داستان فرهنگ : « مرده ی اشتباهی » اثر دینو بوتزاتی « مرده ی اشتباهی »

«لوچو پره دونتزانی» نقاش مشهور چهل و شش ساله كه از مدت‌ها پیش در خانه‌ی ییلاقی‌اش واقع در «ویمركاته» گوشه‌گیری اختیار كرده بود، یك روز صبح، وقتی روزنامه را باز كرد، از فرط حیرت سر جایش خشك شد. زیرا در پایین صفحه‌ی سوم روزنامه،...

1397/04/02
|
15:46

درباره نویسنده :
دینو بوتزاتی نویسنده‌ی نامدار ایتالیایی در سال 1906 در شهر بلونو از شهرهای استان ونیز به دنیا آمد. در جوانی به مطالعه آثار نویسندگانی چون ادگار آلن پو، لوییس استیونسن و رادیار كیپلینگ پرداخت. اولین رمان بوتزاتی «بارنابوی كوهستان‌ها» نام داشت كه نام این نویسنده را بر سر زبان‌ها انداخت.
دینو بوتزاتی از سال 1928 به عنوان منتقد و روزنامه نگار در روزنامه معتبر «كوریه دلاسرا» به فعالیت پرداخت و این فعالیت مطبوعاتی را تا پایان عمرش حفظ كرد. لازم به ذكر است كه اصولاً بوتزاتی به كارهای ژورنالیستی علاقه وافری داشت و جدا از مقام معتبر نویسندگی، منتقدی برجسته نیز محسوب می‌گشت.
با انتشار كتاب «صحرای تاتارها» در سال 1940، موقعیت بوتزاتی در ادبیات ایتالیا تحكیم شد. او طرح این رمان را از تكرارهای زندگی روزمره خود و همكاران مطبوعاتی اش برگرفت.
«صحرای تاتارها» كه مجموعه‌ای از نظریات هستی شناسانه و فلسفی نویسنده را در برداشت، نقطه عطفی در نثر با شكوه و شاعرانه بوتزاتی به حساب می‌آید و موضوعاتی چون انتظار و نگرانی بی پایان و خصوصاً روزمره گی به بهترین شكلی در این زمان مطرح شده است.
داستان كوتاه « مرده ی اشتباهی » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .

«لوچو پره دونتزانی» نقاش مشهور چهل و شش ساله كه از مدت‌ها پیش در خانه‌ی ییلاقی‌اش واقع در «ویمركاته» گوشه‌گیری اختیار كرده بود، یك روز صبح، وقتی روزنامه را باز كرد، از فرط حیرت سر جایش خشك شد. زیرا در پایین صفحه‌ی سوم روزنامه، در قسمت راست با عنوان درشت چنین چیزی چاپ شده بود:
«هنر ایتالیا سوگوار شد؛ لوچو پره دونتزانی، نقاش مشهور، در گذشت.»
و بعد، در زیر آن، یادداشت كوتاهی با حروف ایتالیك چاپ شده بود:
«ویمركاته، 21 فوریه. دو روز پیش «لوچو پره دونتزانی» نقاش به‌دنبال بیماری شدیدی كه از پزشكان در قبال آن هیچ كاری ساخته نبود، درگذشت. متوفی خود خواسته بود كه خبر مرگش پس از پایان مراسم تشییع جنازه اعلام شود.»
بلافاصله پس از این اعلان، مقاله‌ی بسیار ستایش‌آمیزی تقریباً در یك ستون در توصیف متوفی آمده بود كه سرشار از مداهنه و تحسین بود و «استفانی» منتقد بزرگ هنری، امضای خود را زیر آن گذاشته بود. همراه مقاله حتی عكسی از پره دونتزانی كه تقریباً متعلق به بیست سال پیش بود، چاپ شده بود. پره دونتزانی، مات و مبهوت مانده بود و نمی‌توانست آنچه چشم‌هایش می‌دید باور كند. با تب و تاب مقاله‌ی مرگ خود را خواند و با عجله‌ای كه به خرج داد، توانست در یك چشم‌برهم‌زدن
طعنه‌های زهرآگینی را كه به كمك دیپلماسی زیركانه‌ای در لابه‌لای انبوه صفات ستایش‌آمیز، اینجا و آنجا گنجانده شده بود، تشخیص دهد.
