یادداشت روز : به مناسبت بزرگداشت سعدی ای سعدی ... ای ساكن كوی عشق...

(به مناسبت اول اردیبهشت، روز بزرگداشت افصح المتكلمین، شیخ اجل سعدی)

1397/02/01
|
20:59

نویسنده: ارسطو جنیدی

درودی به پهنای آسمان زبان بی همتای پارسی بر فرزندان حضرت سعدی شیرین سخن.
امروز نخستین روز از دومین ماه بهار است... روزی كه به نام نامی یكی از والاترین عاشقان خداوند و گرامی ترین فرزندان ایران و زبان پارسی نامگذاری شده.
قدر مسّلم آنست كه سعدی شیرین سخن و حكیم و عارف و عاشق ارجمند ما، شاعر هر روز و هر ساعت ماست... این گرامیداشتهای یك روزه به یادمان می آورند كه تنها یك روز را با نام این خورشیدهای عشق و معرفت سپری كردن، چقدر بی توفیق بودن ما را فریاد می زند... زیرا كه این بزرگواران، سخنگویان پاك وجدان انسان و زبان گویای خداوند بعد از انبیای الهی و تجلی والاترین جلوه هنرمندی و حكمت پروری نیاكان ایرانی ما هستند...روز بزرگداشت این روانهای قدسی، هر روز و هر ساعت و هر آن است.
روز سعدی همان دمی است كه ما به محضر مهربان او می رویم، در كنارش می نشینیم و از او زیباترین حكمتهای عالم را به گوش جان می شنویم. سخن او تازه ترین تازه های حكمت و عشق و ایمان است و نبض جامعه ایران هنوز هم كه هنوز است از ورای هشتصد سال، در دستان گرم و انسان دوست او می تپد.
امروز از دوستی سخن بگوییم به نام سعدی. از مردی الهی كه هر آن در كنار ماست.
از سعدی بزرگواری كه از هر زنده ای زنده تر است.
چشمان نافذ او هنوز هم جامعه بشری و جامعه میهن خودش را می نگرد و سخنانش ترجمان وفادار عشق و انسان و انسانیت است.
برای من سعدی دوستی است كه هر آن با او سخن می گویم. این گوینده بزرگ از نخستین دقایق عمر هركدام از ما پارسی زبانان و ایرانیان در كنار ماست... پس تاریخ دوستی ما با وی عمری به درازنای زندگانی خود ما دارد و تاریخ ارادت جاlعه ایران به او، عمری به پهنای هشتصد سال.
من سعدی را دوست همواره مونس و انیسی این چنین می بینم:
آغاز هر كار با نام پروردگار بخشنده و مهربان است. هرگاه سخن را آغاز می كنم ناخودآگاه این بیت بر زبانم جاری می شود از كلام شیرین سخن ترین سخنگویان:
به نام خداوند جان آفرین
حكیم سخن در زبان آفرین

هر زمان كه درتصمیم گیری برای انجام كاری اضطراب آور دو دل و مردد باشم، ناگاه سعدی بـزرگـوار از لا به لای گلستان جاویدش، در زیر گـوشـم زمزمه می كـند: ((چون در امضای كاری مـتـردد باشی، آن طـرف اختیار كن كه بی آزارتـر برآید.)) وبه راستی كه چه نیكو درسی است.

هـرگاه ابـلیـس درون، كه همانا نفس پـسـت و فـرومایه است، مرا از یاد پروردگـارمهـربان غـافـل می سازد و بر مركـب غـرورم می نشاند و خشم و تندی را بر من چیره می كند، با تـلـنگر بدیع شیخ به خاطر می آورم كه ازخاك آفـریده شـده ام ، چراكه انـسانم و نه از آتـش كه شیطان از آن است و آتشین شدن و از دست شدن به سبب خشم، همانا شیطانی گشتن است :

