داستان فرهنگ : « كفش » اثری از رابرت شكلی « كفش »

كمی ‌تلویزیون تماشا كردم و بعد به تختخواب رفتم. خریدن یك جفت كفش هوشمند حسابی من را از پا انداخته بود. نیمه‌های شب از خواب بیدار شدم. كفش‌ها داشتند كاری می‌كردند. حتی بدون پوشیدن آن‌ها هم می‌توانستم این را بفهمم....

1396/12/14
|
12:15

درباره ی نویسنده : رابرت شكلی (: Robert Sheckley) نویسندهٔ ی آمریكایی سبك علمی-تخیلی است. اولین بار در مجلهٔ داستان‌های علمی-تخیلی مطلب نوشت. عنصر اصلی در بیشتر آثار او ابسوردیته و طنز تلخ است.
داستان كوتاه « كفش »اثری ازاین نویسنده را ر زیرمی خوانید .
آن كه هوشمندانه لباس می‌پوشد به كفش‌ هوشمند هم نیاز دارد، درست است؟ اما باید محتاطانه گام برداشت.
كفش‌هایم وارفته و پاره شده بودند و من از كنار یك امانت فروشی رد می‌شدم، پس رفتم ببینم چیزی دارند كه به پای من بخورد یا نه.
چیزهایی كه این طور جاها پیدا می‌شوند به كار مشكل پسندها نمی‌آیند. تازه معمولاً به پایی عادی مثل مال من نمی‌خورند. اما این بار موفق شدم. یك جفت كفش كوردوان[1] سنگین قشنگ پیدا كردم. جنس بادوام و محكمی‌داشت، كاملاً هم نو به نظر می‌رسید؛ البته به جز شكاف عمیقی كه روی شصت یكی از لنگه‌ها وجود داشت. حتماً همین هم باعث دور انداختن كفش شده بود. چرم بیرون كفش جر خورده بود –شاید به دست بدبختی مثل خود من– و كفش به آن گرانی كاملاً بی ارزش شده بود. معلوم نیست، شاید هم یكی از آن كارهایی بود كه خودم در یكی از حالت‌های ناجورم كرده بودم.
ولی آن روز حالم خوب بود. هر روز كه یك جفت از این كفش‌ها را پیدا نمی‌كنی، برچسب قیمتش هم خیلی خنده‌دار بود؛ فقط چهار دلار! كتانی‌های K-Mart مندرسم را در آوردم و كفش‌ها را پا كردم تا ببینم به پایم می‌خورند یا نه.
بلافاصله صدایی در ذهنم پیچید، صدایی واضح مثل صدای زنگ كه می‌گفت: «شما كارلتون جانسون [2]نیستید. شما كه هستید؟»
بلند گفتم: «من اد فیلیپسم[3].»
«خب، شما حق ندارید كفش‌های كارلتون جانسون را بپوشید.»
گفتم: «هی ببین! این‌جا یك امانت فروشی است. این كفش‌ها رو هم چهار چوق قیمت گذاشتند. هر كی بخواد می‌تونه اون‌ها رو بخره.»
صدا گفت: «مطمئن هستی؟ كارلتون جانسون همین طوری من را دور نمی‌انداخت. وقتی من را خرید، خیلی خوشحال بود. همین طور هم وقتی بهترین شرایط راحتی را برای پاهایش فراهم می‌كردم.»
گفتم: «تو كه هستی؟»
«واضح نیست؟ من یك نمونه اولیه كفش هوشمند هستم و از طریق ریز اتصالات موجود در كفه‌ام با تو صحبت می‌كنم. صدای تو را هم با ترجمه حركات ماهیچه‌های گلویت دریافت می‌كنم و گفته‌های خودم را به تو منتقل می‌كنم.»
«تو این همه كار می‌تونی بكنی؟»
«بله، و البته بسیاری كارهای دیگر. همان طور كه گفتم، من یك كفش هوشمند هستم.»
