جناب حسابرس تا به حال شنیدهاید كه این جا كسی بزند زیر آواز و بخواند؟ نه، ابداً! من شرط میبندم كه چنین نیست. و تازه به این میدانها نگاه كنید! همهشان پر از مجسمههای سرپا ایستاده و مجلل است. همهاش مجسمه آدمهای كله گنده ، تا بتوانند ....
درباره ی نویسنده : راینر ماریا ریلكه (به آلمانی: Rainer Maria Rilke) (4 دسامبر 1875 – 29 دسامبر 1926) از مهمترین شاعران آلمانیزبان در سده 20 میلادی است.
برخی از سرودهها و داستانهای ریلكه توسط مترجمانی چون شرفالدین خراسانی، پرویز ناتل خانلری و علی عبداللهی به فارسی ترجمه و منتشر شدهاست.
داستان كوتاه « در زندگی » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .
آقای حسابرس عین تیرچراغ گازی كه حباب كم رنگ ِشیشهای به نوكش آویزان باشد، روی میز خودكار خم شده. این حباب مردیست بسیار كوشا و جدی و در مقابل چنین شخصی جدی و كوشا بودن كار چندان سادهای نیست. خوشبختانه روی میزها تا بخواهی پر است از اسباب و لوازم و میتوان پشت آنها مثل پشتِ دیواری قایم شد. سرِ طاس آقای حسابرس آنقدر روی ارقام ریزی و درشت خم شده كه حرفهای كارمند دون پایه از بالای سر او قیقاج میرود و یكراست به نقشه دیواره «گنجینه پادشاهی» یعنی «شبكه خطوط آهنِ اروپا» برخورد میكند.
به ظاهر آخرین دفعه است كه مرد جوان در اداره آفتابی میشود و معلوم است كه یك جو احترام برای اموال مقدس دولتی قائل نیست و خود را برای انجام هر كاری مجاز و مختار میداند. مثلاً بر میدارد و میگوید:
- باور كنید جناب «كنیمان1» صد شرف دارد كه آدم برود سپور یا هركاره دیگری بشود تا در این خراب شده بماند و به تدریج خرفت و وامانده شود. از چپ و راست به این دیوارها نگاه كنید، درست به این میماند كه آدم مثل چوقالفی لای كتاب كهنهای، وسط آنها گیر افتاده باشد. چوقی كه «آقای قبلی» كه روی این صفحه كتاب خوابش برد، در آنجا جا گذاشته و رفته.
حسابرس زیر لب میگوید:
- 850 و 17 !
بعد صفحه بزرگ تفكیك اموال را بر میگرداند كه عینهو بادبان یك كشتی از جلوی چشمش عبور میكند.
كارمند دون پایه در توضیح همین حركت میگوید:
- میخواهید بفرمایید كه آدم همیشه خدا كارمند دون پایه نمیماند. مثلاً بعدها حسابرس، رئیس دایره و خدا را چه دیدی، حتی بازرس هم میشود. یعنی از لای یك دفتر در میآید. و لای دفتر دیگری كه فقط لبه اوراقش طلاییست قرار میگیرد. مثلاً از دفتر «قاتل در صندوق زغالها» در میآید و وسط «كتابِ نغمهها» جا خوش میكند. اما من به شما عرش میكنم كه آدم آخرالامر همان چوق الفی باقی میماند كه بود. مگر اینكه موقع ترفیع رتبهاش شعار «فراموشم مكن ای جان» را هر چه رساتر علم كند. ولی، متشكرم! این ارزانی دیگران! من خودم را خیلی ... خیلی زرنگتر از آنی میدانم كه دست به این كارها بزنم. باید بیرون بروم. بروم جایی ...
حسابرس با قیافه كاملاً بی تفاوت خود میگوید:
- بله، درست میفرمایید!
بعد جمعِ همان ستون را دوباره از آخرش شروع میكند. از قرار معلوم در محاسبه اشتباه كرده.
