خوآن سر خم كرده روی گردن مركب اش، تلاش میكرد تا ردپاهای كم پیدای مسیر را تشخیص دهد. زمانی دریافت به قله رسیده اند كه نامنتظر پا به سرزمینی هموار گذاشتند. داوید اشاره كرد كه باید پیاده ادامه دهند. از اسب پایین آمدند،و ....
درباره ی نویسنده : خورخه ماریو پدرو بارگاس یوسا داستاننویس، مقالهنویس، سیاستمدار و روزنامهنگار پرو است. یوسا یكی از مهمترین رماننویسان و مقالهنویسان معاصر آمریكای جنوبی و از معتبرترین نویسندگان نسل خود است. در 14 سالگی پدرش وی را به دبیرستان نظام فرستاد كه تأثیری ژرف و پایا بر او نهاد و ایده نخستین رمانش را در ذهنش پروراند. نگرش داروینگرایانه او نسبت به زندگی حاصل تجربه همین دو سال است. ماریو بارگاس یوسا بیست ساله بود كه اولین داستانش منتشر شد؛ داستان كوتاهی بود به اسم «سر دستهها» كه در یكی از نشریات پایتخت به چاپ رسید.
داستان كوتاه «برادر كوچكتر » اثری از این نویسنده را درزیر می خوانید .
كنار جاده تخته سنگ بزرگی بود و روی آن یك قورباغهی چاق. داوید با دقت نشانه گرفت.
خوآن گفت:
ـ شلیك نكن.
داوید اسلحه را پایین آورد و متعجب به برادرش نگاه كرد.
خوآن گفت:
ـ صدای تیراندازی رو میشنوه؟
ـ دیوانهای؟ ما پنجاه كیلومتری از آبشار دوریم.
خوآن ادامه داد:
ـ شاید در آبشار نباشه، اما توی غارها كه هست.
داوید گفت:
ـ نه، تازه اگر هم باشه هرگز فكر نمی كنه كه ما هستیم.
قورباغه هنوز همانجا بود و با دهان گاله مانندش آسوده نفس میكشید و از پس چشم های پُف كرده اش، با حالتی تنفرانگیز داوید را ورانداز میكرد. داوید دوباره با تأنی هفت تیر را نشانه رفت و شلیك كرد.
خوآن گفت:
ـ نزدیش!
ـ چرا زدمش!
نزدیك سنگ رفتند. لكهی سبز كوچكی همانجا را كه قورباغه بود، كثیف كرده بود.
ـ نزدیش!
خوآن گفت:
ـ چرا، چرا، زدمش!
به طرف اسبها رفتند. سوز سرد و گزندهای كه در این فاصله همراهی شان كرده بود همچنان میوزید، اما منظره اطراف شروع به تغییر میكرد: خورشید پشت تپهها فرو میرفت، در پای یك كوه سایهی مبهمی روی مزرعهها افتاده بود، ابرهای انبوه روی قله های دوردست رنگ خاكستری تیرهی صخره را به خود گرفته بودند. داوید زیراندازی را كه برای لمیدن روی زمین پهن كرده بود، روی شانههایش كشید و بعد ماشینوار، جای گلوله خرج شدهی هفت تیرش را پُر كرد. خوآن دزدكی دست های داوید وقتی اسلحه را پُر میكردند و آن را در غلافاش میگذاشتند، زیر نظرداشت: به نظر نمیآمد كه انگشت هایش از ارادهای فرمان ببرند، بلكه فقط كار میكردند.
داوید گفت:
ـ ادامه بدیم؟
خوآن سری به تأیید تكان داد.
راه، سربالایی باریكی بود. حیوانها به سختی خودشان را بالا میكشیدند و روی سنگ های هنوز خیس از باران های روزهای اخیر، مُدام سُر میخوردند.برادرها در سكوت به راهشان ادامه میدادند. بخار رقیق و لطیفی از دهانشان بیرون میزد، كمی به صورتشان میخورد اما بلافاصله محو میشد. هوار دیگر تاریك شده بود وقتی از دور، غارها و تپهی برآمده و فراخ مثل كرم شب تاب را كه همه آن را به نام تپه چشمها میشناختند، تشخیص دادند..
خوآن پرسید:
ـ میخوای یه نگاهی بندازیم شاید اینجا باشه؟
ـ به زحمتش نمی ارزه. مطمئنم كه از آبشار جُم نخورده. خوب میدونه كه میتونن ببیننش: همیشه یه كی از جاده رد میشه.