همان وقت متوجه شدم كه دو خانم با خنده به من نگاه می‌كنند. از حالتشان فهمیدم كه از آنجایی كه نیمی ‌از گفتگو فقط در ذهن من می‌گذشت، آن‌ها فقط یك طرف گفتگو را می‌شنیده‌اند.
پول كفش را دادم. كفش هم چیز دیگری نگفت و من از آنجا خارج شدم.
به محل اقامتم كه یك آپارتمان جمع و جور تك خوابه در هتل جك لندن، شمارﮤ 4، نزدیك پایك[4] بود، برگشتم. تا وقتی كه به بالاترین پله مشمع پوش راهروی اصلی كه آپارتمان من در آن قرار داشت نرسیدیم، كفش حرفی نزد. آسانسور آن روز از كار افتاده بود.
كفش گفت: «چه آشغال دانی‌ای!»
«چطور می‌تونی این‌جا رو ببینی؟»
«روزنه‌های روی من، جای بندها، دیودهای جاذب نور هستند.»
گفتم: «می‌بینم كه با كارلتون جانسون به دیدن چیزهای بهتری عادت داشتی!»
كفش مشتاقانه گفت: «همه جا فرش‌پوش بود. فقط چند تكه‌ای از كف صیقلی محل را عمداً نپوشانده بودند.» مكثی كرد و با حسرت گفت: «خیلی كم من را می‌پوشید.»
گفتم: «و حالا خودت رو تو یك انباری ارزان قیمت می‌بینی. به چه روزی افتادی!»
احتمالاً صدایم بالا رفته بود، چون دری به راهرو باز شد و پیرزنی به بیرون نگاه كرد. وقتی من را دید كه ظاهراً با خودم حرف می‌زنم، سرش را با ناراحتی تكانی داد و در را بست.
كفش گفت: «مجبور نیستی داد بزنی. كافی ‌است افكارت را به سمت من هدایت كنی. من به راحتی حرف‌های تو را دریافت می‌كنم.»
بلند گفتم: «به نظرم باعث خجالت تو هستم. خیلی خیلی متاسفم!»
در را باز كردم، داخل شدم، چراغ را روشن كردم و در را دوباره بستم. در این فاصله كفش جوابی به من نداد.
بعد گفت: «شرمندگی من به خاطر خودم نیست، به خاطر تو است كه صاحب جدید من هستی. من در مورد كارلتون جانسون هم سعی كردم از او مراقبت كنم.»
«چطور؟»
«به عنوان یك نمونه، با تثبیت كردن اخلاقش.
«فكر می‌كنم دیگه به حد كافی از این كارلتون جانسون شنیدم. چیز دیگه‌ای نداری بگی؟»
كفش گفت: «او اولین صاحب من بود، ولی اگر صحبتش ناراحتت می‌كند، دیگر از او حرفی نمی‌زنم.»
گفتم: «برایم مهم نیست. حالا هم اگر اعلیحضرت اعتراضی نداشته باشند، می‌خوام یك نوشیدنی بزنم.»
«چرا باید اعتراضی داشته باشم؟ فقط سعی كن روی من نریزی.»
یك بطری نوشیدنی از یخچال كوچكم برداشتم، درش را باز كردم و روی یك نیمكت وارفته و شكم‌داده كوچك ولو شدم. كنترل تلویزیون را برداشتم. اما فكری از خاطرم گذشت.
پرسیدم: «چطوری
هست كه تو این جوری صحبت می‌كنی؟»
«چطور؟»
«یك جورهایی رسمی هست، ولی همیشه درست می‌ری سراغ چیزهایی كه از یك كفش انتظار نمی‌ره.»
«من یك كامپیوتر كفش هستم. نه فقط یك كفش.»
