لحظهای مردد ماند، چون نمیدانست از تپه بالا برود یا پائین. بالاخره تصمیم گرفت از تپه بالا برود. دستفروش از آن فاصله آن را تماشا كرد. غریبه هنوز به خود میلرزید، گر چه صدای او را خوب نمیشنید، میتوانست ببینتش،...
درباره ی نویسنده : ژورژه لیال آمادو دِ فاریا، رماننویس برزیلی است كه بیشتر به خاطر نوشتن آثاری در شرح زندگی مردم زادگاهش، استان باهیای برزیل، مشهور است. آمادو در شهر باهیا در شمالشرق برزیل متولد شد؛ شهری كه با فرهنگ، موسیقی و اعتقادات مذهبیاش تأثیری عمیق بر بردگان آفریقایی ساكن كشورش داشت. او در كتابهایش این میراث آفریقایی برزیلی را ثبت كرده و به تركیب نژادهایی كه هویت مردمشناسانهٔ كشورش را تعیین میكنند به عنوان عاملی مثبت، توجه كردهاست.
آمادو نخستین رمانش را سال 1931 نوشت اما تا پایان این دهه داستانهای كوتاهش در فرانسه منتشر میشد.
ژورژه آمادو نویسندهٔ برزیلی در آثارش با نگاه دقیق به زندگی ثروتمندان و فقیران كشورش، برزیلیهای سیاهپوست و دورگهها، بچههای خیابانی، ماهیگیران، مهاجران، زنان و مردان كارگر و آنهایی كه این افراد را به كار میگرفتند، فرهنگ كشورش را ثبت كردهاست. او زمانی گفته بود: «هیچ توهمی دربارهٔ اهمیت آثارم ندارم، اما این آثار اگر ارزشی داشته باشند برای انعكاس واقعی زندگی مردم برزیل است». آمادو با خلق شخصیتهای آثارش روح مردم كشورش را به تسخیر درآورد و با ترجمهٔ آثارش به 49 زبان در 55 كشور جهان، فرهنگ برزیل را به نقاط مختلف جهان برد.
داستان كوتاه « عرق » اثری از این نویسنده را در زیر میخوانید .
با هم دیگر به پائین پلهها آمدند. به در كه رسیدند، غریبه سعی كرد او را به حرف در آورد. نفس گرم بد بوی او به صورت دستفروش خورد. شبی گرم و نمناك بود و هیچ باد یا نسیمی نمیوزید، اما غریبه سردش بود و دستانش را داخل جیبهای كتش كرده بود. چشمان مات و درشتی داشت و فكی برآمده و تیز.
- آقا، شما اینجا زندگی میكنید؟
- بله.طبقهی سوم
- اجارهاش بالاست؟
- بالا؟ بله، بگی نگی بالاست. مگر كجا میتوان ارزانترش را گیر آورد؟
- هیچ جا
وقتی سوال كرد، فكش تیزتر شد. آرام به صورت دستفروش كه نگاه میكرد، سوالش را تكرار كرد.
- پس میخواهی بگویی كه ارزانترش پیدا نمیشود، آره؟ همه جا گران است...؟
- تا بهحال زیر اتاق شیروانی زندگی كردهای؟
- بله. آن هم گیر نمیآید. همهاش را گرفتهاند.
غریبه ایستاده بود و به خیابان نگاه میكرد. هوا خفه و ساكن بود، ولی او به خود میلرزید. دستانش را از جیبش در آورد و با شدت به هم مالید.
یك دفعه گفت، بله، آقا. این طور كه معلوم است همه جا گران است. تا الان دو ماه اجارهام عقب افتاده... و الان توی خیابان كاپیتان هستم. بله این طوری است. زن هر روز برای اجاره گرفتن سر میزند. او همیشهی خدا دنبال ماست. ما چهار نفریم منم، زنم ماریا كلارا اهل سری ژیپان، و دو پسرم. به نظرم همین زودیها كارمان به گدایی بكشد.
با خستگی زیاد درنگ كرد، به زمین تف انداخت و كلاهش را تا روی چشمانش پایین كشید و ادامه داد: «من توی كارخانهی آئوروا كار میكردم تا اینكه ورشكسته شد. تقریبا سه ماه پیش بود و حالا اینجا بیكارم برای خودم میگردم. زنم رختشویی میكند، اما پول خوبی نمیدادند. خوب، امروز میبایست بارو بندیلمان را ببندیم چون همه جا گران است و همه اول پول پیش میخواهند. بگو ببینم، حدس میزنی آخرش چه میشود؟»
دستانش را توی جیبش چپاند.
- توی در و همسایگی شما اتاق اجارهای پیدا میشود؟
- فكر نمیكنم.چرا به كور تیكور نمیروی؟
- دست شما درد نكند. قبلا آنجا رفتم. همه جایش را گرفتهاند...