پره دونتزانی به محض اینكه توانست به خود آید، با فریاد همسرش را صدا زد:
- ماتیلده! ماتیلده!
زنش از اتاق مجاور جواب داد:
- چه شده؟
پره دونتزانی با لحنی تضرع‌آمیز گفت:
- بیا، زودباش بیا، ماتیلده!
- یك دقیقه صبر كن! مشغول اتوكشی‌ام.
- گفتم بیا!
صدایش به‌قدری آمیخته به اضطراب بود كه ماتیلده اتو را رها كرد و با شتاب خودش را به او رساند.
نقاش روزنامه را به طرف او دراز كرد و ناله‌كنان گفت:
- بگیر... بخوان!
زن روزنامه را گرفت و بلافاصله رنگ از رویش پرید و بعد با بی‌منطقی شگفتی‌انگیز زن‌ها به شكل نومیدانه‌ای هق‌هق گریه‌اش را سر داد. همراه با ریزش شدید اشك بریده، بریده می‌گفت:
- آه! لوچوی من...! لوچوی بیچاره‌ی من، گنج من...
این صحنه عصبانیت مرد را شدیدتر كرد:
- ماتیلده، مگر دیوانه شده‌ای؟! مگر نمی‌بینی كه من اینجایم؟ مگر متوجه نیستی كه اشتباهی صورت گرفته، اشتباهی هولناك؟
ماتیلده بلافاصله شیون و زاری را كنار گذاشت، به شوهرش نگریست و چهره‌اش یكباره آرام شد. آن‌وقت، ناگهان، با همان سرعتی كه یك لحظه پیش احساس كرده بود كه بیوه شده است، تحت تأثیر جنبه‌ی خنده‌آور وضع، تغییر حالت داد و گرفتار بحرانی ناگهانی شد و خنده‌ای شدید سر داد.
او در حالی كه قاه‌قاه می‌خندید و به‌شدت، سر و صدا به راه انداخته بود، گفت:
- وای خدای من!... چقدر خنده‌دار! آه!آه!... چه ماجرایی! مرا ببخش، لوچو، اما می‌دانی... سوگی برای هنر... درحالی‌كه تو سالم و تندرست اینجایی!
نقاش از جا در رفت:
- خیلی خوب! كافی است! متوجه نیستی؟ وحشتناك است، كاملاً وحشتناك است! آه! الان حرف‌هایم را به مدیر روزنامه خواهم زد! مطمئناً این شوخی برایش گران تمام خواهد شد.
پره دونتزانی با عجله به شهر رفت و یكراست به دفتر روزنامه شتافت. مدیر با مهربانی و ادب او را پذیرفت:
- استاد عزیز، خواهش می‌كنم، بفرمایید بنشینید. نه، نه، این مبل راحت‌تر است. سیگار میل دارید؟ آه! امان از این فندك‌ها كه هیچ وقت درست كار نمی‌كنند، آدم را عصبی می‌كنند. بفرمایید؛ زیرسیگاری اینجاست... حالا گوشم به شماست. چه امر خیری شما را به این طرف‌ها كشانده است؟
آیا تظاهر می‌كرد یا به‌راستی نمی‌دانست كه روزنامه‌اش چه چیزی چاپ كرده است؟
پره دونتزانی هاج و واج مانده بود:
- اما... اما... در روزنامه‌ی امروز... در صفحه‌ی سوم... خبر مرگ من چاپ شده...!
- مرگ شما؟!