«می‌دونی چه می‌گم؟ چطور ممكنه؟ خیلی هوشمندانه‌تر از وسیله‌ای كه فقط كفش رو به پا میزون می‌كنه حرف می‌زنی.»
كفش جواب داد: «خب، من یك مدل معمولی نیستم. یك مدل نمونه اولیه هستم. خوب یا بد، سازندگان من قابلیت های بیشتری به من داده‌اند.»
«این یعنی چی؟»
«من هوشمندتر از آن هستم كه فقط كفش را به پا اندازه كنم. من مدارات همدلی هم دارم.»
«تا به حال كه از تو با خودم خیلی همدلی ندیدم!»
«برای این كه من هنوز برای كارلتون جانسون برنامه ریزی شده‌ام.»
«كی می‌شه دیگر اسم این یارو رو نشنوم؟»
«نگران نباش. مدارات تطبیق دهنده من وارد عمل شده‌اند. ولی كمی‌طول می‌كشد تا اثر هاله‌ای رفع شود.»
كمی ‌تلویزیون تماشا كردم و بعد به تختخواب رفتم. خریدن یك جفت كفش هوشمند حسابی من را از پا انداخته بود. نیمه‌های شب از خواب بیدار شدم. كفش‌ها داشتند كاری می‌كردند. حتی بدون پوشیدن آن‌ها هم می‌توانستم این را بفهمم.
پرسیدم: «چه كار می‌كنی؟» بعد متوجه شدم كه صدایم را نمی‌شنود. كورمال كورمال روی زمین دست كشیدم تا پیدایشان كنم.
كفش گفت: «خودت را اذیت نكن. از راه دور هم می‌توانم صحبت‌هایت را دریافت كنم. حتی بدون ارتباط سخت‌افزاری.»
«خب پس چه كار می‌كنی؟»
«در ذهنم جذر می‌گیرم. خوابم نمی‌برد.»
«از كی كامپیوترها می‌خوابند؟»
«حالت انتظار [5]من مشكل پیدا كرده.... باید كاری بكنم. وسایل جانبی‌ام[6] را از دست داده‌ام.»
«چی داری میگی؟»
«كارلتون فیلیپس عینك داشت. من می‌توانستم با تنظیم آن‌ها دید بهتری به او بدهم. تو عینك نداری؟»
«چرا دارم، ولی زیاد از اون‌ها استفاده نمی‌كنم.»
«می‌شود آن‌ها را ببینم؟ خودم را با آن‌ها سرگرم می‌كنم.»
از تخت بیرون آمدم، عینك مطالعه‌ام را روی تلویزیون پیدا كردم و آن را كنار كفش‌ها روی زمین گذاشتم. كامپیوتر كفش گفت: «ممنون.»
گفتم: «اوووم...» و دوباره به خواب رفتم.
صبح كفش به من گفت: «خب، یك چیزی در مورد خودت بگو.»
گفتم: «چی بگم؟ من یك نویسنده مستقل هستم. وضعم هم این قدر خوب هست كه بتونم هزینه‌های زندگی تو جك لندن رو تقبل كنم. همین.»
«می‌توانم چیزی از كارهایت را ببینم؟»
«منتقد هم هستی؟»
«اصلاً! ولی من یك ماشین خلاق متفكر هستم و شاید دیدگاه‌هایی داشته باشم كه به كارت بیایند.»
گفتم: «فراموشش كن، نمی‌خوام چرندیاتم رو به تو نشان دهم.»
كفش گفت: «راستش من نگاهی به آن داستان ایزدبانوی عاشق‌كش كمربند تاریك ماه [7]تو انداخته‌ام.»
پرسیدم: «چطور "نگاهی به آن" انداختی؟ یادم نمی‌آید اون رو به تو نشون داده باشم.»
«روی میزت ولو شده بود.»
«پس فقط صفحه عنوانش رو توانستی ببینی!»
«در واقع من تمامش را خوانده‌ام.»