خوآن گفت:
ـ هر طور میلِته.
و لحظه ای بعد پرسید:
ـ شاید اصلاٌ یه جورایی دروغ گفته بوده؟
ـ كی؟
ـ همون كه بهمون گفت اونو دیده.
ـ لئوندریا؟ نه، اون جرأتشرو نداره به من دروغ بگه. گفتش كه اون زیر آبشار پنهون شده و مطمئنم كه اونجاس. حالا میبینی.
راهشان را ادامه دادند، تا شب شد. ملافه ای سیاه آنها را در خود پیچید و در تاریكی، وانهادگی آن ناحیهی متروك بی دار و درخت و بی سكنه، در سكوتی كه هر لحظه نمایانتر میشد تا به حضوری عینی بدل میگشت، قابل مشاهده بود. خوآن سر خم كرده روی گردن مركب اش، تلاش میكرد تا ردپاهای كم پیدای مسیر را تشخیص دهد. زمانی دریافت به قله رسیده اند كه نامنتظر پا به سرزمینی هموار گذاشتند. داوید اشاره كرد كه باید پیاده ادامه دهند. از اسب پایین آمدند، حیوانها را به صخرهها بستند. برادر بزرگتر یال اسبش را كشید، چند دفعه گودی كمر حیوان را نوازش كرد و زیر لب گفت:
ـ امیدوارم فردا نبینمت كه یخ زدی.
خوآن پرسید:
ـ الآن پایین میریم؟
داوید جواب داد:
ـ آره. سردت كه نیست؟ بهتره روز رو توی دره منتظر بمونیم. همونجا استراحت میكنیم. از پایین رفتن تو تاریكی میترسی؟
ـ نه، اگه میخوای پایین میریم.
كنار هم نشستند. شب سرد بود، هوا مرطوب و آسمان گرفته. خوآن سیگاری آتش زد. خسته و كوفته بود، ولی خوابش نمی بُرد. احساس كرد برادرش چُرتش گرفته و خمیازه میكشد؛ كمی بعد بی حركت ماند، نفس كشیدنش نرم و نصف و نیمه بود و كم كم صدایی زمزمه وار از خودش بیرون میداد. خوآن هم سعی كرد بخوابد. تا جایی كه میتوانست بدنش را روی سنگها یله داد و تلاش كرد تا مخ اش را از فكر و خیال خالی كند ولی نتوانست. سیگار دیگری روشن كرد. وقتی سه ماه پیش سر گله رسیده بودند، دوسالی میشد كه برادر و خواهرش را ندیده بود. داوید همان آدمی بود كه از بچگی هم ازش متنفر بود و هم میپرستیدش؛ اما لئونور برعكس: او دیگر آن دختربچه ای نبود كه از پنچره های لا موگره سرك میكشید تا به سرخپوست های آواره سنگ پرتاب كند، بلكه حالا زنی بود بلند قامت با رفتارها و ژست هایی بدوی، و زیبایی اش همچون طبیعتی كه احاطه اش میكرد چیزی وحشیانه در خود داشت. خوآن هربار كه در خاطر خود به دنبال تصویری از خواهرش بود، احساس میكرد در چشمهایش نفرت شدیدی موج میزند.سپیدهدم آن روز، وقتی كامیلو را دید كه برای آماده كردن اسب ها، از زمین زراعیای كه خانه چوپانی را از اصطبلها جدا میكرد، عبور میكند، شك كرده بود. داوید گفته بود:
ـ بی سر و صدا بیرون میریم. صلاح نیس دخترك بیدار شه.
وقتی روی پنجه پا از پله های خانه چوپانی پایین میرفت و در جاده متروك كنار زمین های بذرپاشی شده میگذشت، احساس غریبی ازخفگی داشت، انگار روی بلندترین نقطه كوردییرا بود؛ تقریباٌ از دستهی وزوزكنان مگس هایی كه وحشیانه به او حمله ور میشدند و قسمت های لخت پوست شهریاش را میگزیدند، چیزی احساس نمی كرد. با شروع صعود از كوهستان، حالت خفگیاش هم از بین رفت. سواركار خوبی نبود، و پرتگاه، در هم پیچیده چون وسوسه ای خطرناك در حاشیهی جاده ای كه به مار باریكی میمانست، او را به سمت خود میكشید. همه وقت مراقب بود، مواظب هر گام مركبش و همهی هوش و حواسش بر علیه سرگیجه ای كه هر آن بیشتر میشد، متمركز بود.
