داستان فرهنگ : « عابر پیاده » اثر بردبری «عابر پیاده »

سال‌ها بود كه دیگر چیزی ننوشته بود . مجله و كتاب دیگر فروش نداشت . با خود فكر كرد حالا دیگر همه چیز شب‌ها در خانه ‌های مقبره مانند خلاصه می‌شود .‏مقبره ‌هایی كه با نور خفیف تلویزیون روشن شده اند و مردم مانند مرده ‌های متحرك د‏ر مقابل آن....

1397/01/20
|
15:47

درباره ی نویسنده : ری داگلاس بردبری ،نویسنده، مقاله‌نویس، نمایشنامه‌نویس و شاعر آمریكایی سبك‌های فانتزی، وحشت و علمی-تخیلی در واكگان از توابع ایلینویز آمریكا از مادری سوئدی‌تبار و پدری آمریكایی به دنیا آمد. در كودكی ساعتها در سینمای محلی می‌ماند تا بر ترسش از تاریكی غلبه كند. دوست داشت بازیگر شود اما قرعه‌ی نویسندگی به نامش خورده بود.
آثار بردبری عموماً آمیزه‌ای از درون‌مایه‌ای علمی تخیلی با نكوهشی از استفاده‌ی مخرب بشر از فن‌آوری هستند. بردبری نویسنده‌ای پركار است كه تاكنون بیش از 600 داستان كوتاه و چندین رمان، شعر، كتاب كودك، فیلم‌نامه و كارهای دیگری در طول فعالیت‌های دراز مدتش در كارنامه دارد.
داستان كوتاه «عابر پیاده » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .


