داستان فرهنگ : داستان انقلاب ، سه شنبه ی خیس اثر بیژن نجدی « سه شنبه ی خیس»

با همین چشمهام دیدم كه مردم بچه­ ها شونو،شوهراشونو بغل كردن و رفتن. بعد من دست­هامو باز كردم، دنبال یه كسی بودم، یه چیزی… دیدم یه چتر توی دستمه، اونو بغلش كردم، یه رؤیا رو كه آبی بود، اون خیلی آبی بود، با خودم بردمش خونه،مابا هم حرف زدیم...

1397/01/26
|
15:56

بیژن نجدی خودش خودش را اینگونه معرفی میكند : « من به شكل غم انگیزی بیژن نجدی هستم . متولد خاش . گیله مرد هستم متولد سال 1320 ، سالی كه جنگ جهانی دوم تمام شد … »

شاعر و داستان نویس گیلانی در 24 آبان 1320 از پدر و مادر گیلانی در خاش زاهدان متولد شد . تحصیلات ابتدایی خود را در رشت گذراند . پس از اخذ دیپلم در سال 1339 وارد دانشسرای عالی تهران شد و در سال 1343 از همان دانشكده در رشته ریاضی فارغ التحصیل و با سمت دبیر در دبیرستانهای لاهیجان مشغول به تدریس شد .
از سال 1345 فعالیت ادبی خود را آغازكرد . مهمترین آثاری كه از بیژن نجدی به جا مانده عبارتند از : مجموعه داستان « دوباره از همان خیابانها » ، « یوزپلنگانی كه با من دویده اند » ، « برگزیده اشعار » ، « خواهران این تابستان » . مجموعه داستان « یوزپلنگانی كه با من دویده اند » در سال 74 جایزة قلم زرین را به خود اختصاص داد . در سال 79 نیز برگزیده نویسندگان و منتقدان مطبوعات شد .
داستان كوتاه « سه شنبه ی خیس » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .
سه ­شنبه خیس بود. ملیحه زیر چتر آبی و در چادری كه روی سرتاسر لاغریش ریخته شده بود، از كوچه ­ای می­گذشت كه همان پیچ ­وخمِ خواب­ها و كابوس او را داشت. باران با صدای ناودان و چتر و آسفالت، می­بارید. پشت پنجره­ های دو طرفِ كوچه، پرده­ ای از گرمای بخاری­ها آویزان بود و هوا بوی هیزم و نفت سوخته می­داد.

ملیحه سرش را تا چشم­های آرایش نكرده­ اش در چادر فرو برده بود و كنار نفس­ نفس كشیدن و صدای پاشنه­ ی كفش­هایش تقریباً می­دوید. پاییز خودش را به آبیِ چتر می­زد، چادر را از تن ملیحه دور می­كرد و چتر را از دست­های او می­كشید. پیراهن نفتالین­زده و اطو نشده­ ی ملیحه از چادر بیرون زده، پر از برگ نارنج بود و باران و بوی نفتالین بر پوست بیست­ وچهار ساله­ ی او می­رسید، پوستی كه كف دست هیچ مردی، هرگز روی آن راه نرفته بود. اگر كسی بخار چسبیده به یكی از پنجره­ ها را پاك می­كرد، می­توانست زنی را ببیند كه گوشه­ ی چادرش را با دندان­هایش گرفته و نمی­داند كه با یك چتر وارونه چه باید كرد. این بود كه ملیحه دسته­ ی چتر را ول كرد و با هر دو دست، چادر دور شده از تن­ اش را قاپید و خودش را در آن فرو برد. باد، چتر را به طرف دیوار پرت كرد، آن را روی آسفالت انداخت و آن­قدر با خودش برد تا به تیر چراغ زد. چند تا از فنرهای چتر شكست، تكه ­ای از آبیِ خیس ­اش جر خورد. از تیر چراغ به طرف یكی از درختانِ تهِ كوچه رفت. صدای پاره شدن پارچه و شكستن استخوان­های چتر، پنجره به پنجره دور شد. از لنگه­ های بازِ درِ یكی از خانه­ ها سگی پا­كوتاه بیرون آمد. دنبال چتر دوید و پارس كرد. باران مثل خون از زخم­های چتر می­ریخت. چتر به تنه­ ی درخت كوبیده شد و همان­جا، زیر دست و پای پاییز، بی­رمق دور از شباهت­ اش به یك چتر باز شده و آبی افتاد. سگ چتر را دور زد. باز هم چندبار پارس كرد و ساكت شد. برگشت. هر سه­چهار قدم یك­بار، سرش را بر می گرداند و چتر را نگاه می­كرد. حتا یكی از پنجره ها باز نشد. هیچ­كس بخار پنجره­ ای را پاك نكرد. چتر صدای مچاله شدن فنرهایش را نمی­ شنید. داشت می­ مرد و دیگر نمی توانست هیچ بارانی را به یاد آورد. فقط خاطره­ ای دور و كمی گرم از كف دست ملیحه، هنوز در چتر بود كه آن­هم آرام، آهسته، آهسته و آرام، آرام و آهسته فراموش می­شد، خاطره­ ای كه صبح همان روز از پشت درهای بزرگ زندان اوین بیرون آمده بود. آن­روز یكی از دست­ های خانمی كه زیر چشم­هایش پیله آورده بود و صورت بند نینداخته­ اش با بی­رحمی او را پیرتر از خودش نشان می­داد، با كك­مكی كه فقط روی پوست سیب می­توان آن­را پیدا كرد، دسته­ ی چتر را مشت كرده بود و آبیِ بلندی از لای انگشتانش می­ریخت.