ـ نیگاكن!
خوآن تكانی خورد و گفت:
ـ ترسوندی منرو! . . . فكر كردم خوابی.
داوید گفت:
ـ اونه. میبینیش؟
برای یك لحظه، زبانهی كمفروغ آتش چهرهی تیره و هراسیدهای كه گرما را میجست، روشن كرد.
خوآن خودش را پس كشید وزیر لب گفت:
ـ چی كار كنیم؟
اما داوید دیگر كنارش نبود: او به سوی نقطهای كه آن چهرهی زودگذر دیده شده بود، میدوید.
خوآن چشمهایش را بست: سرخپوست چمباتمه زده با دست هایی كه به سوی آتش دراز شده و مردمك های ریزشده از تلألو آذرخش های آتش او را پیش خود تصویر كرد؛ ناگهان چیزی از بالای سرش پرید، گمان كرد حیوانی است، وقتی دید كه دو دست روی گردن او به هم قفل میشوند، تازه فهمید جریان چیست. ناخودآگاه از آن درگیری نامنتظر كه در دل تاریكی پی گرفته شده بود، احساس وحشت بیحدی كرد؛ اما نه حتی سعی در جلوگیری از آن نكرد؛ بلكه مثل یك حلزون خودش را مچاله كرد تا آسیبی نبیند و چشم هایش را حسابی باز و تلاش كرد تا در تاریكی مهاجم را ببیند. همان موقع صدایش را بازشناخت: « رذل، چی كار كردی؟» « چی كار كردی،توله سگ؟». خوآن صدای داوید را شنید و تازه متوجه شد كه این او بود كه داشت به سرخپوست لگد میزد؛ گاه هم به نظر میآمد نوك لگدهایش روی سرخپوست پایین نمی آمد، بلكه به روی سنگ های كناری میخورد؛ و همین شاید بیشتر عصبانی اش میكرد. اوایل درگیری صدای خرناسی آرام به گوش خوآن میرسید، انگار سرخپوست غرغر میكرد، اما بعد فقط صدای خشمگینانه داوید، تهدیدها و فحش هایش را میشنید. ناگهان خوآن در دست راست خود هفت تیر را یافت، انگشتش به نرمی روی ماشه فشار آورد. حیرتزده فكر كرد اگر شلیك كند، شاید برادرش را هم بكشد؛ اما از اسلحه ابایی نداشت، برعكس همانطور كه به سمت شعله پیش میرفت، احساس آرامش عجیبی داشت.
فریاد كشید:
ـ بسه، داوید. یه گلوله بهش بزن. دیگه آزارش نده.
جوابی دركار نبود. حالا خوآن آنها را نمی دید: سرخپوست و برادرش، گلاویز با هم از حلقه نورانی آتش بیرون غلتیده بودند. نمی دیدشان، ولی صدای خشك مشتها و گاه فحش یا نفسی عمیق را میشنید.
فریاد زد:
ـ داوید، از اونجا بیا بیرون. وَیلا شلیك میكنم.
گرفتار خشمی عظیم، چند ثانیه بعد تكرار كرد:
ـ ولش كن، داوید! قسم میخورم كه شلیك میكنم.
باز هم جوابی در كار نبود.
بعد از اولین شلیك، خوآن لحظه ای مبهوت برجا ماند؛ اما بعد، ناگهان و بدون مكث تیراندازی را از سر گرفت و تا زمانی كه لرزش ضربهی چكاننده به خشاب خالی را حس كرد، ادامه داد. بیحركت ماند؛ اصلاً متوجه نشد كه هفتتیر از دستش رها شد و روی پاهایش افتاد. صدای آبشار محو شده بود؛ لرزشی تمام بدنش را پیمود، پوستش خیس عرق بود، به زحمت نفس میكشید. ناگهان فریاد زد:
ـ داوید!