یكی از كار‌هایی كه آقای “لئونارد مید” بشدت به آن علاقه داشت قدم زدن در سكوت ساعت هشتِ ‏شب‌های نوامبر بود؛ راه رفتن روی پیاده روی سیمانی، گام نهادن روی باریكه ‌های چمنی، دست در جیب نهادن و پیشروی در میان این سكوت . او ‏در گوشه چهارراهی می‌ایستاد و در امتداد پیاده رو‌های مهتاب زده به چهار جهت چشم می‌دوخت تا تصمیم بگیرد كه به كدام طرف برود . اما در حقیقت هیچ فرقی نمی‌كرد؛ او در این دنیای سال 2053، تنهای ‏تنها، یا می‌شود گفت تقریبا تنهای تنها می‌زیست . سرانجام تصمیم خود را ‏می گرفت، جهتی را انتخاب می‌كرد و با گام‌های بلند، در حالی كه ابر یخ زده ای از هوا را چون دود سیگار از دهان بیرون می‌فرستاد، به راه خویش ادامه می‌داد .
‏بعضی اوقات ساعت‌ها و كیلومتر‌ها قدم ‏می زد و نیمه شب به خانه باز می‌گشت . در راه، به كلبه ‌ها و خانه ‌ها با پنجره ‌های تاریكشان نگاه می‌گرد و این بی شباهت به ‏قدم زدن در میان گورستانی نبود كه تنها نور قابل رویت آن، كورسوی كرم شب تاب در ورای پنجره ‌های تاریك بود . جا‌هایی كه همیشه پرده ‌ها كشیده شده بود، اشباحی ناگها‏نی و خاكستری رنگ، به روی دیوار‌ها ظاهر می‌شدند و یا از پنجره ‌های باز ساختمان‌های مقبره مانند صدای پچ پچ و زمزمه به گوش می‌رسید .
آقای مید درنگ می‌كرد . سر خود را به ‏طرف صدا كج میكرد . ‏گوش میداد، نگاه میكرد و در حالی كه هیچ گونه صدایی از برخورد پاهایش با آسفالت زمخت شنیده نمی‌شد، به راه خود ادامه می‌داد. از مدت‌ها پیش تصمیم عاقلانه ای گرفته بود و موقع راهپیمایی شبانه، دمپایی می‌پوشید، چون سگ‌ها كه در گروه‌های پراكنده رژه می‌رفتند از صدای كفشهایش به طرف او جلب می‌شدند و در نتیجه ممكن بود چراغ‌ها روشن شوند و اهالی خیابان متوجه عبور رهگذری تنها در شب اوایل ماه نوامبر شوند .
‏در این شب بخصوص، او سفر خود را به سوی غرب شهر و دریای پنهان شروع كرد . هوا به شدت سرد بود، بینی را كرخ می‌كرد و ریه ‌ها چون درخت كریسمس احساس سوزش می‌كردند، یعنی درختی كه روشن ـ خاموش شدن چراغ‌های سرد آن بخوبی ‏احساس می‌شد و گویی كلیه شاخه ‌های آن از برفی نامرئی پوشیده اند . او با رضایت به ‏صدای برخورد كفش‌های نرمش با برگ‌های پاییزی گوش فرامی داد، به آرامی در ‏سكوت سوت میزد و گاهگاهی دولا می‌شد و برگی را بر می‌داشت و ساختمان تركیبی آن را در زیر نور متناوب چراغ برق نگاه میكرد . آن را می‌بویید و به راه خود ادامه می‌داد .
‏در راه خود به هر خانه ای كه می‌رسید ‏زمزمه كنان می‌گفت : “هی، تو كه اون تویی، سلام، امشب كانال 4 ‏چی داره؟ كانال 7 ‏چطور؟ كانال 9 ‏چطور؟ ‏اینم از سواره نظام كه برای عملیات نجات روی تپه مقابل ظاهر میشه”.
‏خیابان ساكت، طولانی و خالی بود و تنها سایه او مانند عقابی در بیابان حركت ‏می كرد . اگر چشمانش را می‌بست و بی حركت می‌ایستاد، می‌توانست خود را در مركز صحرای بی آب و علفی بپندارد كه تا هزاران كیلومتر هیچ اثری از تمدن وجود ندارد و خیابان‌ها چون بستر خشك رودخانه ‌ها در اطراف او قرار دارند .
‏در حالی كه به ساعت خود كه 8.30 ‏بعدازظهر را نشان می‌داد نگاه ‏میكرد، اندیشید : “حالا تو تلویزیون چی نشان میده ؟ نوبت چند تا جنایت جالب، آزمایش كوتاه، نمایشنامه ای انتقادی و یا كمدیه كه یك نفر از روی صحنه پایین بیفته ؟ ”
صدای زمزمه‌ی خنده ای به گوش رسید . آیا این صدا از درون یكی از خانه ‌های مهتاب زده بود؟ ‏لحظه ای درنگ كرد و چون دیگر صدایی نیامد به راه خود ادامه داد . در قسمتی از پیاده روی ناهموار سكندری خورد . آسفالت داشت كم كم در زیر علف‌ها و گل‌ها ناپدید می‌شد . طی ده سال قدم زدن روزانه و شبانه اش هرگز حتی به یك عابر پیاده دیگر برخورد نكرده بود . اكنون به چهار راهی رسید كه دو بزرگراه از روی یكدیگر عبور می‌كردند و ورودی و ‏خروجی‌های آن چون برگ شبدر به نظر می‌آمدند . در مدت روز این محل موج خروشانی از عبور اتومبیل‌ها بود، پمپ بنزین‌ها باز بود و این موج خروشان چون حشره ای عظیم می‌خروشید و در حالی كه دودی خفیف از اگزوز‌ها بیرون می‌تراوید، به هر طرف روان بود . اما اكنون این بزرگراه‌ها نیز چون نهری در یك فصل خشك، تنها بستری سنگی و مهتاب زده می‌نمود . او در خیابان بعدی دور زد و به ‏طرف خانه برگشت . دیگر چیزی به خانه ‏نمانده بود كه ناگهان اتومبیلی تنها از گوشه خیابان پیچیده، نزدیك شد و نورافكن ‌های كوركننده ‏اش را بر او تاباند . او چون پروانه ای مدهوش از نور و سپس مجذوب برجای ایستاد .
‏صدایی زنگ دار فریاد زد : ” حركت نكن، سر جای خودت بایست، تكون نخور!”
‏او ایستاد .
‏ـ “دستتو ببر بالا…”
‏او گفت : “آخه…. ”