عده­ ای چند خبرنگار را دور كرده بودند: یعنی امروز واقعاً همه را آزاد می­كنند؟

– بله… آن­ها مجبورند.

خانم یكی از شانه­ هایش را به نرده­ ی یخ­كرده­ ی بینِ زندان و مردم، تكیه داده بود و چند نرده آن­طرف­تر، ملیحه چشم از درِ فلزی كه صبح روی لبه­ ی بالای آن، سفیدك زده بود برنمی­داشت. گروهبانی، خبرنگارها را از پله­ های كنار نرده، پایین می­آورد. از دور صدای نفس كشیدن تهران به گوش می­رسید.

عده­ ای به چشم­شان دست می­كشیدند، انگار در هوایی پر از كفِ صابون به تپه­ های اطراف و سیم­های خاردار، خیره شده بودند.

ملیحه با دیدن عكاس­­ها، دست­اش را روی صورت­ اش گذاشت و فلاش، مهتابی روی مهتابی، روشن شد، خاموش شد…

فردای آن­روز، صورت خانمِ كمی دورتر از ملیحه در صفحه ­ی اول روزنامه ای بود و در روزنامه­ ای دیگر، عكس بزرگی از درهای زندان اوین چاپ شده بود كه با صدای كنار رفتن سال­های 1324 تا 1357 باز می­شد.

مردم هجوم بردند. ملیحه، صورت به صورت، سرش را می­چرخاند. در سرمای اطرافش كه حالا، خالی از صبح بود، بین آن­همه چشم­های عادت­كرده به دیوار، دمپایی، میله­ های تخت­خواب و شمردن پایان­ ناپذیر موزاییك و روزهای سال، نمی­توانست سیاوش را پیدا كند. (هفت سال پیش، سیاوش ریحانی، پدر ملیحه، پشت انبار سیب­ زمینی زندان، به تیرك چوبی بسته و تیرباران شده بود،البته بعد شیلنگ آب را روی تیرك گرفته و آن را شسته بودند، البته باران نگذاشته بود كه خون، روی علف­های كنارِ تیرك، پینه ببندد) البته ملیحه از این طرف نرده­ ها نمی­توانست انبار سیب­ زمینی را ببیند، همان­طور كه علف را، همان­طور كه هنوز چتر را ندیده بود.

خانم، چتر را مثل عصا و پاهایش جلو برد. از پله­ های سیمانی بالا رفت و پیش از آن­كه به گریه بیفتد داد زد: امیرحسین، امیرحسین، من این­جام.

مرد جوانی كه سبیلش تازه به سیاهی زده بود، لای زن­ها راه باز می­كرد. خانم به همان پله­ ای رسید كه ملیحه ایستاده بود. مرد جوان شانه ­های مردم را مثل آب كنار می­زد و با دست های درازشده ­اش جلو می­آمد.