در كنارش، صدایی خشمناك و هراسان جواب داد:
ـ من اینجام، الاغ! تو فكر كردی به منم میتونی شلیك كنی؟ باز دیوونه شدی؟
لئونور از پارس سگها فهمید كه آنها از راه رسیده بودند. خواب و بیدار بود كه صدای كلفت لًندلًندی سكوت شب را شكافت و از زیر پنجره اش گذر كرد، صدایی شبیه نفس نفس حیوانی هراسان. اِسپوكی بود كه با بدخًلقی جنون آمیز و زوزه های وحشتناكش هشدار میداد. بلافاصله صدای یورتمهی سلانه سلانه و غرش كركنندهی دورمیتا، سگ آبستن را شنید. پرخاش سگها تمام شد: پارسها به لَهلَه زدن های شوق آمیزی بدل شد كه همیشه آنطور به استقبال داوید میرفتند. از لای شكافی، نزدیك شدن برادرانش را به خانه دید و بعد صدای در اصلی را شنید كه باز و بسته شد. منتظرماند تا از پلهها بالا بیایند و به اتاقش برسند. وقتی در باز شد، خوآن دستش را به طرف او دراز كرد.
داوید گفت:
ـ سلام، دختركوچولو.
اجازه داد تا در آغوش بگیرندش، صورتش را جلو برد ولی خودش آنها را نبوسید. خوآن چراغ را روشن كرد.
ـ چرا منو خبر نكردین؟ باید بهِم میگفتین. میخواستم جلوشون رو بگیرم، اما كامیلو نذاشت. باید اون رو ادب كنی، داوید؛ اگه میدیدی چطور خودشه رو به من میچسبوند: اون یه رذلِ وحشیِ. التماسش میكردم كه وِلم كُنه، ولی گوشش بدهكار نبود.
او با قدرت شروع به حرف زدن كرده بود ولی ناگهان صدایش خاموش شد. موهایش به هم ریخته و پابرهنه بود. داوید و خوآن سعی داشتند آراماش كنند، موهایش را نوازش میكردند، با او شوخی میكردند و “دختركوچولو” صدایش میزدند.
داوید توضیح داد:
ـ نمی خواستیم ناراحتت كنیم. تازه آخرین لحظه تصمیم گرفتیم كه بریم. تو هم دیگه خوابیده بودی.
لئونور گفت:
ـ خلاصه چی شد؟
خوآن پتو را برداشت و خواهرش را پوشاند. لئونور از گریه كردن دست كشیده بود. رنگ پریده، دهانش نیمه باز و نگاهش مضطرب بود.
داوید گفت:
ـ هیچی. هیچ اتفاقی نیفتاد. پیداش نكردیم.
اضطراب از چهره لئونور محوشد و بر لب هایش حالتی از آسودگی نقش بست.
داوید گفت:
ـ ولی بالاخره پیداش میكنیم.
و با حالتی بیخیال به لئونور تأكید كرد كه باید استراحت كند. بعد برگشت. لئونور گفت:
ـ یه لحظه صبر كنید، نرید.
خوآن از جایش تكان نخورده بود.
داوید گفت:
ـ بله؟ چت شده دختركوچولو؟
ـ دیگه دنبالش نرین.
داوید گفت:
ـ نگران نباش، فراموشش كن. این یه كار مردونهس. بسپارش به ما.
لئونور باز زیر گریه زد، و این بار با ترس و لرز. سرش را میان دست هایش گرفت، گویی تمام بدنش را برق گرفته باشد، فریادهایش سگها را گوش به زنگ كرد، جوری كه پای پنجره شروع به پارس كردند. داوید پرسشگرانه رو به خوآن كرد، ولی برادر كوچكتر ساكت و بی حركت ایستاده بود.
داوید گفت:
ـ خُب دیگه كوچولو. گریه نكن. دنبالش نمی ریم.
ـ دروغ میگی. تو اونو میكشی. من تو رو میشناسم.
داوید گفت:
ـ كاریش ندارم. اگه فكر میكنی كه اون بدبخت ارزش تنبیه نداره ...
لئونور خیلی سریع، در حالی كه لب هایش را میگزید، گفت:
ـ اون هیچ كاریم نكرد.
داوید تأكید كرد:
ـ بیشتر از این فكرشرو نكن. ما هم فراموشش میكنیم. آروم باش، كوچولو.
لئونور همچنان گریه میكرد؛ گونهها و لب هایش خیس شده بودند و پتویش روی زمین افتاده بود. تكرار كرد:
ـ اون هیچ كاریم نكرد. همهش دروغ بود.
داوید گفت:
ـ میفهمی چی میگی؟
ـ من نمی تونستم تحمل كنم همه جا دنبالم بیاد ـ لئونور مِن مِن میكرد ـ اون تمام روز مثل سایه دنبالم بود.
