرزه می اندازد و وجودش را به اهتزاز در می آورد.
واژه ایران، با خود تاریخی عظیم و نورانی را به همراه دارد.تاریخی كه در برگ برگ آن افتخار و سربلندی موج می زند.
مردم استوار و تمدن ساز این خاك، حتی اگر گاه از نظر نظامی و سیاسی، ناچار به عقب نشینی شده اند اما از نظر فرهنگی و اجتماعی چنان نیرومند و نستوه بوده اند كه دشمن غاصب را به شدت تحت تأثیر خود قرار داده اند.
آنان كه به طمع نابودی این خاك اهورایی لشكر كشیده بودند، در مقابل عظمت هنر معماری آن، در مقابل علم و دانش ایرانیان، در مقابل حكمت و فلسفۀ ایرانیان و در مقابل تمدن درخشان ایرانیان و زبان لطیف و شعر ایرانیان سر تواضع فرود آوردند.
ایرانی، بعد از ظهور آیین گرامی اسلام، در طی قرون اول اسلامی، چنان یكه تاز هنر و دانش و سیاست و مملكت داری شد كه خلافت را از امویان گرفت و به عباسیان سپرد و رجال حكومتی آل عباس را به تمامی ایرانی ساخت، تا جایی كه عملاً خلافت عباسی در دست ایرانیان بود. در همان قرن دوم ایرانیان مصمم شدند كه خود قدرت را به دست گیرند و ضمن پایبندی به دین مقدس اسلام، استقلال سیاسی و تمدنی خود را بازیابند. این فكر استقلال با طاهر ذوالیمینین آغاز شد و با رویگرزادۀ وطن پرست ایرانی، یعقوب لیث، به اوج قدرت رسید. در قرن هفتم اگر سپاه نظامی خوارزمشاه در برابر لشگر جرار مغول از هم پاشید اما در عوض فرهنگ و تمدن والای ایرانی در مقابل حملۀ مغول چنان استوار ایستاد كه بعد از اندك زمانی حاكمان مغول، به معنای راستین كلمه دلباخته و عاشق این فرهنگ شدند؛ زبان فارسی آموختند؛ معماران ایرانی را برای ساختن شهرها به خدمت گرفتند، مسلمان شدند و خلاصه آن كه در فرهنگِ ایرانی ذوب گشتند. هولاكو خود زبان فارسی نمی دانست، اما این زبان زیبا چنان در میان جانشینان او رسوخ كرد كه بعدها بدان تكلم می كردند؛ تا جایی كه آخرین پادشاه مغول، ابوسعید، خود به فارسی شعر می گفت. حاكمانشان شیفتۀ گذشته و اساطیر ایرانی شدند تا حدی كه دستور استنساخ شاهنامه و سایر كتب ایرانی را دادند و به فرمان آنها نگارگران ایرانی با ذوقی به لطافت آسمان، نگاره های فوق العاده زیبایی بر اشعار فردوسی كبیر و نظامی آزاده كشیده شد و نسخه بدیع ((شاهنامه بایستقری)) كه بازمانده آن دوران است، گواهی است آشكار بر این حقیقت كه مغول در كمتر از صد و پنجاه سال در تمدن و فرهنگ و هنر و زبان ایرانیان ذوب شد.
آری، زبان پارسی، زبان ملی مردم این زاد بوم. زبان شیرین پارسی كه امروز ما بدان سخن می گوییم، یادگار هزار و دویست سالۀ ماست.
بدون شك زبان در حفظ هویت ملی یك قوم و استقلال و سربلندی آن قوم نقش اساسی و اصلی را دارد.
در این گفتار، قصد دارم به شخصیت درخشان و روح بزرگ مردی اشاره كنم كه برادر بزرگوارش و نیز خودش برای ایران و ایرانی افتخار آفریدند. از صفاریان، از خاندانی فرهنگ ساز. از یعقوب لیث و عمرو لیث صفار برادر وی. این خانواده دلاور حق بزرگی بر گردن ما و زبان ما دارند. یعقوب لیث كسی بود كه هویت ملی ایرانی را زنده ساخت و زبان شیرین پارسی را زبان رسمی دربار خود قرار داد و در مقابل شاعران تازی گوی كه وی را به عربی ستوده بود، چه زیبا پاسخ گفت:
((چیزی كه من اندر نیابم، چرا باید گفت؟))
حكایتی كه به آن اشاره می كنیم، برگرفته از مجلد هشتم تاریخ گرانسنگی است كه آینۀ تمام نمای عهد خویش است: تاریخ بیهقی.
عنوان حكایت چنین می باشد:
((حكایت عمرو لیث در مرگ فرزند))
برای ما ایرانیان و فارسی زبانان، سرتاسر تاریخ ابوالفضل دبیر، شیرین و خواندنی است.