– امیرحسین…

خانم از پله­ ای پایین رفت. یك طرف چادرش كه روی سیمان كشیده می­شد، به پاهایش پیچید. سكندری خورد. ملیحه خودش را به طرف او پرت كرد و زیر بغلش را گرفت. امیرحسین فریاد كشید: مواظب باشین مادر…

خانم، روی دست­های ملیحه ریخته شد و قبل از بغل كردن امیرحسین، چتر را به ملیحه داد و گفت: یه دقه اینو نگه­دار ننه…

و صورتش را به یقه­ ی بازِ پیراهن و پوست گردن امیرحسین مالید كه هنوز بوی پتوهای اوین می­داد. آن­ها هم­دیگر را بغل كردند و روی یكی از روزهای آخر پاییز 1357 غلت زدند و دور شدند. بی­آن­كه كسی صدای ملیحه را بشنود كه می­گفت: خانم، چتر شما، خانم… چتر…

گروهبانی در بلندگوی دستی می­گفت: لطفاً سوار شین، بفرمایید طرف اتوبوس، تندتر آقا…

ملیحه از مردم می­پرسید: پس بقیه كو؟

چتر را روی سینه ­اش گرفته بود و به هر مرد و زنِ دمِ دستش می­گفت: بقیه… بقیه كجان؟

آن­قدر كه بالاخره مجبور شد شانه­ ی همان گروهبان را تكان دهد و بپرسد: دیگه نیس؟ همین…؟

ژاندارم، سرش را به طرف زندان برگرداند.

این­طرف درِ بزرگ اوین، كه مثل زخمی كهنه، زخمی خشك، زخمی كه خون­ریزی­اش بند آمده باشد باز بود، سیاوش روی غرور پیر شده­ ی پاهایش ایستاده، همان شال سفید و بلندی را به گردن داشت كه سال­ها پیش، شب دست­گیر شدن، آن را از جا­رختی چوبی و كنار پیراهن ملیحه برداشته بود.

در تمام آن سال­ها، هر بار ملیحه فرصت پیدا می­كرد، پیراهن را برمی­داشت، به آن نفتالین ­می­زد و دوباره آویزانش می­كرد، درست روی همان گیره­ی جا رختی و كنار همان شال بلند كه حالا سیاوش در سفیدی آن به او نزدیك می­شد. آهسته گفت: سلام پدر.

می­دانست برای دست زدن به صورت پدرش باید از فاصله­ ی دور و دراز بین واقعیت تا رؤیا بگذرد.

اتوبوس رفته بود. دو سه نفر كمك كردند تا ملیحه پشت سرِ پدرش، سوار مینی­بوس شود كه راننده­ اش در آیینه به چشم­های ملیحه خیره شده بود و نمی­توانست بفهمد كه مسافرش می­خواهد گریه كند، یا قبلاً گریسته است. همین­كه استارت زد، تپه­ های اوین تكان خورد. برج نگهبانی با آن نورافكن خاموش، دور شد، همه­ ی درخت­ها پا به­ پای مینی­بوس راه افتادند. ردیفی از سیم خاردار روی دایره­ای چرخید و تیزی­هایش در قطره­ های بارانی كه نمی­بارید و ملیحه خیال می­كرد كه می­بارد، فرو رفت. راننده، مینی­بوس را روی سرازیری انداخت. شیشه­ ی كنار صورت ملیحه از تپه­ ها و برج و سیم خاردار خالی شد.

– تموم شد پدر.

– چی تموم شد؟

– حالا به دیوارهایی می­رسیم كه مردم روی آن خیلی چیزها نوشته­ اند…

– دیوار… دیوار، دیوار

پدر، سرش را پایین انداخته بود و ناخن­هایش را نگاه می­كرد.

ملیحه تا پل تجریش ساكت ماند.

– سیگار می­كشید؟

روی پل، مینی­بوس از كنار تانكی گذشت كه سربازی روی كلاهك آن نشسته بود و سیگار می­كشید. راننده یك مشت دود را دید كه بدون بوی توتون با صدای سرفه­ ی مسافرش، آینه­ ی مینی­بوس را پر كرده است. كنار آینه ساختمان بلندی در آتش می­سوخت. صدای شلیك می­آمد. ملیحه از پدرش خواست كه عینك بزند و به تكه­ های شكسته­ ی نئونی كه از كلمات «بانك صادرات» روی پیاده­ رو می­ریخت، نگاه كند.

