داستان فرهنگ : باغچه ی جعفری « باغچه ی جعفری «

درِ راهرویی را كه به كوچه منتهی می‌شد بازكرد و آل كوندراج با عجله از راهرو خارج شد و به كوچه رفت. وقتی خلاص شد اولین كاری كه كرد خندید. اما می‌دانست كه تحقیر شده و به شدت خجلت زده بود. در ذات‌اش نبود چیزی را كه به او تعلق نداشت، بردارد....

1397/02/17
|
18:13

درباره ی نویسنده : ویلیام آرمناكی سارویان، نویسنده ارمنی‌تبار اهل ایالات متحده آمریكا بود كه رمان، نمایشنامه و داستان‌های كوتاه متعددی نوشت. وی در سال 1940 جایزه پولیتزر در بخش درام را دریافت كرد و در سال 1943 برنده جایزه اسكار بهترین داستان فیلم برای رمان «كمدی انسانی» شد.
موضوع اصلی نوشته‌های او درباره بزرگ شدن در فقر به عنوان پسر یك مهاجر ارمنی است. داستان‌های او در زمان ركود بزرگ محبوبیت یافتند. سارویان در فرزنو كالیفرنیا بزرگ شد كه محله‌ای ارمنی‌نشین است و صحنه و زمینه بسیاری از نوشته‌هایش هم همین محل است.
داستان كوتاه « باغچه ی جعفری « از این نویسنده را درزیر می خوانید .
روزی در ماه آگوست آل كوندراج بدون این كه یك پنی در جیب‌اش باشد در فروشگاه وول ورث پرسه می‌زد كه چشمش به چكش كوچكی افتاد كه نه اسباب بازی بلكه چكشی واقعی بود و آرزوی تصاحب آن تمام وجودش را در بر گرفت. یقین داشت این درست آن چیزی است كه احتیاج دارد تا با آن یكنواختی ملالت بار را از بین ببرد و چیزی بسازد. از كارگاه بسته‌بندی، جایی كه كارگران جعبه‌ساز كار می‌كردند و با بی‌مبالاتی دست كم پنجاه سنت میخ را دور ریخته بودند، تعدادی میخ درجه یك جمع كرده بود. با طیب خاطر زحمت جمع‌آوری آنها را به خود داده بود، چون به نظرش می‌رسید میخ، آن هم آن میخ، چیزی نبود كه دور ریخته شود. میخ‌ها را حدود نیم پوند، حداقال دویست دانه، در كیسه‌ایی كاغذی درون جعبه سیبی كه خرت و پرت‌هایش را در خانه در آن نگاه می‌داشت، گذاشته بود.
حالا فكر می‌كرد با چكش ده سنتی و چوب جعبه و میخ‌ها می‌تواند چیزی درست كند، هر چند نمی‌دانست چه چیزی. شاید میزی یا نیمكتی كوچك. در هر حال، چكش را برداشت و یواشكی به داخل جیب شلوارش ركابی‌اش سراند، اما به محضی كه این كار را كرد، مردی محكم بازویش را گرفت و بدون كلمه‌یی حرف او را به داخل دفتر كوچكی در پشت فروشگاه هل داد. مردی دیگر،مسن‌تر، در دفتر پشت میز نشسته بود و با كاغذها ور می‌رفت. مرد جوان‌تر كه مچ او را گرفته بود، به هیجان آمده و عرق بر پیشانی اش نشسته بود.
گفت: «خوب، این هم یكی دیگر.»
مرد از پشت میز برخاست وآل كوندراج را سرتاپا ورانداز كرد.
- چی كش رفتی؟
مرد جوان با نفرت نگاهی به آل كرد، گفت: «یك چكش. تحویل بده.»
پسرك چكش را از جیب‌اش درآورد و به مرد جوان داد، كه گفت: «باید با این بزنم توی سرت، این كار را باید بكنم.»