نشـایــد بــنـی آدم خاكزاد
كه در سركند كبر و تندی و باد

تورا با چنین گرمی وسركشی / نپنـدارم از خاكی، ازآتـشی

در بهاران هـنگامی كه ((درخـتـان قـبای سبز ورق در بـر گـرفـته واطـفـال شاخ به قـدوم موسم ربیع، كلاه شكوفه بر سر نهاده)) به زیبایی بهارو دلنگیزی آن دل ازكـف می دهم و زمانی كه قطرات لطیف وچون درّ باران ، باریدن می گـیرد و من غافـل در خانه نشـسته ام، روح لطـیـف سـعـدی آتـش زبان، چه زیبا به من نهـیب می زند كه اكـنون وقـت دیدن جمال حضرت دوسـت است و نه وقـت گـوشه نـشـیـنی:

صوفی از صومعه گو خیمه بـزن درگلزار
وقت آن نیست كه در خانه نشینی بیكار

و باز با وزیدن باد دلپذیر فروردین، شیخ اجل مرا چنین می خواند:

برخیز كه می رود زمستان
بگشای در سرای بستان

و سعدی كه خـود به راستی عاشق كردگار بی همتاست به بندگان او یادآوری می كند كه ای انـسان اگـر عـاشـق پروردگارت هـسـتی بایـد هـمـواره درپـی جـلـب رضـایـت آن مـعــشــوق ازلـی باشـی و او چـیـزی را برتر و زیباتر از دوسـت داشـتن بندگانش و خـدمـت به آنـها نمی داند و عـبادت به راسـتی كه در هـمـیـن خـدمـت نـهـفـته اسـت:

طریقت بجز خدمت خلق نیست
به تسبیح وسجاده ودلق نیست

وگاه سـعـدی عـاشـق، با من راز بزرگ هستی را باز می گوید: تمام هستی، به رنجش دلی نمی ارزد :

به جان زنده دلان سعدیا كه مُلك وجود / نیـرزد آنكه دلــی را ز خود بـیازاری

او فقط شاعر عرفان و عشق نیست. جامعه را چنان نیك می شناسد كه جامعه شناسان.
برای آنكه دخلی اندك و خرجی بسیار دارد چنین مرواریدی تحفه می آورد:
چو دخلت نیست، خرج آهسته تر كن
كه می خوانند ملاحان سرودی:
اگر باران به كوهستان نبارد
به سالی دجله گردد خشك رودی

سعدی سیرت خشك طلبكاران را نیز نیك می شناسد و پند می دهد كه :
((نفس را وعده دادن به طعام، آسان ترست كه بقال را به دِرَم))

هرگاه دشمنان دوست نما را نمی توانم از دوسـتان حـقـیقی تـفكیك كـنم و نمی دانم كـدامیك دروغـین و كـدامیك راستین هـسـتـنـد این ابیات حكـیـمانه گــلـســتان را به یاد می آورم :
دوست مشمار آنكه در نعمت زند
لاف یــاری و برادر خـوانـدگـی
دوست آن باشد كه گیرد دست دوست
در پـریــشـان حالـی و در مـاندگی