داوید با عصبانیت گفت:
ـ من مقصرم. خطرناكه یه زن راست راست تو مزرعه راه بره. منم بِهش دستور داده بودم كه مواظبت باشه. نبایست به یه سرخپوست اعتماد میكردم. همهشون عین هماند.
لئونور ناله كرد:
ـ اون هیچ كاریم نكرد. باور كن دارم بهت راست میگم. از كامیلو بپرس؛ اون میدونه كه هیچ اتفاقی نیفتاده. برای همین كمكش كردم فرار كنه. باور نمیكنی؟ بله، اون رفته. من خودم بِهش گفتم. فقط میخواستم از دستش خلاص شم، واسه همین این داستانرو سرهم كردم. كامیلو همه چی رو میدونه، ازش بپرس.
خوآن برگشته بود و به طرف در میرفت، وقتی داوید سعی كرد جلویش را بگیرد، از كوره در رفت. انگار شیطان تو جلدش رفته باشد، شروع كرد به ناسزا گفتن: خواهرش را فاحشه خواند و برادرش را ظالم و پست و مشت محكمی به سینه داوید زد كه میخواست راهش را ببندد؛ و با گام های بلند و در حالی كه پشت سرش ردی از فحش و ناسزا برجاگذاشت، از خانه خارج شد. لئونور و داوید او را كه چون دیوانهای داد و قال میكرد و راهش را در زمین خشك و بایر پیش گرفته و میرفت، نگاه میكردند؛ و دیدندش كه وارد كشتزار شد و كمی بعد از آن رد شده و از یال كلورادو بالا كشید. اسب تنبل لئونور فرمانبردارانه مسیری را كه دست های نابلد گره خورده به افسارش، به او نشان میدادند با جست و خیز سنگین، بازیگوشی و افشاندن یال طلایی اش طی میكرد، تا به كنار جادهای رسید كه از میان كوه ها، گذرگاهها و شوسه های طولانی به سمت شهر میرفت. آنجا سرپیچاند.تازیانه ای به پاهای عقبی اش فرو آمد، شیهه كشان، چون رقصندهای فریاد كشید و وحشیانه به دشت بایر برگشت.
لئونور گفت:
ـ بهش تیر میاندازد.
داوید در كنارش گفت:
ـ نه. آروم بگیر. از خودش دفاع میكنه.
سرخپوست های زیادی از در آلونكها بیرون آمده بودند و مات و مبهوت به برادر كوچكتر كه به طرز ناباورانهای مطمئن روی اسب نشسته بود و گاه با خشم به پهلوهای حیوان میزد و با یكی از مشت هایش به سرش میكوبید، خیره شده بودند. زیر بار ضربه ها، كلورادو از سویی به سویی دیگر میرفت، جست میزد، پس میرفت، تلوتلو میخورد، چند قدمی چهارنعل میرفت و ضربهها را تاب میآورد؛ اما گویی كره اسب سربازی را پشت خود داشت. لئونور و داوید ساكت و مبهوت پیدا و ناپیدا شدن او را كه استوار چون رامكنندهای كاركشته بود، تماشا میكردند. ناگهان كلورادو رنجورانه متوقف شد؛ سر نحیف و لاغرش شرمسارانه به زیر افتاد و در حالیكه خسته و ناتوان نفس میكشید، ساكت و بیحركت ماند. در این لحظه گمان كردند كه برمیگردد: خوآن حیوان را به سمت خانه هدایت كرد و مقابل در ایستاد، ولی از اسب پایین نیامد. انگار چیزی را به یاد آورده باشد، نیمدوری زد، و با یورتمه كوتاهی مستقیم به طرف بنایی رفت كه به آن ” لا موگره“ میگفتند. آنجا با یك جست پیاده شد. در بسته بود، و خوآن با لگد چفت در را به هوا پراند. بعد رو به سرخپوستانی كه داخل بودند و آنها كه بیرون میآمدند، با فریادهایی فهماند كه مجازات همه پایان یافته بود. بعد آهسته به سمت خانه برگشت. جلوی در، داوید منتظرش بود. خوآن جدی نشان میداد: خیس عرق بود، و در چشم هایش غرور و غیرت موج میزد. داوید به او نزدیك شد و دست انداخته به شانههایش، او را داخل برد.
به او گفت:
ـ بیا بریم، تا لئونور درد زانوهایت را میگیرد، ما هم لبیتر میكنیم.