– لطفاً نگه دارید.

آن­ها پیاده شدند و راننده نتوانست برای چیزی كه از اتومبیل بیرون می­رفت، كلمه­ ای بهتر از تنهایی پیدا كند، همان­طور كه مردم پیاده­ رو نتوانستند بفهمند كه مردی بی­ آن­كه وجود داشته باشد، بازو به بازوی زنی، از كنارشان می­گذرد.

– خسته شدین پدر؟

– خیلی مونده؟

– دیگه داریم می­رسیم.

– محله­ ی خودمون بهتر نبود؟

– بعد از مادر… (شما هم كه نبودین) دیگه نمی­شد اون اتاق­ها را تحمل كرد، با خرت­ و پرت­های مامان نمی­دونستم چكار كنم، صدای سرفه­ هاش بعد از چِلُم هم از خانه بیرون نرفته بود، این بود كه آمدم این­جا، حالا می­رسیم، اولش پدربزرگ نمی­ذاشت بعد گفت: «هرجور راحت­تری»… مامان؟ دكترها گفته بودن گواتره…

– گواتر نه، غمباد.

– گواتر همان غمباده دیگه پدر.

– نه.

ملیحه كنار دری ایستاد. چقدر برای پیدا كردن كلید، این جیب آن جیب كرد. می­دانست همین كه در را باز كند، باز هم باید از كنار لباس­های افتاده روی زمین، از روی روزنامه­ های پخش­ و پلا، از كنار تصویر خودش درآینه، و زیرسیگاری­های پر از ته­ سیگار بگذرد و زیر قاب كوچك چسبیده به دیوار بنشیند، همان قاب قدیمی كه روی آن نوشته شده بود «در من غروب كن ای آفتاب پیر». كلید را چرخاند و رفت توی حیاط. چتر را باز كرد و از این طرف پارچی آبی به آسمان نگاه كرد، آن­قدر آسمان پایین آمده بود كه ملیحه می­توانست یك مشت از آن بردارد و بو كند. با چتر به اتاق رفت. پرده همان­قدر آبی شد كه آینه. بی­آن­كه چتر را ببندد، آن را روی میز گذاشت. آن طرف میز، پارچ آب، بدون یك قطره آب، پر از آب بود.

ملیحه شال گردن پدرش را گرفت و آن را كنار پیراهن خودش آویزان كرد. حالا روی جارختیِ چوبی، آستینی از او به شانه­ ی سیاوش چسبیده بود. حالا بوی انبار سیب­ زمینیِ اوین و نفتالینِ یك پیراهن زنانه، قاطی هم شده بود. ملیحه گفت: شما كمی دراز بكشین، من هم سماور را روشن می­كنم، بعد می­شینیم حرف می­زنیم.

بیرون از پنجره، بارانی كه پاییز برای باریدنش، از صبح تا آن لحظه، این­دست آن­دست كرده بود، بالاخره بارید. ملیحه رادیو را روشن كرد. روزنامه­ های چند روز گذشته را روی میز گذاشت. پیراهنش را عوض كرد و گفت: خودتونو سرگرم كنین تا من برم دنبال پدربزرگ.

و در سه ­شنبه­ ای خیس، زیر چتر آبی و در چادری كه روی سرتاسر لاغری­اش ریخته شده بود از خانه بیرون رفت. باران با صدای پارچه روی چتر می­بارید. پاییز، خودش را به آبی می­زد. چادر را از تن ملیحه دور می­كرد و چتر را از دستش می­كشید و او كه نمی­توانست هم چتر و هم چادر را نگه دارد و نمی­خواست هیچ­كس مگر پدربزرگ، او را در پیرهنی پر از برگ نارنج ببیند، دسته­ ی چتر را ول كرد. ته كوچه سوار تاكسی شد و تا رسیدن به خانه­ ی پدربزرگ، به آژیر اتومبیل­هایی گوش داد كه در سرتاسر تهران شنیده می­شد بی­ آن­ كه صدای شكستن چتری شنیده شود. همین­كه پدر بزرگ، در را باز كرد، ملیحه احساس كرد كه صدای آژیر تمام شده و در دنیا چیزی به نام لب­خند وجود دارد.