زمانی كه دشـمـنی دوسـت نما وبد دل ، كه می دانم هـرگـز خـیر و صلاح مرا نمی خواهـد، مرا نصـیحتی می كند، به ظاهـر درسـت و من حیران می مانم كه آیا به نصیحت شیطانی او گوش فرا دهـم و یا خیر، این حكـیم فرزانـه، از لا به لای گلستان هـمـیـشـه ســبــز معـرفـت، مـرا چـه مــشفـقـانه ندا می دهـد كه : ((نصیحت از دشمن پذیرفتن خطاست، ولیكن شنیدن رواست تا به خلاف آن كار كنی كه عین صواب است.)) وسعدی آسمانی، چه زیبا به مـا می آمـوزد كه حـتی می تـوان از وجود دشـمن بـد طینت هــم ، فـوایــد بسـیار بـرد اگـر كه ژرف نگر بـاشـیم.
چه سعـادتمند و نیكبخت هـستم زمانی كه توفیق الهی شامل حالم می گردد و این توانایی را پیدا می كنم كه تـنها به یاد یكی از هـزاران هـزار نـعـمت بـیـشمار پروردگار مهـربان بـیـفتـم و چه سعادتـی بر سرم سایه می افـكـنـد كـه به لــطــف قرآن كـریم و فرزنــد خــلـفـش، سـعـــدی- عـلـیه الرحمه - این راز را دریابم كه شكر گزاری از خداوند، به زبان نـیـسـت و صرف گفتن: خداوندا تو را سپاس، به تنهایی حاصلی نـدارد بلكه بایـد ازخـود خـداونـد آمـوخـت كه در عـمـل لـطـف و بركـت را نشان داد نه در زبان كه شكر به زبان از عـهده هـر انسان دون هـمت و ظاهـر بـیـنی كـه تــنها به چـرخـیــدن زبان در دهـان اكـتـفا می كـند، ساخـتـه است و این كاررا خداوند هـرگـز شكـرگزاری نـشمـرد:
به دیناری چو خر در گِل بمانَد
و الحمدی بخواهی، صد بخواند
بـلكـه آن كـسی را شكـرگـزار داننـد كـه از این نـعــمـتهـا در جـهـت شادی وخـوش دلـی انسـانها اسـتـفـاده كـنـد و بـا شـیخ اجـل، هــمـدسـتـان شــود كـه لـطـیـف تر و آسـمـانی تـر از تمامی فــرشــتـگــان آسمان فرمود :

شـكـرانـه بــازوی تـوانا
بگرفـتن دست ناتوان است

و تماشای مناظر بكر و زیبای طبیـعت نباید از یاد نـقـاش هـنرمند و لطیف آن غـافـلم كند، زیرا خـضـر دل، این شـعـر قـدسـی و زیـبا از غـزل زیـبای یكی ازبـزرگـترین عـاشـقـان زیبایی را در درونـم زمزمه می كـند كه :

نقاش وجود اینهمه صورت كه بـپرداخت
تا نـقش بـبـیـنـی و مصـوِّر بـپـرستی

هـر زمان كه شـخـصی را مـشاهـده می كـنـم كه چندیـن باراز زبان چـندین كـس، مـشـفـقـانه، دعـوت به نیكی و درستی شده و ارشاد و تربیت بر او اثـر نگذارده و هـمچـنان مایه تـباهـی خود و دیگران است، این بیت شـیوا و متین در ذهـنم طنین انداز می گردد كه در گــلـسـتـان هـمـیـشه سبز سـعـدی خـوانـده ام :

پرتوی نیكان نگـیرد هـركه بـنـیـادش بداسـت تربـیـت نا اهـل را چون گـردكان برگـنبـد اسـت

وسـعـدی عـاشـق، چه زیبا به من می آموزد كه جان زندگی عـشـق اسـت و بس و زنده واقـعـی آن زمان خـواهـم بود كه عـاشـق باشـم :
جان ندارد هركه جانانیش نیست / تنگ عیش است آنكه بستانیش نیست
هر كه را صورت نبندد سرّ عشق / صورتــی دارد ولی جانیش نیست

و زنـده را نـزد آنكه به راسـتی هوشیار است، نشـانی اسـت و آن نشان آنسـت كه به سر كوی جانان جان فدا كند تا لایق نام مـقـدس عاشق باشد:
زنـده كدام است بر هوشیار؟
آنكه بمیرد به سر كوی یار
دل چه محل دارد و دینارچیست
مدعیم گر نكنم جان نثار

