تمام روز، ماركووالدو از فكر آن پرنده ها درنمی آمد، با خود می گفت: «اگر شنبه همان طور كه احتمالش می رود تپه پر از شكارچی باشد، خدا عالم است چقدر از آن پرنده ها به طرف شهر پرواز می كنند، اگر من آدم واردی باشم، می توانم ...
ایتالو كالوینو نویسنده ,خبرنگار,منتقد و نظریه پرداز ایتالیایی است كه در سال 1923 به دنیا آمد و فضای انتقادی آثارش او را به مهم ترین داستان نویس ایتالیا در قرن بیستم مبدل كرده است.
كالوینو در طول حیات ادبی خود در ژانرهای گوناگونی قلم زده است، داستان كوتاه، رمان، مقاله و رساله علمی و ادبی نوشته و تحقیقات فراوانی كرده است مشخصه بارزِ نوشتههای او از هر سنخی كه باشد "كالوینویی" بودن آنهاست چرا كه سبك و سیاق خاص او در تمامی آثارش به چشم میخورد.
در دهه 1950 میلادی مطالعه بر روی افسانههای ایتالیایی را آغاز میكند كه حاصل آن چاپ كتاب "افسانههای ایتالیایی" و همچنین تریلوژی معروف او: ویكنت شقه شده، شوالیه ناموجود، بارون درخت نشین اوج خلاقیت و پرواز فكری كالوینو در آثار تخیلیاش خواننده را حیران میكند. تسلط او در جمع مباحث علمی و جذابیت داستاننویسی راهها و شیوههای نوین در چشمانداز ادبیات معاصر جهان خلق كرده است.
كالوینو از پایان دهه (60 میلادی) با حفظ سبك اصلی و طنز خاص خود روی به ادبیات علمی ـ تخیلی و فانتزی آورد داستان هایی چون ماركووالدو، كمدیهای كیهانی و شهرهای نامریی را نوشت.
داستان كوتاه « كبوتر چاهی » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .
پرندگان در مسیر مهاجرتشان در فصل بهار یا تابستان، به طرف شمال یا جنوب، به ندرت گذرشان از آسمان شهری می افتد. دسته دسته پرنده، آسمان را بر فراز مزارع شیاربندی شده و طول حاشیه جنگلها میشكافند. گاه خط منحنی رودخانه ای، فرورفتگی دره ای، و گاه مسیر نامرئی باد را دنبال می كنند. ولی به محض اینكه از دور، مجموعه بامهای خانه های شهری در برابرشان نمایان می شود، خط سیرشان را تغییر می دهند.
با این حال، یك دفعه گروهی از ماكیانهای كوهی مهاجر، در آسمان خیابان شهری، ظاهر شد. هیچ كس ماركووالدو كه همیشه سرش بالا بود، متوجه آنها نشد. او كه سوار سه چرخه موتوریش بود، با دیدن آن پرندگان محكم تر پا زد. گویی قصد تعقیبشان را داشته باشد. چرا كه مانند شكارچیها، هوای شكار به سرش زده بود، هرچند كه تا آن زمان غیر از اسلحه زمان سربازی، هیچ تفنگ دیگری به دست نگرفته بود.
همین طور كه چشمش به دنبال پرندگان بود، خودش را میان چهارراهی با چراغ قرمز، محصور بین ماشین ها یافت و چیزی نمانده بود كه تصادف كند. افسر راهنمایی كه صورتش از فرط عصبانیت برافروخته شده بود، اسم و آدرسش را یادداشت كرد. ولی ماركووالدو هنوز نگاهش به دنبال پرندگانی بود كه دیگر از نظرش محو شده بودند.
در شركت به خاطر جریمه ای كه شده بود به شدت مواخذه شد. رئیسش آقای ویلیجلمو سرش داد كشید و گفت: «تو دیگر حتی چراغ قرمز را هم نمی بینی. آخر كله پوك پس كجا را نگاه می كردی؟»
ماركووالدو گفت: «ماكیانهای كوهی را تماشا می كردم، قربان…»
آقای ویلیجلمو كه شكارچی كاركشته ای بود، چشمانش برقی زد و با تعجب پرسید: «چه گفتی؟» و ماركووالدو آنچه را كه دیده بود برایش تعریف كرد.
