داستان فرهنگ: 25 اوت 1983 اثری از بورخس « 25 اوت 1983»

قلم را انداختم و به سرعت از پله‌ها بالا رفتم. اتاق شماره نوزده در‏ طبقه دوم بود و پنجره‌اش به حیاط درب و داغانی باز می‌شد. ایوانی هم داشت و به گمانم نیمكتی هم در ایوان بود. این اتاق بلندترین اتاق
مسافرخانه به حساب می آمد.

1396/10/24
|
15:51

خورخه لوئیس بورخس نویسنده، شاعر و ادیب معاصر آرژانتینی. وی از برجسته‌ترین نویسندگان آمریكای لاتین است. شهرت او بیشتر به خاطر نوشتن داستان كوتاه است. یكی از مشهورترین كتاب‌های او، داستان (1944)، گلچینی از داستان‌های كوتاه بورخس به انتخاب خودش است كه مضامینی همچون رؤیاها، كتابخانه‌ها، آیینه‌ها، حیوان‌ها، فلسفه، دین و خدا را می‌توان حلقه اتصال این داستان‌ها دانست.
( داستان كوتاه « 25 اوت 1983» اثری از این نویسنده را در زیر میخوانید )

به ساعت كوچك ایستگاه كه نگاه كردم، یكى دو دقیقه از یازده شب‏
گذشته بود. پیاده به طرف هتل راه افتادم. حس آسودگى و بى قیدى‌ایى كه
جاهای آشنا به جان آدم مى ریزد، مثل دفعات قبل به جانم ریخت. در بزرگ
آهنى باز بود. عمارت توى تاریكى فرو رفته بود.‏
وارد سرسرا شدم كه آینه‌هاى دودی‌اش تصویر گلدان‌ها را در خود
منعكس مى كرد. عجیب آنكه مهمانخانه‌چى مرا به جا نیاورد و دفتر ثبت نام
را مقابلم گذاشت. قلم را كه با زنجیر نازكى به پیشخان بسته بودند ‏برداشتم.‏
آن را در مركب‌دان برنجى فرو كردم و روى دفتر ثبت نام خم شدم كه
ناگهان یكى از آن عجایبى را كه قرار بود آن شب با آن ها روبه رو شوم دیدم.‏
اسم من خورخه لوئیس، روى صفحه ثبت نام مسافران نوشته شده بود و‏
جوهر آن هم هنوز كاملا خشك نشده بود.‏
مهمانخانه‌چى گفت: «گمان مى‌كردم جنابعالى تازه به طبقه بالا
تشریف برده‌اید.» بعد هم با دقت بیشترى مرا نگاه كرد و گفت: «معذرت
مى خواهم قربان. آن یكى خیلى شبیه شما بود. شما البته جوانتر از ایشان
هستید.»‏
یرسیدم: «توى كدام اتاق است؟»‏
جواب داد: «از من اتاق شماره نوزده را خواست.»‏
ترس من هم از همین بود.‏
قلم را انداختم و به سرعت از پله‌ها بالا رفتم. اتاق شماره نوزده در‏
طبقه دوم بود و پنجره‌اش به حیاط درب و داغانی باز مى‌شد. ایوانى هم
داشت و به گمانم نیمكتى هم در ایوان بود. این اتاق بلندترین اتاق
مسافرخانه به حساب مى آمد. دستگیره را چرخاندم. در باز بود. چراغ را
خاموش نكرده بودند. آهسته وارد اتاق شدم و در نور تند، خودم را دیدم!‏
طاقباز روی تخت آهنى كوچك دراز كشیده بودم. پیرتر بودم و جا افتاده‌تر و
نحیف‌تر. چشم‌ها در چشمخانه گم شده بود. صدایش به گوشم رسید.‏
صداى واقعی من نبود. به صدایى شباهت داشت كه غالبا در مصاحبه‌هاى
ضبط شده‌ام مى‌شنوم ، صدایى یكنواخت و ملال آور.‏
گفت: “چقدر عجیب است. ما دو نفریم و ما یك نفریم. ولى خوب،