«چطوری ممكن هست چنین كاری كرده باشی؟»
گفش گفت: «كمی ‌با عینكت ور رفتم. تنظیم كردن دید اشعه ایكس خیلی سخت نیست. هر صفحه را می‌شد از روی بالایی‌اش خواند.»
گفتم: «خیلی هنر كردی، ولی من از سرك كشیدنت تو مسایل خصوصی‌ام خوشم نیومد.»
«خصوصی؟ تو كه می‌خواستی آن را برای مجله بفرستی.»
«ولی هنوز كه نفرستادم... خب، نظرت درباره‌اش چیه؟»
«از مد افتاده است. این طور چیزها دیگر فروش نمی‌رود.»
«ابله، این هجو است، نقد مسخره‌آمیز ... پس حالا علاوه بر «كفش تنظیم‌كن» تحلیلگر بازار ادبیات هم شدی؟»
«یك نگاهی به كتاب‌های نویسندگی توی قفسه‌ات انداخته‌ام.»
به نظرم رسید كه كتاب‌هایم را هم نپسندیده است.
كمی‌بعد كفش گفت: «می‌دانی اد، تو مجبور نیستی لمپن باشی، تو باهوشی. می‌توانی خودت را بسازی و به جایی برسی.»
«حالا روان‌شناس هم شدی؟!»
«اصلاً چنین چیزی نیستم. من خودم را گول نمی‌زنم، هیچ تصور خامی ‌هم در مورد خودم ندارم. ولی در چند ساعت اخیر، از وقتی مدارات همدلی‌ام به كار افتاده‌اند تو را كمی‌شناخته‌ام. آن طور كه من دیدم تو مرد باهوشی هستی با اطلاعات عمومی ‌خوب. تنها چیزی كه نیاز داری كمی ‌جاه‌طلبی است. می‌دانی اد، یك زن خوب می‌تواند چنین چیزی را برایت فراهم كند.»
گفتم: «آخرین زن خوب با تشنج و گریه من رو ترك كرد. من واقعاً هنوز برای بعدی آماده نیستم.»
«می‌دانم چنین احساسی داری. ولی من داشتم درباره مارشا[8] فكر می‌كردم...»
«تو مارشا رو از كجا می‌شناسی؟»
«اسمش در دفترچه تلفن قرمز كوچكت بود، كه من در تلاش‌هایم برای خدمت بهتر به تو با اشعه ایكس نظری به آن انداختم.»
«گوش كن، نوشتن اسم مارشا یك اشتباه بود. مارشا یك نیكوكار حرفه‌ای است. من از این تیپ آدم‌ها بیزارم.»
«ولی او می‌تواند به درد تو بخورد. من دیدم كه كنار اسمش یك ستاره گذاشته بودی.»
«توجه هم كردی كه ستاره رو خط زدم؟»
«خب، یك بار تجدید نظر كرده‌ای. حالا در تجدید نظر بعدی ممكن است مارشا دوباره به نظرت خوب برسد. من فكر می‌كنم شما دو نفر با هم خوشبخت بشید.»
گفتم: «تو شاید در زمینه كفش وارد باشی، ولی از نوع زن‌هایی كه من دوست دارم چیزی نمی‌دونی. پاهایش رو دیدی؟»
«عكسی كه توی كیفت بود فقط صورتش را نشان می‌داد.»
«چی؟!! تو كیف من رو هم وارسی كردی؟»
«با كمك عینكت ... كمی‌ هم چشم‌چرانی كردم، اد، مطمئن باش. من فقط می‌خواهم كمك كنم.»
«تا به حال كه بیش از حد لزوم كمك كردی!»
«امیدوارم قدم كوچكی كه من برداشته‌ام ناراحتت نكند.»
«قدم؟ چه قدمی؟»
زنگ در به صدا در آمد. به كفش‌ها نگاه كردم.
«من به اجازه خودم به مارشا زنگ زدم و گفتم كه به این‌جا بیاید.»