مرد جوان كه در خیالات خود گم شده در ادامه میگوید:
- آنجا صبح هست. ظهر هست، شب هست. اینجا از این چیزها چه میدانید شما؟ از ساعت 8 صبح تا 3 عصر اینجایید و آخر سر دیگر از پارچه زر بافت روز برایتان چه میماند؟ چند متر پارچه ارزان قیمت بنجل كه به هیچ دردی نمیخورد. حتی یك جلیقه ناقابل هم نمیشود از آن دوخت. اما آنجا، در آنجا تا بخواهی روشنایی و هوا هست، رنگ هست، آزادی هست، بله ... خیلی چیزها هست.
حسابرس بیآنكه دست از محاسبه بكشد، با بدگمانی میپرسد:
- كجا ؟ كجا را میگویید؟
مرد جوان با غرور و تبختر میگوید:
- در زندگی!
آقای كنیمان در حالی كه دارد ارقام را میشمارد، با عصبانیت میگوید:
- شما هنوز جوان هستید!
و همانطور به محاسبه ادامه میدهد.
ولی كارمند جزء دنباله خیالات خودش را میگیرد و میرود جلو. او امروز شاعر است، ولی فقط شاعری یك روزه و اتفاقی. احساساتی و سانتی مانتال هم كه هست، اما از نوعی كه دیگر خیلی باب روز نیست. حتی شرم و سادگی شاعران حقیقی و ناب را هم ندارد و از فرط اشتیاق به خودش، دارد در تب التهاب میسوزد. درست عینهو شمعی كه نامه عاشقانه پرسوزوگدازی را در شعله آن آتش بزنند. همچنان خیال میبافد و خیالهایش را بر زبان هم میراند.
- باغها در بهار چه سحر و افسونی دارند! باغچههای حیات خلوتهایی كه پنجره كوچك آشیزخانه طبقه طبقه رو به آنها باز میشود. از همه طرف صدای آواز بلند است. از درختها، از پنجرهها، از پلهها و كوچهها.
- جناب حسابرس تا به حال شنیدهاید كه این جا كسی بزند زیر آواز و بخواند؟ نه، ابداً! من شرط میبندم كه چنین نیست. و تازه به این میدانها نگاه كنید! همهشان پر از مجسمههای سرپا ایستاده و مجلل است. همهاش مجسمه آدمهای كله گنده ، تا بتوانند یادمان شخصیتهای مشهور و مردان بزرگ باشند. اما شما محض رضای خدا، یكبار هم كه شده بخت آن را داشتهاند كه خود این اشخاص ابدی را روبروی خودتان ببینید؟ واضح است بخت آن را نداشتهاید؟ برای اینكه وقت آن را نداشتهاید.
كارمند دون پایه به بالا نگاه میكند. مگس چاق و چلهای روی پیشانی پایین افتاده كارمند پیر قیقاج میرود و وزوز دارد. كله بیحركت و ساكناش خیال مگس را از هر لحاظ راحت كرده. مرد جوان فكر میكند، نكند مَرد مُرده. از این فكری كه به سرش خطور میكند، عصبی میشود. عاقبت از كوره در میرود و داد میزند:
- محض رضای خدا، دست كم مگس را از روی پیشانیتان دور كنید! خواهش میكنم ! ممنون میشوم از این لطف جنابعالی!
جناب حسابرس با دست زرد و خشكیدهاش بیآنكه از محاسبه بیامانش دست بكشید، در هوا حركتی رسم میكند:
- 473/12
مرد جوان با لبخند نمایانی دوباره بنا میكند به حرف زدن:
- از آنجا كوچههایی هست، آنجا ... كوچهها ...
مكث میكند. همین كفایت میكند كه آدم حتی توی این كوچهها قدم بزند. هر دقیقه یك خوبروی موبور و زیبا از آنجا رد میشود.
لبخندش آدم را وا میدارد دل به دریا بزند و او را با ضمیر «تو» خطاب كند ... تو ...» و پشت هر دریچه دختری ایستاده دارد كوچه را نگاه میكند و در همان حال پای كوچك و ظریفش را بر زمین میكوبد. بیتاب و منتظر است. دل توی دلش نیست ...