– سلام.

پدر بزرگ با لب­خند گفت: سلام و زهرمار، از صبح تا حالا منتظرت بودم…

ملیحه به طرف آینه رفت و موهایش را با حوله خشك كرد. آن­را شانه كرد و خودش را هفت سال جوان­تر به سینه­ ی پیرمرد چسباند.

– همه ­رو آزاد كردن پدربزرگ، همه ­رو…

– می­دونم، یه ساعت پیش BBC گفت.

– ولی من خودشونو دیدم، دیدمشون.

– كجا؟

– دمِ در اوین.

– اونجا چكار می­كردی؟

– چكار می­كردم؟ رفتم دنبال…

– بشین ملیحه، یه دقه بشین.

– غلغله بود، خبرنگارا، عكاسا.

– گفتم بشین ملیحه…

ملیحه روی زمین نشست. موهایش را از پیشانی­ اش كنار زد. دست­اش را روی پیراهن­ اش كشید.

– چه اشتباهی… این­همه سال سیاه پوشیدم.

پدر بزرگ صورتش را برگرداند:

– خودتو گول نزن ملیحه…

در اتاق راه رفت.

– به این صندلی دست بزن، دستت و بكش روش، یالا، كسی روش نشسته؟ نه… روی اون تخت­خواب رو نگاه كن… كسی روش خوابیده؟ هیچ­كس نیس ملیحه… همه مردن… مادرت، سیاوش…

ملیحه گفت: فرق می­كنه، مادر رو ما خودمون دفن كردیم، مگه نه؟ دیدیم كه شستنش، مگه نه؟ اما اون سال كسی سیاوش رو به شما نشون داد؟ زنده­ ش رو…؟ مرده­ ش رو…؟ توی این سال­ها كسی قبری، چیزی، سنگ قبری، هیچ­چی به ما نشون نداد.

پدربزرگ گفت: برو اون قرص والیوم منو بیار، رو یخچاله…

بعد از والیوم، پدربزرگ، بعد از لیوان آب، پدربزرگ، بعد از سرمایی كه در گلویش پایین می­رفت، پدربزرگ گفت: واقعیت اینه كه اون مرده.

ملیحه گفت: واقعیت اینه كه من امروز اون­جا بودم…

– كه چی؟

نمی­دونم، فقط با همین چشمهام دیدم كه مردم بچه­ ها شونو، شوهراشونو بغل كردن و رفته­ ن… بعد من دست­هامو باز كردم، دنبال یه كسی بودم، یه چیزی… دیدم یه چتر توی دستمه، اونو بغلش كردم، یه رؤیا رو كه آبی بود، اون خیلی آبی بود، با خودم بردمش خونه، ما با هم حرف زدیم…

– پس تو حالا یه چتر داری كه هم واقعیتِ توست، هم رؤیاس…

– نه… یه ساعت پیش كه از خونه می­اومدم، بیرون بد­طوری بارون می­بارید، چتر وارونه شده بود، من هم ولش كردم.

– چرا؟

– واسه این­كه اون واقعاً یه چتر بود، می­فهمین پدربزرگ؟ دوباره شده بود یه چتر.

تمام تلاش ملیحه برای پنهان كردن گریه­ ای كه باران به باران با او تا خانه­ ی پدربزرگ آمده بود حالا تمام شد.

– من باید برم… می­خوام برگردم خونه…

پدربزرگ لباس پوشید.

– پاشو بریم.

آن­ها در تهرانی كه سه­ شنبه­ ی فراموش شده­ ای داشت، از خیابان­هایی گذشتند كه به خاطر اعتصاب­ها، گاهی برق داشت، گاهی نه. گاهی تاریك بود، گاهی هم به اندازه­ ی یك تیر چراغ، روشن، این بود كه ملیحه و پدربزرگ، نتوانستند نعش چتر را زیر هیچ­ كدام از درختان كوچه پیدا كنند. حالا چتر هم یك سیاوش شده بود.

دسترسی سریع