رویش را به طرف مرد مسن‌تر، رییس، مدیر فروشگاه كرد و گفت: «می‌خواهید باهاش چه كار كنم؟»
مرد مسن‌تر گفت: «بسپرش دست خودم.»
مرد جوان تر از دفتر خارج شد و مرد مسن نشست و به كارش پرداخت. آل كوندراج پانزده دقیقه در دفتر سرپا ماند تا مرد مسن دوباره نگاهش كرد. گفت: «خوب!»
- خوب! باهات چه كار كنم؟ تحویل پلیس‌ات بدم؟
آل چیزی نگفت، اما مسلماً نمی‌خواست به پلیس تحویل داده شود. از مرد متنفر بود، اما در عین حال دریافت كه اگر كس دیگری بود می‌توانست خیلی از او بدتر باشد.
- اگر بگذارم بروی، قول می‌دهی هیچوقت از این فروشگاه دزدی نكنی؟
- بله آقا.
- خیلی خوب. از این طرف برو بیرون و تا وقتی پول نداری به این فروشگاه برنگرد.
درِ راهرویی را كه به كوچه منتهی می‌شد بازكرد و آل كوندراج با عجله از راهرو خارج شد و به كوچه رفت. وقتی خلاص شد اولین كاری كه كرد خندید. اما می‌دانست كه تحقیر شده و به شدت خجلت زده بود. در ذات‌اش نبود چیزی را كه به او تعلق نداشت، بردارد. از مرد جوانی كه مچ اش را گرفته بود بیزار بود و از مدیر فروشگاه كه وادارش كرده تا مدتی طولانی در دفتر خاموش بایستد متنفر بود. اصلاً خوشش نیامد وقتی مرد جوان گفت باید با چكش توی سرش بزند.
بایست جرات می‌داشت و راست توی چشمش نگاه می‌كرد و می‌گفت: «خودت تنها؟» البته چكش را دزدیده و گیر افتاده بود، اما به نظرش نباید آنقدر تحقیر می‌شد. بعد از اینكه سه بلوك دور شد، به این نتیجه رسید كه نمی‌خواهد هنوز به خانه برود، به همین خاطر برگشت و به طرف شهر رفت.
درواقع در این فكر بود كه برگردد و به مرد جوانی كه او را گرفته بود چیزی بگوید و در آن موقع مطمئن نبود نمی‌خواهد برگردد تا دوباره چكش را بدزدد و این بار گرفتار نشود. مادامی‌كه مجبورش كرده بودند مثل یك دزد به نظر برسد، كمترین چیزی كه باید از این میان نصیب‌اش می‌شد، چكش بود.
هرچند خارج از فروشگاه دل و جرات‌اش را از دست داد، درحالیكه داخل فروشگاه را تماشا می‌كرد، به مدت ده دقیقه در خیابان ایستاد.
آنوقت، در هم شكسته و پریشان و اكنون به شدت از خودش شرمنده بود، اول برای این كه چیزی دزدیده بود، بعد چون گیر افتاده بود، بعلاوه تحقیر شده بود، تازه به این خاطر كه به قدر كافی دل و جرات نداشت تا برگردد و كار را درست انجام دهد. از نو قدم زنان به سمت خانه رفت. ذهنش چنان مغشوش بود كه وقتی خارج از مغازه لوازم خانگی گراف با رفیقش پیت واچك رودررو شد با او سلام و احوال‌پرسی نكرد.
وقتی به خانه رسید، سرافكنده‌تر از آن بود كه داخل شود و خنزر پنزرهایش را وارسی كند، به همین علت از شیر آب حیاط پشتی، آب خنك نوشید. مادرش از این شیر آب برای آبیاری چیزهایی كه هر سال می‌كاشت: بامیه، فلفل فرنگی، گوجه فرنگی، خیار، پیاز، سیر، پونه، بادمجان و جعفری استفاده می‌كرد.