و چه مقداربی توفـیـق و ناآگـاه هـستم زمانی كـه به لـطف الهی، كمكی به شخصی می كنم و بر وی مـنت می گـذارم و چه سان نیكبخت وبا سعادتم وقـتی كـه درگــلـسـتان حـكـیـم شیراز می خوانم كـه :
درخـت كـرم هـر كجا بـیخ كـرد
گـذشت از فـلك شاخ و بالای او
گر امّـید واری كز او بـر خوری
بـه مــنـت مــنـه ارّه در پـــای او
و كلامی ژرف تر از این گفتار نگارنده گلستان كجاست كه در كمترین كلام معیار درست خدمت را از خیانت باز نماید؟ :
((آن را كه حساب پاك است، از محاسبه چه باك است؟))

و هـمـیـشـه در هـنگام سـخـتــیهـا ، آن زمان كه طاقت از كف می دهـم ، با خـوانـدن شـعـر حكیمانه و عـمـیـق سـعــدی، كـه در تـار و پـود آن می توان صلابت مردی حكیم را از لابه لای قـرنها دیـد كه خـود چـگـونه با اعــتـقـادی راستـیـن و قـدرتی مثال زدنی با مـشـقـات مـبارزه كـرده است، مـن در می یابم كـه تا چه پایه بایـد رنجها و سخـتیها را به جان خرید و من وامثال من چه انـدازه از این آرمان دوریم كه به هـنگام كـوچكترین دشواریها زبان به ناشكری پروردگـار می گشاییم :

مرد آن اسـت كه دركشاكش دهـر
سـنگ زیــریــن آســیــا بــاشــد

و چون به لطف تعـلیم عـاشق شیرین سخن شیراز، از او و دیگر عـاشقان عـالم آمـوخـتـه ام كه عــشـق زمـیـنی فرزند برومـنـد و گـرامی عـشـق آسـمــانی اسـت، هـرگاه عـاشـقی پاك دل را می بیـنم كه دل به مـعــشـوق ازلی بـسـته و تـجـلی او را بـر روی زمـیــن، عـاشـقـانـه دوســت می دارد، دلبر ازلی را شكر و سپاس می گـویم كـه زمـیــنــش هــنـوز چـنـیـن عـاشـقـانی را در مهـد خود می پرورد و تـنها آنچه به راستی می توانم به آن عـاشـق گـرامی هدیه دهـم، پاره آتـــشــی از شـعــر عـاشـق آتـش دل شیراز است :
مشغول عشق جانان، گرعاشق است صادق
در روز تیرباران باید كـه سر نخارد

و هر سال در هنگام ستایش و تجلیل از مقام پیامبرگونه معلم، این عاشق شمع صفت بی انتظار، والاترین و تازه ترین سخنی كه بر ذهن و دل و روحم نقش می بندد، كلامی است كه سعدی شیرین سخن به شكوهمندی بهشت سروده است در ستایش آموزگاران:

دولت جان پرورست، صحبت آموزگار
خلوت بی مدعی، سفره بی انتظار

و چه خجلتی سراپای آدمی را فرا می گیرد اگر توام با نگاهی سرزنش بار از سعدی شیرین سخن چنین بشنود:


سالها بر تو بگذرد كه گذار
نكنی سوی تربت پدرت
تو به جای پدر چه كردی خیر
كه همان چشم داری از پسرت؟
و اگر روزی عاشقی راستین را دیدی و نشان كوی او را پرسیدی به زبان حال با تو سخن پیشوای عاشقان، سعدی را خواهد گفت:
من ساكن خاك كوی عشقم
نتوانم ازین دیار برگشت...
و آنگاه كه از سر الزام وقت و تنگای مجال، ناچارم كه شیرین ترین سخنان عالم، یعنی وصف كلام سحر انگیز سعدی را با دوستان گرانمایه ام پایان بخشم، باز هم این سعدی مهربان و نازنین است كه شیواترین و پر احساس ترین سخن بر لبانم می گذارد:
به پایان آمد این دفتر حكایت همچنان باقی
به صد دفتر نشاید گفت وصف الحال مشتاقی

دسترسی سریع