داستان فرهنگ : « خانه استریون » اثر بورخس « خانه استریون »

درست است كه از خانه خارج نمی‌‏شوم؛ ولی این هم درست است كه درهای خانه‏ام كه تعداد آن‏ها بی ‏نهایت است روز و شب برای انسان‏ها و حیوان‏ها بازند؛ هركه می‌‏خواهد وارد شود. نه تزئینات بیهوده زنانه پیدا می‌‏كند، نه شكوه غریب كاخ‏ها را؛ بلكه با ...

1396/10/30
|
17:42

درباره نویسنده: خورخه لوئیس بورخس نویسنده، شاعر و ادیب معاصر آرژانتینی. وی از برجسته‌ترین نویسندگان آمریكای لاتین است. شهرت او بیشتر به خاطر نوشتن داستان كوتاه است. یكی از مشهورترین كتاب‌های او، داستان (1944)، گلچینی از داستان‌های كوتاه بورخس به انتخاب خودش است كه مضامینی همچون رؤیاها، كتابخانه‌ها، آیینه‌ها، حیوان‌ها، فلسفه، دین و خدا را می‌توان حلقه اتصال این داستان‌ها دانست.
ادگار آلن پو بیش از هر كس دیگری بر او تاثیر گذاشت . بورخس می گوید: «پو به من آموخت كه آدم نباید خود را به موقعیت‏ هاى روزمره صرف مقید كند؛ زیرا موقعیت‏ هاى روزمره از غناى تخیل تهى هستند. به‏ واسطه او فهمیدم كه مى‏ توانم همه‏ جا باشم و حتى تا ابدیت بروم. به‏ بركت نوشته‏ هاى او فهمیدم كه اثر ادبى باید از تجربه شخصى فراتر برود؛ مثلاً تجربه‏ هاى شخصى را با رویدادهایى شگفت كه به‏ نحو غریبى جا به‏ جا شده‏ اند، درهم تنید.»
(داستان كوتاه « خانه استریون » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .)
می‌‏دانم كه به خودخواهی، شاید به مردم‏گریزی و شاید به دیوانگی متهمم می‌‏كنند. این اتهامات (كه بموقعش كیفر خواهم داد) خنده دارند. درست است كه از خانه خارج نمی‌‏شوم؛ ولی این هم درست است كه درهای خانه‏ام كه تعداد آن‏ها بی ‏نهایت است روز و شب برای انسان‏ها و حیوان‏ها بازند؛ هركه می‌‏خواهد وارد شود. نه تزئینات بیهوده زنانه پیدا می‌‏كند، نه شكوه غریب كاخ‏ها را؛ بلكه با آرامش خلوت روبه‏رو می‌‏شود. همچنین خانه‏ای می‌‏یابد كه مانند آن دیگر در هیچ‏جای سطح زمین وجود ندارد. (آن‏هایی كه ادعا می‌‏كنند یكی مشابه آن در مصر وجود دارد، دروغ‏گو هستند.) حتی كسانی‌كه به من اتهام می‌‏زنند، می‌‏دانند كه در خانه حتی یك مبل هم نیست. بر اساس یك قصه مضحك دیگر، من، آستریون، یك زندانی‌‏ام. آیا باید تكرار كنم كه هیچ دری بسته نیست؟ آیا باید اضافه كنم كه هیچ قفلی نیست؟ به‏علاوه برایم پیش آمده است كه در غروب به خیابان بروم. اگر قبل از تاریكی شب به خانه برگشته‏ام، به دلیل ترسی است كه چهره های توده مردم، چهره های بی‌‏جاذبه و بی‌‏رنگ، مانند كف دست، در من ایجاد كرده‏اند. دیگر آفتاب غروب كرده بود. ولی ناله متروك یك كودك یا التماس‏های احمقانه جمعیت به من هشدار دادند كه شناخته شده‏ام. مردم دعا می‌‏كردند، فرار می‌‏كردند، زانو می‌‏زدند. برخی روی پلكان ورودی معبد آچه ها می‌‏رفتند. دیگران سنگ جمع می‌‏كردند. فكر می‌‏كنم یكی از عابران در دریا پنهان شد. بی‌‏خود نـیست كه مادرم ملكه است. نمی‌‏توانم آن‏طور كه فروتنیم می‌‏خواهد با ولگردها قاتی شوم.
من یگانه‏ام؛ این قطعی است. این‏كه یك آدم می‌‏تواند با آدم‏های دیگر رابطه برقرار كند، برایم جالب نیست. مانند آن فیلسوف، فكر می‌‏كنم كه هنر نوشتن هیچ‏چیز را نمی‌‏تواند منتقل كند. جزئیات مزاحم و پیش‏پاافتاده در ذهنم، كه در حد چیزهای بزرگ است، جای ندارند. هرگز تفاوت یك حرف با حرف دیگر را به‌خاطر نسپرده‏ام. می‌‏دانم چه بی‌‏صبری سخاوتمندانه‏ای مرا منع كرد از این‏كه خواندن را یاد بگیرم. گاهی از این كار پشیمان می‌‏شوم؛ زیرا شب‏ها و روزها بلندند.