«چكار كردی؟!»
«اد، اد، آرام باش! می‌دانم خودسری كردم. ولی این كار بهتر از این است كه به رئیس سابقت آقای ادگارسن[9] در انتشارات سوپر گلوس [10]زنگ می‌زدم.»
«جراتش رو نداشتی!»
«چرا داشتم، ولی این كار را نكردم. ولی اوضاعت می‌توانست الان خیلی بدتر شده باشد. حقوقی كه ادگارسن می‌داد كه خیلی خوب بود.»
«اصلاً چیزی از انتشارات گلوس خواندی؟ نمی‌دانم می‌فهمی ‌چیكار می‌كنی یا نه، اما قرار نیست این كار را با من بكنی!»
«اد، اد، من كه هنوز كاری نكرده‌ام! و اگر اصرار داشته باشی، بدون اجازه‌ات كاری نخواهم كرد.»
كسی در زد.
«اد، من فقط دارم سعی می‌كنم از تو مراقبت كنم. آخر یك ماشین با مدارات همدلی و توان محاسباتی زیاد چه كار دیگری می‌تواند بكند؟»
گفتم: «الان به تو می‌گم.»
در را باز كردم. مارشا با چهره‌ای بشاش و لبخندزنان پشت در ایستاده بود.
«آه، اد، خیلی خوشحالم كه زنگ زدی!»
پس با این حساب آن حرام‌زاده صدای من را هم تقلید كرده بود. نگاهی به كفش‌ها انداختم. به پارگی روی لنگه چپ. ذهنم روشن شد. ادراك! شهود!
گفتم: «بیا تو مارشیا[11]، خوشحالم می‌بینمت. یك چیزی برایت دارم.»
او وارد شد. من روی تنها صندلی آبرومند اتاق نشستم. كفش‌ها را در آوردم و التماس عاجزانه كامپیوتر را كه در ذهنم می‌نالید: «اد، این كار را با من نكن ...» ناشنیده گرفتم.
بر پا ایستادم و كفش‌ها را به مارشا دادم.
مارشا پرسید: «این‌ها چیست؟»
گفتم: «این كفش‌ها رو به یكی از اون مراجعان خیریه‌ات بده. متاسفانه پاكت ندارم كه این‌ها رو تو اون بذاری.»
«ولی من با این‌ها چكار...»
«مارشا این‌ها كفش‌های خاصی هستند، كامپیوتری‌اند. این‌ها رو به یكی از اون بدبخت بیچاره‌ها بده، بده بپوشه. آن‌ها از اون مرد تازه‌ای می‌سازند. یكی از
اون بی‌اراده‌ها رو كه خودت می‌شناسی انتخاب كن. این‌ها به اون پشت ‌گرمی‌می‌دهند.»
مارشا نگاهی به كفش‌ها كرد و گفت: «این پارگی...»
گفتم: «خیلی عیب مهمی ‌نیست. مطمئنم صاحب قبلی‌اش این كار رو كرده. اسمش كارلتون جانسون بوده. اون نمی‌تونسته دخالت‌های كامپیوتر رو تحمل كند. برای همین اون‌ها رو از شكل انداخته و بعد ردشون كرده. مارشا، حرفم رو باور كن، این كفش‌ها برای آدم مناسبشان خیلی خوب هستند. كارلتون جانسون آدمش نبود، من هم نیستم. ولی كسی كه تو باید بشناسی به خاطر این كفش زمینی رو كه تو رویش راه می‌روی تقدیس خواهد كرد.»
این را گفتم و شروع كردم به راندنش به سمت در.
گفت: «كی با من تماس می‌گیری؟»
«نگران نباش، تماس می‌گیرم.»
این را به او گفتم و از دروغگویی خوك صفت‌آنه‌ای كه همیشه همراه زندگی كثیفم بود، كیف كردم.
-----------------------

دسترسی سریع