مادرش تمام این گیاهان را باغچه جعفری می‌نامید و در طول تابستان هر شب صندلی‌ها را از خانه بیرون می‌آورد و دور تا دور میزی كه همسایه همه فن حریفش در ازای پانزده سنت برایش ساخته بود، می‌چید و پشت آن می‌نشست و از خنكای باغچه و عطر گیاهانی كه كاشته و مراقبت كرده بود، لذت می‌برد. گاهی اوقات حتی سالاد درست می‌كرد و نان محلی نازك را نم می‌زد و كمی‌پنیر سفید ورقه ورقه می‌برید و با آل كنار باغچه جعفری شام می‌خوردند. بعد از شام، مادرش شلنگ را به شیرآب وصل می‌كرد و باغچه را آب می‌داد و خانه خنك تر از همیشه می‌شد و بوی خیلی خوبی می‌داد، بسیار با طراوت و خنك و سبز، گیاهان گوناگون رایحه سبز باغ را از خود و هوا و آب صادر می‌كردند. پس از این كه آب نوشید جایی كه جعفری می‌رویید نشست و مشتی از آن را كند و به آرامی‌خورد. سپس به داخل خانه رفت و آنچه اتفاق افتاده بود برای مادرش تعریف كرد. حتی آنچه را بعد از این كه رهایش كرده بودند در فكرش بود انجام دهد. به مادرش گفت كه می‌خواسته برگردد و از نو چكش را كش برود.
مادرش با انگلیسی دست و پا شكسته یی گفت: «نمی‌خواهد دزدی كنی. بیا این ده سنت. برگرد پیش آن مرد و این پول را به او بده و آن را بیاور خانه. چكش را.»
آل كوندراج گفت: «نه. برای چیزی كه واقعاً احتیاج ندارم از تو پوی نمی‌گیرم. فقط فكر كردم یك چكش می‌خواهم، برای این كه اگر خواستم چیزی درست كنم، مقدار زیادی میخ و چند جعبه چوبی دارم، ولی چكش ندارم.»
مادرش گفت: «برو بخرش، چكش را.»
آل گفت: «نه.»
مادر گفت: «خیلی خوب. ساكت شو.»
این كلمه‌ای بود كه همیشه وقتی نمی‌دانست دیگر چه بگوید، به كار می‌برد.
آل بیرون رفت و بر روی پله‌ها نشست. سرافكندگی اش واقعاً داشت مایه آزار می‌شد. تصمیم گرفت در امتداد خط آ]ن به بنگاه فولی برود چون لازم بود بیشتر درباره اش فكر كند. در بنگاه فولی ده دقیقه جانی گیل را كه جعبه‌ها را میخ می‌زد تماشا كرد، اما جانی بیشتر از این سرگرم كارش بود كه متوجه او شود یا با او صحبت كند، اگر چه یك روز در مدرسه، یك شنبه دو یا سه سال قبل، جانی با او خوش و بش كرد و گفت: «حالت چطوره پسر؟» جانی با تبر دسته كوتاه جعبه سازی كار می‌كرد. در فرنسو همه می‌گفتند جانی سریعترین جعبه ساز شهر است. مثل ماشینی كه تاكنون كارگاه جعبه سازی به خود ندیده بود كار می‌كرد. خود فولی به وجود جانی افتخار می‌كرد.
بالاخره آل كوندراج راهی خانه شد زیرا نمی‌خواست توی دست و پا باشد. نمی‌خواست كسی كه دارد سخت كار می‌كند متوجه شود تماشایش می‌كنند. ممكن بود بگوید: «برو پی كارت، بزن به چاك.» میل نداشت جانی گیل این كار را بكند. شرمساری دیگری را طلب نمی‌كرد.
سر راهش به خانه روی زمین دنبال پول می‌گشت، اما تنها چیزی كه پیدا كرد تكه‌های شكسته معمولی شیشه و میخ‌های زنگ زده بود، چیزهایی كه هر تابستان پاهای برهنه‌اش را می‌بریدند.