مدیر به‌سرعت روزنامه‌ی تاشده‌ای را كه روی میز بود برداشت و باز كرد. اعلان مرگ را خواند و ظاهراً موضوع را دریافت. به‌نظر می‌رسید كه برای یك لحظه دچار تردید شده، اما فقط برای یك چندم ثانیه؛ سپس به نحوی شگفت‌آور بر خود مسلط شد، سرفه‌ای كرد و گفت:
- آه! آه! درست است... واقعاً اشتباه كوچكی شده... مختصر فرقی دارد... در این حالت به پدری می‌ماند كه فرزندش را درمقابل رهگذری كه از دست بچه به ستوه آمده است، برای حفظ ظاهر سرزنش می‌كند.
كاسه‌ی صبر پره دونتزانی لبریز شد، با حالتی عصبی فریاد زد:
- مختصر اختلاف؟! شما مرا كشته‌اید، بله، این كاری است كه با من كرده‌اید! وحشتناك است!
- بله، بله. امكان دارد... منظورم این است كه... كه متن خبر... هوم... بله خبر كمی از آنچه موردنظر ما بوده، تجاوز كرده است... از طرفی، امیدوارم توانسته باشید به ارزش واقعی تجلیلی كه روزنامه‌ی من از هنر شما به عمل آورده، پی ببرید.
- تجلیل معركه‌ای است! شما مرا خانه‌خراب كرده‌اید!
- هوم!... انكار نمی‌كنم كه مختصر اشتباهی صورت گرفته...
- چطور؟! اینجا اعلان داده‌اید كه من مرده‌ام، درحالی‌كه زنده‌ام... و آن‌وقت، اسم این را می‌گذارید مختصر اشتباه؟! من توقع دارم تصحیحی شایسته و بایسته صورت بگیرد، آن هم درست در همین جایی كه این اعلان و مقاله‌ی اصلی چاپ شده است. درضمن، من حق هرگونه تعقیب شما را از نظر ضرر و زیان برای خودم محفوظ می‌دارم!
- ضرر و زیان؟ آقا- در این هنگام مدیر از عنوان «استاد» به «آقا»ی خشك و خالی رسیده بود، و این به‌هیچ‌وجه نشانه‌ی خوبی نبود - شما متوجه نیستید كه چه شانس خارق‌العاده‌ای به شما روآورده! هر نقاش دیگری بود از خوشحالی ده‌متر به هوا می‌پرید...
- شانس؟!
- بله، شانس! چه شانسی هم! وقتی كه نقاش می‌میرد، قیمت تابلوهایش به‌نحو قابل ملاحظه‌ای بالا می‌رود. ما بی‌آنكه خودمان خواسته باشیم، خدمت بسیار با ار... ز... شی به شما كرده‌ایم!
- در این صورت، من باید خودم را مرده قلمداد كنم؟ باید ناپدید شوم؟ مسلماً دود شوم و به هوا بروم؟
- مسلماً! البته اگر شما بخواهید از این فرصت هیجان‌بخش و استثنایی استفاده كنید... ها؟ شما كه نمی‌خواهید بگذارید این فرصت از چنگ‌تان فرار كند؟ كمی فكر كنید: یك نمایشگاه مجلل بعد از مرگ؛ تبلیغات خوبی كه هماهنگ شده باشد... ما هر كاری از دست‌مان بربیاید برای تبلیغ این نمایشگاه انجام می‌دهیم. استاد عزیز من! پای چندین میلیون در میان است.
اما در تمام این ماجرا به سر من چه می‌آید؟ باید از انظار ناپدید شوم؟
- ببینم... شما تصادفاً برادری ندارید؟
- دارم، چرا؟ او در افریقای جنوبی زندگی می‌كند.
- عالی است! به شما شباهت دارد؟
- تاحدودی، بله. اما ریش دارد.