روشن است كه كمبود سرگرمی‌ ندارم. مانند گوسفندی كه بسرعت حمله می‌‏كند، در تالارهای سنگی، تند می‌‏روم تا این‏كه از سرگیجه زمین بخورم. در سایه یك آب‏انبار یا در پیچ یك راهرو پنهان می‌‏شوم و تصور می‌‏كنم كه تعقیبم می‌‏كنند. بالكن‏هایی هست كه خودم را از آن‏ها می‌‏اندازم تا خون‏آلود برجا بمانم. هر ساعت بازی می‌‏كنم كه مثلاً خوابیده‏ام و با قدرت نفس می‌‏كشم. (گاهی واقعاً خوابیده‏ام، گاهی وقتی‌كه چشمانم را باز كرده‏ام، رنگ روز عوض شده است.) ولی از این‏همه بازی، بازی آستریونِ دیگر را دوست دارم. تصور می‌كنم كه می‌آید به من سر بزند و من خانه را به او نشان می‌دهم با نشانه های ادب بسیار به او می‌‏گویم: «اكنون به حیاط دیگری می‌‏رسیم.» یا: «به تو گفته بودم كه از این مجرای آب خوشت می‌‏آید.» یا: «اكنون آب‏انباری خواهی دید كه شن، آن را پر كرده است.» یا: «خواهی دید كه زیرزمین چگونه دوشاخه می‌‏شود.» بعضی وقت‏ها اشتباه می‌‏كنم و هردومان از ته دل می‌‏خندیم.
از ابداع این بازی راضی نشدم. روی خانه‏ام تامل می‌‏كردم. تمام بخش‏های این خانه بارها تكرار شده‏اند. هرمكان، مكان دیگری است. یك چاه، یك حیاط، یك آبشخور، یك آخور وجود دارد. آخورها، آبشخورها، حیاط‌ها و چاه ها چهارده‏تا هستند (به تعداد بی‌‏نهایت هستند). خانه مقیاس دنیا را دارد یا بیش‏تر، خانه دنیاست؛ با این‏حال چون از حیاط‌هایی با یك چاه و راهروهای پرگردوخاك از سنگ سیاه خسته شده بودم، خودم را در خیابان به خطر انداختم؛ معبد آچه ها و دریا را دیدم. آن را نفهمیدم تا این‏كه رویایی در شب بر من آشكار ساخت كه دریاها و معبدها هم چهارده‏تا هستند (تعداد آن‏ها بی‌‏نهایت است). همه‌چیز چندین‏بار است؛ چهارده‏بار. ولی دو چیز در دنیا به نظر می‌‏رسد فقط یك‏بار وجود داشته باشد. آن بالا خورشید در زنجیر؛ این پایین آستریون. شاید ستارگان، آفتاب و خانه عظیم را من خلق كرده باشم؛ ولی دیگر یادم نمی‌‏آید.
هر نه سال، نه موجود انسانی داخل خانه می‌‏شوند تا آن‏ها را از هر درد و رنجی آزاد كنم. صدای پا و حرف زدن آن‏ها را از انتهای سالن سنگی می‌‏شنوم و با خوشحالی به ملاقات آن‏ها می‌‏روم. حتی بدون این‏كه دست من به خون آلوده شود یكی پس از دیگری می‌‏افتند. همان‏جایی كه افتاده‏اند، می‌‏مانند. جسدهای آن‏ها كمكم می‌‏كند كه فلان سالن یا فلان سالن دیگر را تشخیص بدهم. نمی‌‏دانم كی هستند. ولی می‌‏دانم كه یكی از آن‏ها، در لحظه مردن، اعلام كرد كه منجی من خواهد آمد. آن موقع دیگر تنهایی عذابم نمی‌دهد؛ زیرا می‌دانم كه منجی من وجود دارد و آخرسر از روی خاك برخواهد خاست. اگر می‌‏توانستم تمام سـر و صداهای دنیا را بشنوم، صدای پاهای او را احساس می‌‏كردم. به شرط این‏كه مرا به جایی ببرد كه سالن‏های كم‏تر و درهای كم‏تری داشته باشد. منجی من چگونه خواهد بود؟ از خودم سوال می‌‏كنم گاو نر خواهد بود یا انسان؟ گاو نری خواهد بود با سر انسان؟ یا مثل من خواهد بود؟
آفتاب صبح روی شمشیرِ مفرغی می‌‏درخشید كه دیگر روی آن رد خون نبود.
تزه گفت: «باورت می‌‏شود آریان كه مینوتور چندان از خودش دفاع نكرد؟»

دسترسی سریع