به فرمودۀ ادبای بزرگ ما، تاریخ بیهقی فقط برشمردن اتفاقات و سلسله وار گفتن مسائل خشك سیاسی یا نظامی وذكر شكست و پیروزی پادشاهان نیست، بلكه تاریخ بیهقی زنده است. شخصیتهای تاریخ او با قلم سحارش زنده گشته اند، دارای عواطف و اندیشه های گوناگون هستند و ابعاد مختلف شخصیت آنان را در برگ برگ تاریخ بیهقی می توانیم ببینیم. بیهقی، یك ایرانی پاكنژاد است كه ایرانی بودن جزو ذات اوست و گرامی ترین دلبستگی او.
بیهقی از پادشاهان حكومتهای دیگر به نیكی یاد می كند؛ مانند حكومت صفاریان. حكومتی كه ضمن اعتقاد راسخ به دین مبین اسلام، پرچم بلند دفاع از هویت ملی ایران و زنده كردن افتخارات ایران كهن را نیز برافراشته بود. حكومت صفاریان و پادشاه آن، عمرولیث كه به راستی یاد و خاطرۀ برادر میهن دوست و جوانمرد و آزادۀ خویش، یعقوب لیث، را زنده نگاه داشت.
در این روایت كه بیهقی نقل می كند استواری و صلابت و ایمان مردی را می بینم كه یك ایرانی مسلمان به معنی واقعی كلمه است.
فرزندش را عاشقانه دوست دارد، اما در برابر ارادۀ الهی سر تسلیم فرود می آورد.
با تمام وجود می خواهد كه جگرگوشه اش از بیماری نجات یابد اما چون اینگونه نشد، با متانت و شكوهی كه از دودمان پاكنژاد او و از خود او انتظار می رود صبر جمیل پیش می گیرد.
این حكایت را كه بیهقی در تاریخ خود ازآن یاد می كند، در روزگار ما مرحوم استاد، دكتر غلامحسین یوسفی، در كتاب خواندنی «روانهای روشن» خود مورد توجه قرار داده اند.
عنوانی كه ایشان برای این حكایت بیهقی برگزیده اند این است:
مرگ، حق است...
و الحق كه این داستان زیبا را چنان عالمانه و درعین حال دلكش و با عاطفه برسی كرده اند كه گویی آن را از نو آفریده اند.
بیهقی دلیل ذكر این حكایت را این گونه بیان می دارد كه برای عبدالصمد وزیر غزنویان، از ناحیۀ خوارزم، خبر تلخی می رسد كه فرزندش و دو فرزند وی و عم زاده و چهل تن از اقوام او در آشوبهای آن ناحیت كشته شده اند. در اینجا بیهقی می گوید: «وزیر به ماتم نشست و همۀ اعیان و بزرگان نزدیك او رفتند. و از شهامت وی آن دیدم كه آب از چشم وی بیرون نیامد. و در همۀ ابواب بزرگی این مرد یگانه بود، در این باب نیز صبور یافتند و بپسندیدند.»
روانشاد، یوسفی، در كتاب روانهای روشن خود این چنین مطلب را ادامه می دهند: «نویسنده در تمجید این خصلت و بزرگمردی و جزع ناكردن در محنتها حكایتی می آورد از عمرولیث صفاری كه نمونه ایست از شكیبایی در ایمان و توكل به خدای بزرگ. عمرولیث، برادر و جانشین یعقوب لیث صفاری ـ كه از 265 تا 287 هـ . ق. حكومت كرد ـ در تاریخ مشهور است. نوشته اند كه بس گُربز(= دانا) و روشن رای بود. از تدبیرها و صلات او و توجه به سپاهیان و عدل و نكویی وی در پارس و دور اندیشی او در لشگر كشی ها و همت عالی و بخشندگی و كارهای خیر بسیار و آبادنیهایش نیز سخن رفته است كه: هزار رباط كرد و پانصد مسجد آدینه و مناره ساخت. به روایت تاریخ سیستان، عمرو ضعیفان را نمی آزرد و مراعات حال ایشان را می كرد اما چگونگی ثروت اندوزی طبقات برخوردار را از نظر دور نمی داشت. در همین زمینه این سخن بسیار حكیمانه را از قول او نقل كرده اند: پیه اندر شكم بنجشك (گنجشك) نباشد، اندر شكم گاو گِرد آید.»
خلاصه حكایت این است كه: عمرو لیث در سال 274 از كرمان به سوی سیستان روان بود كه پسرش، ملقب به فتی العسكر،كه به قول بیهقی: «برنایی سخت پاكیزۀ در رسیده بود و به كار آمده» در بیابان كرمان، در پنج منزلی سیستان، به قولنج مبتلی شد. عمرو نمی توانست در آنجا متوقف گردد و از دیگر سو نگرانی فرزند بیمارش او را لحظه ای آرام نمی گذاشت.
عمرو با دلی نگران و روحی پژمرده به سیستان باز می گردد و در انتظار اخبار دبیر می ماند. و هرروز صدقه و بخشش فراوان می دهد.