- معركه است! شما هم ریش بگذارید و بگویید كه برادر «لوچو» هستید. خیلی ساده است، مثل آب خوردن... به من اعتماد كنید: بهتر است بگذارید كارها جریان عادی خود را طی كند... گذشته از این باید متوجه منظورم بشوید: تصحیحی از این گونه كه می‌گویید... معلوم نیست كه اصلاً فایده‌ای داشته باشد... صداقت مرا ببخشید، خودتان قیافه‌ی خنده‌داری پیدا می‌كنید... اعتراض فایده‌ای ندارد، در این نوع موارد،‌ آن‌هایی كه دوباره زنده شده‌اند، همیشه حس همدردی دیگران را تحریك نمی‌كنند... خودتان هم خوب می‌دانید كه در دنیای هنر چه وضعی پیدا خواهید كرد؛ رستاخیز شما بعد از آن همه مدح و تجلیل كه از شما پس از مرگ شده، اثر خیلی ناهنجاری می‌گذارد و بیشتر وضعیت مشكوكی ایجاد می‌كند...!
پره دونتزانی نتوانست كمترین چیزی بگوید. به خانه‌ی ییلاقی‌اش برگشت. در اتاقی پنهان شد و گذاشت كه ریشش بلند شود. زنش به سوگ او نشست. دوستانی برای تسلیت به ملاقات او آمدند، بخصوص «اسكار پراده‌لی» كه او هم نقاش بود و همه جا از او به عنوان سایه‌ی پره دونتزانی نام برده می‌شد. طولی نكشید كه پای خریدارها به خانه‌ی آن‌ها باز شد: تاجران، كلكسیونرها، كسانی كه مشام تیزی دارند و بوی معاملات پرسود را احساس می‌كنند. تابلوهایی كه قبلاً قیمت ‌آن‌ها به‌زحمت به چهل، پنجاه هزار لیر می‌رسید، اكنون به‌آسانی به بهای دویست هزار فروخته می‌شد. پره دونتزانی، آنجا، در كنام خود، پیوسته كار می‌كرد و تابلو پشت سر تابلو می‌كشید و البته فراموش نمی‌كرد كه تاریخ جلوتر را زیر آن‌ها بگذارد.
یك ماه گذشت. پره دونتزانی كه طی این مدت ریشش به اندازه‌ی كافی انبوه شده بود، خطر كرد و از كنامش بیرون آمد. او به همه چنین وانمود می‌كرد كه برادر «لوچو» است و از افریقای جنوبی می‌آید. عینكی به چشم زده بود و ادای لهجه‌ی محلی را درمی‌آورد. كسانی كه به او برخورد می‌كردند، می‌گفتند كه او عجب شباهتی به برادرش دارد.
در خلال یكی از گردش‌هایش پس از مدتی زندگی در مخفیگاه شهر، بر اثر كنجكاوی به گورستان رفت. در سردابه‌ی خانوادگی، روی سنگ زیبای مرمر، سنگتراش مشغول حك نام او و تاریخ تولد و مرگش بود. او به سنگتراش گفت كه برادر «لوچو»ی متوفی است. سپس، قفل در كوچك سردابه‌ای را كه از جنس مفرغ بود، باز كرد و به درون رفت. تابوت‌های بستگانش روی هم چیده شده بود. بستگان مرده‌اش چقدر زیاد بودند: نه نفر! تابوت او هم آنجا بود. چه خوب! روی پلاك مسی تابوت، نام خود را خواند: «لوچو پره دونتزانی». سرپوش تابوت با پیچ روی تابوت مجكم شده بود. با انگشتان خمیده و با ترسی مبهم، به دیواره‌ی جعبه ضربه‌ای زد. از روی تابوت صدای مخصوص بلند شد كه نشان می‌داد خوشبختانه خالی است!
عجیب بود. به‌تدریج كه بر دیدارهای «اسكار پراده‌لی» افزوده می‌شد، ماتیلده شكفته‌تر می‌شد. به نظر می‌رسید كه روز به روز جوان‌تر می‌شود. به نظر می‌رسید كه عزاداری به او خوب می‌سازد.