در انتظار خوشبختیست، انگار آدم از آنجا رد میشود و با خود فكر میكند: «من ، من خودِ خوشبختی او هستم.» و این حقیقت محض است. چه معجزهای! به نظرم، جناب كنیمان، فقط یك جو اراده میخواهد. خلاصه كلام این كه فردا صبح كه از خواب بیدار میشود، خیلی جدی به خودتان بگویید: «من امپراتور كل اروپا هستم!» بعد خواهید دید كه واقعاً هم امپراتور هستید! بله، شما امپراتور خواهید شد.
حسابرس پشت باروی میزش كمی خم میشود و آه كشان میگوید:
- واه، چطوری؟
مرد جوان با قیافهای خوشبخت به كله مرغی مضطرب و پیر و چروك خورده حسابرس لبخند میزند و با تأكید غلیظ و آوایی رسا میگوید:
- بله، آنجا دقیقاً همانطوریست!
كارمند پیر حسابرس دوباره در بحر اوراق بزرگ جلویاش فرو میرود ولی بعد از درنگی كوتاه، نا آرام میپرسد:
- كجا؟
مرد جوان با قیافهای كه انگار علامت سوال بزرگیست میگوید:
- كجا؟ مثل روز روشن است. در زندگی!
حسابرس با خود فكر میكند. این حرف را فقط تو به من میزنی!
او خودش آدم با تجربهای است كه آبلهاش را در آورده، مخملكش را گرفته و حتی غسل تعمیدش را هم به جا آورده. پس حالا بیاید و ... هیأت مافوقها را به خود میگیرد و لبخندی تحویل جوان میدهد. مثل این كه خردك شعلهی در این حباب خاموش، روشن شده. در قسمتی از سرش جرقهای كوچك، انگار قصد خود نمایی دارد و آخر سر هم لایه ضخیمی از گرد و خاك روی حباب شیشهای ظاهر میشود. اما مرد جوان مقابلش از این بابت ذرهای تشویش به خود راه نمیدهد. همین امروزست كه او باید كلیات آثارش را بیرون بدهد و منتشر كند.
در ادامه حرفهای قبلیاش میگوید:
- یك روز تابستانی در نظر بیاورید. آیا چنین روزهایی بیپایان نیستند؟ تا بخواهد تابستان از این روزها در دامان خود دارد كه هر كدامشان به تنهایی یك معجزه است.جز این در آنجا چیزی غیر از معجزه ناب در انتظار ما نیست. اگر ما چشم نداریم این معجزهها را ببینیم، اگر اینجا جا خوش كردهایم به بهانه اینكه مثلاً داریم كارهای مهمتری به سامان میرسانیم، تقصیر كیست؟ هی جمع میزنیم، تقسیم میكنیم و مینویسیم: «حمل و نقل زغال در ماه دسامبر» در حالی كه زندگی جایی در بیرون است. مینویسیم «واگن شماره 8715» در حالی كه خوشبختی جایی در بیرون است.
من خودم كشاورز یا اگر لازم شد دهاتی سادهای خواهد شد. چون باید به هر حال آدم پیشهای داشته باشد كه هم خدا خوشش بیاید هم خلق خدا. خیال میكنید میشود خدا ما را در ته این حیاط پشتی تاریك ببیند و ده روزی هم كشده شده اوقاتش از این بابت تلخ نشود؟ از اینها گذشته، فراموش نكنید كه همه چیز در بیرون در رقص و نوسان است، میجنبد و پایكوبی میكند. كسی پایش خواب نمیرود و قلبش در سینه تنگش خفه نمیشود. ظاهراً ما زندگی ثابتی داریم. در حالی كه اصلاً اینطور نیست. روی این زندگی نباید چنین اسمی گذاشت. این زندگی ما نوعی خودكشی یا دست كم مرگ تدریجی است، در حال س(ك*ن). اما من اصلاً نمیخواهم بمیرم. هنوز بدم نمیآید چند نخ سیگار با آدمهای مهم و فرهیخته در محافل بزرگان دود كنم. آنجا (مثل این جا نیست) هر كاری در آن جایز است، حتی سیگار دود كردن ...