‏ـ “دستتو ببر بالا وگرنه تیراندازی می‌كنیم…. ”
‏البته، این پلیس بود . ‏ولی چه حادثه نادر و عجیبی ! در این شهر سه میلیونی تنها یك خودروی پلیس مانده ‏بود . آیا حافظه او اشتباه ‏نمی كرد ؟ از یك سال پیش، سال 2053 ‏و سال انتخابات، نیروی پلیس از سه خودرو به یكی كاهش یافته بود . رشد آهنگ جنایت رو به كاهش بود . اكنون دیگر جز این خودروی گشت تنها كه در خیابان‌های خلوت شهر پرسه می‌زد دیگر احتیاجی به پاسبان نبود.
‏خودروی گشت پلیس با صدایی فلزی پرسید : ” اِسمِت ؟ ”
‏او به علت نور شدیدی كه به چشمهایش می‌تابید نمی‌توانست سرنشینان را ببیند . گفت : ” لئونارد مید ”
‏ـ ” بلندتر حرف بزن لئونارد مید ! كارت چیه ؟ ‏”
ـ ” فكر می‌كنم به من میگن نویسنده ”
‏صدایی كه گویی با خودش صحبت می‌كرد از اتومبیل پلیس آمد : ” بیكاره ”
‏نور شدید او را در جا میخكوب كرده بود . درست مثل یك نمونه‌ی موزه كه با میخی از میان سینه به دیوار متصل شده باشد .
‏آقای مید گفت : ” شاید اینطور باشه ”
سال‌ها بود كه دیگر چیزی ننوشته بود . مجله و كتاب دیگر فروش نداشت . با خود فكر كرد حالا دیگر همه چیز شب‌ها در خانه ‌های مقبره مانند خلاصه می‌شود .
‏مقبره ‌هایی كه با نور خفیف تلویزیون روشن شده اند و مردم مانند مرده ‌های متحرك د‏ر مقابل آن نشسته اند و انوار خاكستری ‏یا رنگارنگ چهره شان (و نه قلبشان) را روشن می‌كرد . آن صدای بیروح در حالی كه صفیر می‌كشید گفت : ” بیكاره ! بیرون چه كار می‌كنی ؟ ”
‏لئونارد مید گفت: ” قدم می‌زدم ”
‏ـ ” قدم می‌زدی؟ ”
‏او به سادگی گفت : “بله، فقط قدم می‌زدم” . اما در درون احساس سردی می‌كرد .
‏ـ ” قدم می‌زدی؟ فقط قدم می‌زدی ؟ ”
ـ ” بله آقا ”
‏ـ ” كجا قدم می‌زدی ؟ برای چی قدم می‌زدی ؟ ”
‏ـ ” برای هواخوری، برای تماشا ”
ـ ” آدرس محل زندگی؟ ”
‏ـ ” شماره 11‏، خیابان سنت جیمز ”
ـ ” د‏ر خانه شما هوا فراوان است . شما یك تهویه مطبوع در خانه دارید، درسته آقای مید ؟ ”
ـ ” بله ”
ـ ” و یك تلویزیون برای تماشا ؟ ”
ـ ” خیر ”
‏ـ ” خیر؟ ” سكوتی انفجار آلود برقرار شد كه خود نشانه یك اتهام بود .
‏ـ ” آیا شما ازدواج كردید؛ آقای مید ؟ ”
‏ـ ” نخیر ”
‏صدای پاسبان در پشت آن پرتو آتشزا گفت : ” ازدواج نكرده! ”
‏ماه در میان ستارگان می‌درخشید و خانه ها، خاكستری و ساكت بودند . لئونارد مید با لبخند گفت : “هیچ كس منو نمی‌خواست ”
‏ـ ” تا از تو سوال نشده صحبت نكن ”
‏لئونارد مید در سرمای شب منتظر ماند .
ـ ” آقای مید، فقط قدم می‌زدید ؟ ”
‏ـ ” بله ”
‏ـ ” اما شما هنوز توضیح ندادید كه مقصود شما چی بود ”
‏ـ ” من توضیح دادم : هواخوری، تماشا و فقط قدم زدن ”
‏ـ ” آیا قبلا هم این كار رو كرده اید ؟ ”
‏ـ ” بله، سالهاست كه هر شب این كارو می‌كنم ”
‏خودروی گشت در میان خیابان ایستاده بود و بی سیم آن به طور خفیفی زمزمه می‌كرد .
‏ـ ” بسیار خوب، آقای مید ”
او مودبانه پرسید : ” دیگه كاری ندارید ؟ ”
‏صدا گفت : ” بله، بفرمایید ” صدای یك آه و سپس تلق بلند شد . در عقب خودرو كاملا باز شد . “سوار شو”
‏ـ ” یه دقیقه صبر كنید، ‏من كه كاری نكردم ”
‏ـ ” سوار شو ”
ـ ” من اعتراض دارم ”
ـ ” آقای مید ”
‏‏او ناگهان مانند افراد مست شروع به حركت كرد . در حالی كه از جلوی خودرو می‌گذشت نگاهی به داخل آن انداخت . همان طور كه انتظار داشت، ‏هیچ كس داخل خودرو نبود .
‏ـ ” سوار شو ”
‏او دستش را روی در گذاشت و نگاهی به داخل كه مانند سلولی كوچك بود انداخت . زندانی سیاه ‏و كوچك با میله ‌های آهنین كه بوی آهن روغن خورده ‏می داد . بوی ضد عفونی، تمیزی و سختی فلز در آن موج می‌زد . هیچ چیز نرمی در آن دیده ‏نمی شد .
‏ ‏صدای آهنین گفت : “حالا اگر ازدواج كرده بودی، زنت می‌تونست ضمانت بدهد، ‏ولی…”
ـ ” منو كجا می‌برید؟ ”
‏خودرو درنگ كرد، صدای تیك تاك ‏وزوز مانندی بلند شد ؟ گویی در محلی دیگر اطلاعات زیر نظر چشم الكترونیكی ثبت می‌شد . آن گاه صدا گفت : ” به مركز شست و شوی مغزی ”
‏او سوار شد . در با صدای خفه ای بسته شد . اتومبیل در حالی كه نور پایین خود را به جلو می‌تاباند، میان خیابان‌های شب زده شروع به حركت كرد . در لحظه ای بعد از كنار خانه ای عبور كردند، خانه ای در میان خانه ‌های تاریك شهر . تمام چراغ‌های این خانه روشن بود و تمام پنجره ‏‌ها نور زرد پررنگ و گرمی را در میان تاریكی سرد پخش می‌كردند .
‏آقای مید گفت : ” اونجا خونه‌ی منه ”
‏هیچ كس به او جواب نداد .
‏خودرو در امتداد خیابان‌های خالی حركت كرد و دور شد . در تمام طول آن شب سرد پاییز، خیابان‌ها و پیاده رو‌های خلوت بدون صدا و حركت باقی ماندند .

دسترسی سریع