رئیسش سراپا خوشحال و در حالی كه دیگر عصبانیتش را فراموش كرده بود، گفت: «شنبه تفنگم را برمی دارم و با سگم به طرف تپه خواهم رفت. از قرار معلوم فصل شكار شروع شده است و آن دسته پرندگان هم حتما از دست شكارچیهای آن حوالی ترسیده اند و به شهر پناه آورده ا ند…»
تمام روز، ماركووالدو از فكر آن پرنده ها درنمی آمد، با خود می گفت: «اگر شنبه همان طور كه احتمالش می رود تپه پر از شكارچی باشد، خدا عالم است چقدر از آن پرنده ها به طرف شهر پرواز می كنند، اگر من آدم واردی باشم، می توانم یكشنبه ماكیان كوهی بریان نوش جان كنم!»
پشت بام خانه ای كه ماركووالدو در آن سكونت داشت، به صورت تراس بود و برای آویزان كردن رختها، بندهای سیمی كشیده بودند.
ماركووالدو با پسرانش، قوطی چسب و قلم مو و كیسه گندمی را برداشتند و به پشت بام رفتند. درحالی كه بچه ها دانه های گندم را می پاشیدند، او روی نرده ها، بندها و چارچوب دودكشها را با قلم مو چسب میزد. به قدری چسب زده بود كه چیزی نمانده بود، فیلیپتو پسر كوچك ترش كه سرگرم بازی بود، به آنجا بچسبد.
آن شب، ماركووالدو خواب پشت بامشان را دید كه پر از ماكیانهای كوهیی شده بود كه ترسان و لرزان به آنجا چسبیده بودند. همسرش دومیتیلا كه شكموتر و تنبل تر بود، خواب اردكهایی را دید كه بریان، روی دودكش قرار داشتند. دخترش ایزولینا كه احساساتی بود خواب مگسخواری را دید كه به درد تزیین كلاهش می خورد و میكلینو خواب حاجی لك لكی را.
روز بعد، هر ساعت یك بار، یكی از بچه ها به نوبت برای سركشی بالا می رفت: از نورگیر فقط سركی می كشید تا اگر پرنده ای درحال نشستن باشد، رم نكند. تا چند ساعت هیچ یك از بچه ها خبر خوشی نیاورد. تا بالاخره حدود ظهر، پیتروچو فریاد زنان برگشت و گفت: «بابا، بیا بالاخره چسبیدند!»
ماركووالدو كیسه ای برداشت و به پشت بام رفت؟ كبوتر كوچكی به آنجا چسبیده بود، یكی از همان كبوتر چاهیهای معمولی كه به ازدهام و شلوغی میدانها عادت دارند. در اطرافش كبوترهای دیگری كه با ناراحتی نگاهش می كردند، بال بال می زدند درحالی كه او سعی می كرد بالهایش را از ان ماده چسبناكی كه غفلتا به دامش افتاده بود، بیرون بكشد.
افراد خانواده ماركووالدو مشغول پاك كردن استخوانهای كوچك آن كبوتر بریان لاغر و مردنی بودند كه در زدند.
خدمتكار صاحبخانه بود. رو به ماركووالدو كرد و گفت: «خانم با شما كار دارند! زودتر بیایید!»
ماركووالدو كه شش ماه اجاره خانه اش عقب افتاده بود و می ترسید بیرونش كنند، با ترس و لرز به آپارتمان مجلل صاحبخانه اش رفت. به محض وارد شدن، در اتاق پذیرایی چشمش به مهمانی افتاد: ماموری با چهره ای برافروخته از شدت خشم.
صاحبخانه گفت: «بفرمایید تو ماركووالدو. به من خبر رسیده است كه در تراس منزلم، به شكار كبوترهای شهری می نشینند. شما خبر دارید؟»
ماركووالدو گویی كاسه آب یخی روی سرش ریخته باشند. در این هنگام صدای داد و هوار زنی از بیرون شنیده شد: رختشوی بود كه فریاد زنان خانم خانه را صدا می زد: «خانم! خانم!»
- چه خبر است، گوئندالینا؟
رختشوی پس از وارد شدن گفت: «رفته بودم بالا رختها را پهن كنم ولی دیدم همه به بند چسبیدند تا آمدم جمعشان كنم همه جر خوردند و پاره شدند! حالا چی شده سردر نمی آورم!»
ماركووالدو كه گویی غذا سردلش مانده است، شكمش را مالش می داد.