حسابرس در حال گوش دادن به این خطابه غرا، نرم نرمك سرش را پایین میاندازد و آن را مثل كاغذ صاف كنی بیمعنی با فك جلو آمدهاش روی پروندهای پر از اسنادی میگذارد كه روی آن عبارت پروندههای حرف «ب» نوشته شده. بعد هم با تعجب تكانی به خود میدهد و میگوید:
- در زندگی ؟!
مرد جوان با گونههای سرخ و قیافهای جدی و حق به جانب میگوید:
- بله، در زندگی !
در این هیچ تردیدی نیست كه ما پیش از آنكه در زندگی راهمان را بیابیم، مدتی دراز پشت دروازه آن به این سو و آن سو دست میسائیم. به علاوه، همین زندگی هم جز خط هیچ نیست. هم قله است و هم پرتگاه هم جزیره است و هم موج. در یك كلمه، همه چیز است، همه چیز. حس میكنید این «همه چیز» یعنی چه؟
به حتم خواهید گفت شب پیش از نوئل، عیدیها و چیزهای دیگری از این قبیل ... آه، دستهای ما اصلاً برای گرفتن این همه هدیه كافی نیست. و چشمهای ما كافی نیست برای دیدن و تحسین كردنشان ما از زیادی دارایی، فقیر و تهی دستیم.
حسابرس این بار بیتردید و استفهامی در حرفهایش، با صدایی بر آمده از شور و شوق مرد جوان، میگوید:
- در زندگی !
ولی هنوز بگویی نگویی اندكی تعجب در لحن صدایش هست و عینهو كسی كه زبان تازهای یاد میگیرد، زیر لب با خودش تكرار میكند:
- در زندگی.
و مرد جوان هم بلافاصله تكرار میكند.
- در زندگی!
این تأكید دو سویه به این عبارت نیروی سوگند یا نیایشی میبخشد. شكوه ناگهانی محیط پیرامون، یكراست مرد جوان را به دل جنگل خاموشی پرت میكند. آنجا مادرش را در لباس یكشنبههایش میبیند كه دارد با كلاه و سربنده صورتی رنگ و چشمهای اشك آلود، لبخند زنان از كلیسا بیرون میآید...
حالا با آنكه سبیل بور و انبوهی بالای لبش دارد، سادگی كودكانهای در قیافه او پیداست. حسابرس به خود اطمینان میدهد و میگوید: «نه، این یكی دیگر دروغ و دغل سر هم نمیكند.» بعد در انتظار بقیه ماجرا میماند. ولی مرد جوان دیگر خاموش شده. آهسته به سرجای خودش میرود، دفتر را میبندد و مدتی به كاغذ خشك كن زیر دستس بزرگ و سیاه رنگ نگاه میكند. سه لكه ای كه مدتهاست روی آنجا خوش كرده، نظرش را به خود جلب میكند. ناگهان سرش را به طرف پنجره بر میگرداند. جلوی آن هیچ نیست جز دیوار سیاهی كه پنجره درست رو به آن باز میشود و پرتو خورشید در بالای آن بازی گوشانه پرپر میزند.
آقای كنیمان با خودش فكر میكند: كه اینطور! پس زندگی اصلاً این نیست كه ما داریم!
در طول دیوار خاكستری روشن از وسط حیاط سه تا ماه نارنجی پدیدار میشود. چه سیارههای عجیبی! مثل لكه مركب سیاه روی هولهای كثیف مرتباً محود میشوند و دوباره در همان جای قبلیشان به رنگ نارنجی دیده میشوند. حسابرس كه مضطرب به نظر میرسد ناگهان میگوید:
- سه تا ماه نارنجی! این دیگر چه جور دنیایی است؟
- دنیایی غمباز، جناب حسابرس!
حسابرس چند لحظه بعد از جایش بر میخیزد و با داد و فریاد پیشخدمت اداره را صدا میزند. داد و فریادهایش آنقدر بلند و پر جرس است كه مرد جوان هول برش میدارد. هر چه در توان دارد در صدایش جمع میكند و میگوید:
- آهای، كنی ِ ژك!
مرد جوان فكر میكند حتماً یك كار فروی با او دارد.
- كنی ِ ژك !
بیا و این كاغذ خشك كن مرا عوض كن!