به آرامی به خیابان نگاه انداخت، تف كرد و كفشانش را روی آن كشید. دستفروش سكهی نیمپنی را لمس كرد. اولین قصدش این بود كه آن را به غریبه بدهد، اما بعد خجالت كشید و منصرف شد. چون ارزش سكه پایین بود و او هم نمیخواست پول دیگری بدهد. غریبه یقهی كتش را بالا كشید، آخرین نگاه را به راه پله انداخت و دور شد.
- خب، ببخشید مزاحمتان شدم. شب خوش.
لحظهای مردد ماند، چون نمیدانست از تپه بالا برود یا پائین. بالاخره تصمیم گرفت از تپه بالا برود. دستفروش از آن فاصله آن را تماشا كرد. غریبه هنوز به خود میلرزید، گر چه صدای او را خوب نمیشنید، میتوانست ببینتش، به نظرش هنوز آن فك تیز پشت سرش بود و صدای خسته واضح و روشن در حال حرف زدن است و نفس گرم بد بو به صورتش میخورد. با نا امیدی دست تكان داد و ناگهان او نیز در آن هوای دم كردهی غروب لرزش گرفت.
زن ایتالیایی كه اتاقهای طبقهی دوم را اجاره داده بود، لباسهایی پوشیده بود كه گردن و دستانش را پوشانده بود. لباسهایش بلند بود و به زمین كشیده میشد.
زنی بلند قد بود و دندانی مصنوعی داشت و معمولا كفش سیاه میپوشید و عینك دور طلایی میزد. خیلی مغرور بود و هیچ وقت با كسی جز فرناندس آن هم برای احوالپرسی، حرف نمیزد. گاهی وقتها كه كاباكا به دم در میآمد، سكهای پنج سنتی به داخل كاسهی گداییاش میانداخت. گدا هم زیر لب تشكر و فحش حواله میكرد.
- الهی یك روزی توی راه پلهها بیفتی وگردنت بشكند، پدر سگ....
زن سیاه پوستی كه مینگائو میفروخت، از ته دل خندید، اما ایتالیایی صدایش را نشنید چون از او دور بود. او به جلسه احضار ارواح كه زیاد به آنجا سر میزد، میرفت. او واسطهی مشهوری بود و همه میگفتند تا روح در او حلول میكند، او میرقصد و آوازهای با مزهای به زبان خودش سر میدهد و ادا و اطوار زشت در میآورد .آنها كه در زندگیشان منحرف شده بودند، تلاش میكردند تا از طریق او مورد رحمت قرار گیرند. ارواح پاك بندرت در او حلول میكردند و اگر هم موفق میشدند، كاملا گرفتار ارواح فاسد و پلیدی میشدند كه همیشه هم ارواح پیشین تسلط پیدا میكردند. به همین خاطر بود كه بیشتر وقتها جلسهی احضار ارواح در خیابان سن میكل پر رفت و آمد میشد و زن ایتالیایی میخواست علم هالهی نور در قدیسان را بیاموزد.
زن ایتالیایی در اتاق مرد دست فروش را كوفت. ضربهها به مانند فرمان بود، آمرانه. اما در بسته ماند. دوباره در را كه كوبید، فریاد كشید.
- در را باز كن ژوائو، در را باز كن.
صدایی از داخل اتاق جواب داد. «كمی صبر كن، آمدم»
در كه باز شد، زن ایتالیایی دست به پشت كمر ایستاده بود و لبخند میزد. از توی راه پله، صورتی پر ریش به او خیره شد.
- بفرمایید، این هم قبض اجاره. مال پنجم ماه است. خبر داری كه امروز هجدهم است.
مرد كه دست به ریشش میكشید، كاغذ را گرفت و چشمانش سیاهی رفت.
- صبركنید، سینیورا. به من كمی وقت بدهید. نمیشود كمی تا آخر هفته صبر كنید؟ قرار است كار دائم پیدا كنم.
لبخند از لبان زن محو شد. لبان خشكیدهاش را كه جمع كرد، حالتی شرارتبار به خود گرفت.
- من كه خیلی صبر كردم آقای ژوائو. از ماه پنجم. هر روز داستان همیشگی را سر هم میكنی. صبر كن، صبر كن... تو را به خدا. من مریضم و دیگر از صبر كردنها خسته شدم. پس من نباید به صاحب خانه پول بدهم؟ نباید یك لقمه نان بخورم؟ دیگر كاسه ی صبرم لبریز شده. میشنوی چه میگویم؟ من كه بنگاه خیریه باز نكردم...
گر چه "نه" گفتنهای زن كمتر قابل شنیدن بود، واژهها به مانند زنگی غمبار به گوش میرسد.