وقتی به خانه رسید مادرش سالاد درست كرد و میز را چید. نشست تا غذا بخورد، اما وقتی غذا را به دهانش گذاشت، میل نداشت. برخاست و به داخل خانه رفت و جعبه سیب را از گوشه اتاقش بیرون آورد و خرت و پرت‌هایش را زیر رو كرد. همه چیز سر جایش بود، درست مثل دیروز.
پرسه‌زنان به شهر بازگشت و جلوی فروشگاه بسته ایستاد. از مرد جوانی كه مچ اش را گرفته بود بیزار بود و پس از آن به هیپودروم رفت و عكس‌های دو فیلمی‌را كه در آن روز نمایش می‌دادند، تماشا كرد.
بعد از آن به كتابخانه عمومی ‌رفت تا دوباره همه كتاب‌ها را نگاه كند، اما از هیچ‌كدام خوشش نیامد. بنابراین كمی‌دیگر در اطراف شهر پرسه زد و سپس حدود ساعت هشت و نیم به خانه برگشت و به بستر رفت.
مادرش قبل از این خوابیده بود چون باید ساعت پنج صبح بیدار می‌شد و به سر كار، كارگاه ایندرایدین، كارگاه بسته‌بندی انجیر می‌رفت. بعضی روزها تمام روز كار بود و برخی روزها فقط نصف روز. اما مادرش هرچه در طول تابستان در می‌آورد بایست برای اداره تمام سال زندگی اش كفایت می‌كرد.
در آن شب زیاد نخوابید، چون نتوانست از شر آنچه اتفاق افتاده بود خلاص شود. شش یا هفت راه برای سامان دادن موضوع امتحان كرد. تا آنجا پیش رفت كه فكر می‌كرد مرد جوانی را كه او را گرفته بود، بایست بكشد. همین‌طور معتقد بود لازم است بقیه عمرش را به طرز حساب شده و بطور موفقیت‌آمیزی دست به دزدی بزند. شب گرمی‌ بود و نتوانست بخوابد.
بالاخره مادرش برخاست و برای نوشیدن آب پابرهنه به آشپزخانه رفت و در راه برگشت و به آرامی‌گفت: «ساكت»
هنگامی كه ساعت پنج صبح مادرش بیدار شد، آل از خانه خارج شده بود، اما این اتفاق بارها روی داده بود. آل پسر پرجنب و جوش و ناآرامی‌بود و تمام مدت تابستان در آمد و شد بود. او مدام اشتباه می‌كرد و تاوانش را می‌پرداخت و به تازگی سعی كرده بود دست به دزدی بزند و گیر افتاده دچار دردسر شده بود. مادرش صبحانه خودش را درست كرد، ناهارش را بسته بندی كرد و با عجله به سر كار رفت، با این امید كه امروز تمام روزكار باشد.
آن روز تمام وقت كار بود و بعلاوه اضافه كار هم بود، اگرچه دیگر ناهار نداشت، بر آن شد برای پول اضافی كار كند. تقریباً همه كارگران بسته بند همچنان ماندند و همسایه اش آن طرف كوچه، لیزا آبوت كه كنارش كار می‌كرد گفت: «بیا تا وقتی كار تمام می‌شود كار كنیم، بعد می‌رویم خانه و با هم شام درست می‌كنیم و كنار باغچه جعفری تو كه خیلی خنك است، می‌خوریم. روز گرمی‌است با عقل جور در نمی‌آید پنجاه یا شصت سنت اضافه در نیاوریم.»
وقتی دو زن به كنار باغچه آمدند، تقریباً ساعت نه بود، اما هنوز هوا روشن بود و مشاهده كرد پسرش مشغول میخ كوبی تكه‌های جعبه چوبی است، با چكش چیزی درست می‌كرد. شبیه نیمكت بود. آل قبل از این باغچه را آب داده و بقیه حیاط را مرتب كرده بود و خانه بسیار خوشایند و مطبوع به نظر می‌رسید. پسرش بسیار جدی و پرمشغله می‌نمود. او و لیزا یكراست برای تهیه شام رفتند، برای سالاد، فلفل و گوجه فرنگی و خیار و مقدار زیادی جعفری چیدند.