دبیر برای عمرو هر روز پیامهای در باب كسالت فرزندش و حال او می نوشت. در نهایت پسر عمرو در اثر این بیماری درگذشت و «دبیر نیارست خبر مرگ نبشتن». عمرو بعد از دریافت خبر مرگ فرزندش، در همان لحظه گفت:«الحمدلله، سپاس خدای را، عزوجل، كه هرچه خواست كرد و هرچه خواهد كند.» پادشاه آزادۀ ایرانی، با نجابتی كه شایستۀ یك ایرانی مسلمان است، این حقیقت را پذیرفت و روی به خداوند عالمیان نهاد. نكته ای كه از مهمترین و اصلی ترین خصوصیات ایرانیان در طول تاریخ بوده و هست و خواهد بود و آن نكته این است كه ایرانی همیشه، در همه حال یاد پروردگار عالمیان را آرامش بخش خود می بیند و هرگز از یاد یزدان غافل نیست. یاد یزدان آرامش بخش دلهاست.
این یاد فرخنده از تاریخ گرفته تا اساطیر ما، رایحه دلنگیز خویش را پراكنده است. در داستانهای ملی ما نیز رستم دستان، جهان پهلوان ایرانی، در شادی و غم، در تولد و مرگ، در آسایش و سختی، هرگز از یاد پروردگار جهانیان غافل نمی شود.
ایرانی، چون به خوردن می نشیند، به یاد دارد كه این خوراك را از لطف خداوند دارد.ایرانی در ابتدای هركار یاد و نام خدای را سرلوحۀ كارخویش قرار می دهد.درابتدای نامه، نام یزدان می درخشد، در هنگام پیوند زناشویی، در آغاز نبرد علیه ظلم و ستم، و شادمانی و غم و در نهایت، آن زمان كه بر دیو غالب می شود نیز هرگز خود و قدرت خود را نمی بیند، بلكه همه را از لطف داور دادگر می داند. حال كه از فرزند نستوه ایران، رستم سخن به میان آمد، چه بهتر كه اشعار خورشید بی همال ادب ایران و جهان، حكیم ابوالقاسم فردوسی را ذكر كنیم:
ز بهـر نیایش یكی تن بشست/ یكی پاك جای نیایش بجست//
ازان پس نهاد از بر خاك سـر/ چنین گفت: كای داور دادگـر//
تویی بندگان را ز هر بد پنـاه/ تو دادی مرا گُردی و دستگاه//
توانایی و مــردی و فـر و زور/ همه كامم از گردش ماه و هور،//
تو دادی، وگرنه ز خود خوارتر/ نبینم به گیتی یكی زار تر//
در اینجا نیز، یكی از فرزندان رستم دستان، عمرولیث صفار، برخاسته از خاك مرد پرور ایران زمین، چنین مردانه و نجیبانه مرگ فرزند خود را می پذیرد و روی به یزدان می نهد.
این آرامشی كه در وجود این مرد می بینیم و این نجابت و متانت او در سخت ترین و دشوارترین لحظات زندگی، آدمی را به شگفت وامی دارد. داغ فرزند بس جانكاه است، و زیر بار این غم هولناك كمر خم نكردن، كاری است كه از معدود افرادی می توان چشم داشت. از مردی چون عمرو لیث صفار. گاه با خود می اندیشم كه بیهقی تا چه پایه تحت تأثیر این حكایت قرار گرفته كه چنین زیبا و استادانه آن را نقل می كند. به هرحال ابوالفضل دبیر، خود ایرانی است و از همین آب و خاك و پرورش یافتۀ همین فرهنگ، پس بدیهی است كه چنین زیبا و استادانه داستان صبر و شكیبایی هموطن خویش را روایت كند؛ روایتی كه بعد از هزار سال این چنین بر دل ما چنگ می زند. پیرهژبر بیهق، از برادر یعقوب سخن می گوید و شكیبایی او را نمونه قرار می دهد. بیهقی، به زبان زیبای فارسی، یكی از زیباترین تاریخهای جهان را می نگارد و در دل این تاریخ یك مفهوم بزرگ را عاشقانه می ستاید: فرهنگ متعالی ایران زمین را.
بیهقی از ستم و ظلم بیزاری می جوید و تیغ تیز كلامش گاه و بیگاه محمود و مسعود غزنوی را نیز می خراشد.
در پایان این سخن باید بگوییم:
هویت ملی و فرهنگ درخشان ایرانی در كتاب بیهقی و روایت مرگ فرزند عمرولیث، در دو چهره خود را به مخاطب می نمایاند: اول در جنبۀ اخلاقی و آن منش مردی است كه داغ فرزند عزیزش را با شكیبایی و تحمل حیرت انگیزی می پذیرد و دوم: در كتابی كه آینۀ تمام نمای روزگار خویش است و كتابی كه نویسندۀ آن به تلویح و تصریح در موارد بیشماری، یادگارهای فرهنگ ایرانی را پیش چشم ما می گذارد یك حقیقت بسی بارز و آشكار است و آن نیرومندی فرهنگ ایرانیست. فرهنگی كه هزاران هزار سال است درخشان و پر فروغ بوده است و خواهد بود. فرهنگی كه هنرمندی چون بیهقی در دامان خود می پرورد و از ورای كتاب او چهرۀ مردی محجوب، دانا، نیك محضر و حق جو را می توان دید.