بچهای توی اتاق گریه كرد. مرد دستش را به ریشش كشید.
مرد گفت : «اما سینیورا حتما خبر دارید كه همسرم هفتهی پیش زایمان كرده... خودتان میدانید كه چقدر خرج بالاست... به خاطر همین است كه نمیتوانم بدهم. بعد هم كارم را هم از دست دادهام...»
- حالا این چه ربطی به من دارد؟ اصلا چرا بچهدار شدید؟ تقصیر من است؟ من اتاق را میخواهم. پا شو، اسباب و اثاثت را جمع كن و برو. اگر اتاق را خالی نكنی، همشان را میریزم توی خیابان. دیگر بیشتر از این صبر ندارم.
زن شق و رق بیرون رفت. لباسش مثل چسب به بدنش چسبیده بود. مرد در را كه بست، دستانش را جلو صورتش گرفت، چون رویش نشد نگاهش را به همسرش كه كنار بچه گریه و زاری میكرد، بیندازد.
مرد زیر لب با خود گفت : «مشكلات من با آن تمامی نخواهد داشت.»
حالا دیگر مرد دیر به خانه میرفت و پس از آنكه زن ایتالیایی به خواب میرفت، به خانه میآمد. تلاش برای گیر آوردن كمی پول یا دنبال اتاق بودن و اسبابكشی كاری بس بیهوده بود. كارش پرسهزدن توی خیابان شده بود. برای یك نخ سیگار به گدایی میافتاد و به هر كاری دست میزد تا چند سنت گیرش بیاید تا بتواند برای همسرش یك لقمه نان فراهم كند. زندگی برای زنش تبدیل به جهنم شده بود. روزی نمیشد با دل خوشی به حمام برود و صدای زن ایتالیایی را نشنود، «از اینجا برو بیرون، گم شو و خودت را جای دیگر بشور.»
تا آن موقع زن آب نداشت تا بچه را حمام ببرد. او مجبور بود به كورتیكو برود، جایی كه همهی زنها رختهایشان را در آنجا میشستند. بعد از آن زن او را توی مستراح میشست. ایتالیایی حالا دیگر شیوهی بیرحمانه ای را بكار میبرد. در مستراح را قفل و كلیدش را قایم میكرد و هر دم زاغ سیاه او را چوب میزد. اتاق به طرز غیر قابل وصفی كثیف شده بود. بوی زنندهی ادرار و مدفوع آدمی غیر قابل تحمل شده بود. ژوائو با اندوه دست به ریش پر پشتش كشید.
یك شب وقتی به خانه رسید، دید زن ایتالیایی انتظارش را میكشد. شب از نیمه گذشته بود. زن به دیوار تكیه داد تا او رد شود.
- شب بخیر.
انتظار نداشتی من را ببینی، ها؟ از تو میخواهم اجاره اتاق را بدهی و آنجا را خالی كنی. وگرنه فردا پلیس را خبر میكنم.
- اما...
- برای من اما و اگر نكن. دوست ندارم بهانههایت را بشنوم. تمام روز را میخوابی و شب كه میشود، بیرون میآیی و مست میكنی. و هنوز هم كه هنوز است با پررویی صحبت از كار میكنی. من از این آدمهای ولگردی كه توی خیابان پرسه میزنند، خوشم نمیآید.
- اما زنم...
- هر چه میكشم از دست زنت است. مثل یك خوك همهی اتاق را به كثافت كشیده. اصلا هیچ كاری از دستش بر نمیآید... حتی نمیتواند لباس بشوید. چرا نمیرود بیرون برای خودش مثل زنهای دیگر یك مرد پیدا كند؟ هر طور باشد برای خودش هم خوب است.
مرد لحظهای با چشمان ورقلنبیده به زن خیره شد. با شنیدن حرفهای زن، اتاق جلو چشمانش تیره شد و با عصبانیت مشتی به او زد. زن روی زمین ولو شد و لحظهای بعد آرام به ناله افتاد، اما تا دید دستان مرد برای گرفتن گلویش نزدیك میشود، بلند شد و تلو تلو خورد و به پائین پلهها افتاد و فریاد كمك سر داد. ژوائو با بی تفاوتی دستانش را پایین آورد، ریشش را خاراند و به اتاق برگشت و منتظر پلیس ماند.
وكلا و مطبوعات هر دو حق را كاملا به زن ایتالیایی دادند. حتی یكی از روزنامهها عكسی از زن كه در هجده سالگی در میلان گرفته شده بود، چاپ كرد. ژوائو به زندان رفت و اسباب و اثاثیهاش كه یك تخت، صندلی و كمد لباس بود، برای پرداخت اجارهخانه مصادره شد.