پس از آن لیزا به خانه اش رفت تا نانی را كه شب قبل پخته بود و قدری پنیر سفید بیاورد و ظرف چند دقیقه شام خوردند و خیلی خودمانی راجع به روز موفقی كه گذرانده بودند صحبت كردند. پس از شام بر آتشی كه در حیاط افروخته بودند قهوه ترك درست كرد. قهوه نوشیدند و هركدام سیگاری كشیدند و از تجارب‌شان در دهات و این جا در فرنسو برای یك‌دیگر حكایت كردند و بعد از آن درون فنجان‌هایشان نگاهی انداختند تا ببینند آیا بخت و اقبال خوبی را نشان می‌دهد و نشان می‌داد: سلامت و كار و شام خارج از خانه در طی تابستان و پول كافی برای بقیه سال.
آل كوندراج سرگرم كار بود و حرف‌هایی را كه می‌زدند تصادفاً شنید، آن وقت لیزا به خانه رفت تا بخوابد. مادرش گفت: «آن را از كجا آوردی، چكش را، ال!»
- از فروشگاه
- چطوری؟ دزدیدی؟
آل كوندراج نیمكت را تمام كرد و بر روی آن نشست و گفت: «نه. ندزدیدمش.»
- چطور گیر آوردی؟
آل گفت: «براش تو فروشگاه كار كردم.»
- فروشگاهی كه دیروز از آن دزدی كردی؟»
- آره.
- كی به ات داد؟
- رییس.
- چه كار كردی؟
- چیزهای مختلف را به پیشخوان‌های مختلف بردم.
زن گفت: «خوب. خیلی خوب است. چقدر كار كردی برای آن «چكش كوچك؟»
آل گفت: «تمام روز. آقای كلمر بعد از این كه یك ساعت كار كردم، چكش را به من داد، ولی من به كارم ادامه دادم. مردی كه دیروز مچم را گرفته بود كار را یادم داد. با هم كار كردیم. با هم صحبت نكردیم، ولی آخر روز من را به دفتر آقای كلمر برد و به او گفت كه من تمام روز را سخت كار كردم و دست كم باید یك دلار به من بدهد.»
زن گفت: «خیلی خوب است.»
- به همین خاطر آقای كلمر یك دلار نقره گذاشت روی میز برایم و بعد مردی كه دیروز مچم را گرفته بود به او گفت فروشگاه به پسری مثل من، با روزی یك دلار احتیاج دارد و آقای كلمر گفت من می‌توانم آن جا كار كنم.
زن گفت: «خیلی خوب است. می‌توانی كمی‌پول برای خودت در بیاوری.»
آل گفت: «یك دلار را روی میز آقای كلمر گذاشتم و به هردوشان گفت كه احتیاجی به كار ندارم.»
زن گفت: «چرا این كار را كردی؟ یك دلار در روز برای پسر یازده ساله پول خوبی ست. چرا قبول نكردی؟»
پسرك گفت: «برای این كه از هردوشان بدم می‌آید. هیچ‌وقت برای اینجور آدم‌ها كار نمی‌كنم. فقط نگاه‌شان كردم و چكش را برداشتم و آمدم بیرون. آمدم خانه و این نیمكت را درست كردم.»
زن گفت: «خیلی خوب. ساكت.»
مادرش داخل خانه شد تا بخوابد، اما آل كوندراج بر روی نیمكتی كه درست كرده بود نشست و رایحه باغچه جعفری را استشمام كرد و دیگر احساس سرافكندگی نمی‌كرد. اما هیچ چیز مانع نفرت او از آن دو مرد نمی‌شد، ولو این‌كه آن دو غیر از آن چه باید بكنند كاری نكرده بودند.

دسترسی سریع