پره دونتزانی با احساسی آمیخته به لذت و بیم، استحاله‌ی او را نظاره می‌كرد.
اما آیا خوش‌خدمتی و آمد و رفت «پراده‌لی» غیرعادی و نابجا نبود؟ وقتی دونتزانی این موضوع را به ماتیلده گفت، زن حالتی تهاجمی به خود گرفت و عكس‌العمل شدیدی از خود نشان داد:
- ترا چه می‌شود؟ بیچاره «اسكار»! یگانه دوست واقعی‌ات. تنها دوستی كه از مرگ تو صمیمانه احساس تأسف می‌كند. او به خودش زحمت می‌دهد كه مرا دلداری و تسلی بدهد و آن‌وقت تو به او سوءظن داری! باید از خودت خجالت بكشی!
در این میان، نمایشگاه نقاشی‌ای كه بعد از مرگ «لوچو» ترتیب داده شده بود، موفقیت كم‌نظیری كسب كرد. فروش تابلوها با كسر كلیه‌ی مخارج پنج‌میلیون و نیم لیر سود دربرداشت. اما چیزی نگذشت كه فراموشی با سرعت حیرت‌آوری، پره دونتزانی و كارهایش را در خود فرو برد. در ستون‌های جراید و نیز در صفحات مجله‌های هنری، دیگر به‌ندرت نامی از او برده می‌شد.
نقاش بینوا با حیرتی آمیخته به اندوه می‌دید كه حتی بدون «لوچو دونتزانی» هم دنیا مانند سابق به گردش خود ادامه می‌دهد: خورشید مثل قبل طلوع و غروب می‌كرد، خدمتكارها صبح‌ها قالیچه‌ها را تكان می‌دادند. قطارها به‌سوی مقصد در حركت بودند. مردم می‌خوردند و تفریح می‌كردند .
یك روز مرد مرده، وقتی از گردش در دشت و دمن به خانه بازگشت، بارانی دوست عزیزش «اسكار پراده‌لی» را در كفش‌كن خانه بازشناخت.
پره دونتزانی لحظه‌ای درنگ كرد و بعد با نوك پا به طرف در برگشت. از خانه به آهستگی خارج شد و به سوی گورستان به راه افتاد. شب بارانی و ملایمی بود.
لوچو پره دونتزانی وقتی خود را در مقابل سردابه‌ی خانودگی یافت، با تأنی به اطرافش نگاه كرد. در حول و حوش مقبره، جنبنده‌ای دیده نمی‌شد. آن‌وقت، لنگه درِ مفرغی سردابه را گشود و به درون رفت. شب به‌تدریج تاریك‌تر می شد و سایه‌ی سیاهش را به درون سردابه می‌كشاند. لوچو آهسته و بی‌شتاب به كمك چاقو شروع به بازكردن پیچ‌هایی كرد كه در تابوت كاملاً نو، تابوت او، تابوت «لوچو پره دونتزانی» را می‌بست.
در تابوت را گشود و با خونسردی كامل، به پشت در آن دراز كشید و آرام گرفت. در این لحظه حالتی را به خود گرفته بود كه می‌اندیشید شایسته‌ی مردگان در خواب ابدی‌شان است. این حالت شگفت‌آور را خیلی راحت‌تر از آنچه پیش‌بینی می‌كرد، به دست آورده بود.
و بعد، بی‌آنكه كمترین اضطرابی در درونش راه یابد، خیلی آهسته، سرپوش را روی تابوت كشید. وقتی كه فقط شكاف كوچكی بازمانده بود، چند لحظه به صداهای بیرون گوش داد كه شاید صدایش كرده باشند. ولی كسی او را صدا نزده بود.
آن‌وقت، سرپوش را كاملاً روی خودش كشید.

دسترسی سریع