وجود چنین چیزی در رؤیا، واقعا جای تعجب ندارد.”‏
پریشان و حیران گفتم. “پس تمام این ماجرا خواب است؟ “‏
مطمئنا آخرش خواب من است.‏
به شیشه خالى روى عسلى مرمرى اشاره كرد و گفت: “ولى تو هنوز
راه درازى داری تا به این شب برسى و كلى خواب و رؤیا وجود دارد كه‏
حالا حالا منتظرت است. امروز براى تو چه روزى است؟ “‏
مردد پاسخ دادم: “دقیقا نمى‌دانم، اما دیروز شصت و یكمین سالگرد
تولدم بود.”‏
‏”وقتى تو به امشب برسى، هشتاد و چهارمین سالگرد تولدت دیروز
خواهد بود. امروز 25 اوت 1983 است.”‏
با صدایى فرو خورده گفتم: “پس سال‌هاى زیادى باید صبر كنم.”‏
ناگهان گفت: “براى من دیگر چیزى نمانده. هر آن در انتظار مرگ‏
هستم. در چیزى حل مى‌شوم كه نمى‌شناسمش و همچنان در رویاى یك
همزاد هستم. این فكر دستمالى شده را استیونسن و آینه‌ها به من القا‏
كرده‌اند. “‏
احساس كردم آوردن نام “استیونسن “، در واقع نوعى آخرین وداع
است و نه تلمیحى فخرآمیز. من او بودم و این را خودم خوب فهمیدم. حتی
حساس‌ترین لحظه‌های تأثرانگیز هم نمى‌تواند آدم را شكسپیر كند تا به ‏خلق و ابداع عبارات به یاد ماندنى دست بزند.‏
براى آنكه موضوع صحبت را عوض كنم گفتم: “من مى‌دانم كه سر تو
جه بلایى می‌آید. در همین محل ، توى یكى از اتاق هاى پایین، داستان این
خودكشى را به صورت چركنویس شروع كردیم. “‏
به آرامى- انگار دنبال رد خاطراتی گنگ مى گشت- گفت: “بله ،
مى فهمم. ولی هیج ربطى ییدا نمى‌كنم. در آن متن چركنویس، من بلیت ‏یك سره‌اى خریدم به مقصد “اندروگ”. توى هتل “لاس دلیسیاس ” به اتاق ‏شماره نوزده، آن ته ته، رفتم و دست به خودكشى زدم. “‏
گفتم: “به همین دلیل الان من اینجا هستم. “‏
‏”اینجا؟ ولى ما همیشه اینجا هستیم. اینجا من خواب تو را مى بینم.‏
توى آپارتمان “كایه ماییو”. اینجا توى اتاقى جان مى دهم كه اتاق مادر بود. “‏
سعى كردم به یاد نیاورم و خودم را به آن راه بزنم. تكرار كردم: “اتاق
مادر. من خواب تو را در اتاق شماره نوزده مى بینم. طبقه بالا. “‏
‏”كى خواب كى را می‌بیند؟ من مى دانم كه خواب تو را مى بینم. اما
نمی‌دانم تو هم خواب مرا مى‌بینى یا نه؟ هتل اندروگ، سال‌ها قبل ویران
شد. بیست سال، شاید هم سى سال پیش. كسى چه مى‌داند؟! “‏
در مقام دفاع برآمدم و گفتم: “من خواب مى‌بینم. “‏
‏”اما تو هنوز نمى‌دانى كه مسأله مهم، كشف این مطلب است كه آیا
فقط یك نفر خواب مى‌بیند یا هر دو؟! “‏
‏”من بورخس هستم كه اسم تو را توى دفتر ثبت نام مسافرها دیدم و به
إین اتاق آمدم. “‏
‏”بورخس! منم كه در “كایه ماییو” در حال احتضارم. “‏
لحظه‌اى سكوت افتاد. بعد، آن دیگرى كفت: “بیا خودمان را به معرض
امتحان بگذاریم. سخت‌ترین لحظه زندگى‌مان كى بوده است؟ “‏
به طرف او خم شدم و هر دو در یك زمان لب به سخن باز كردیم.‏
مى دانستم كه هر دومان دروغ مى گوییم. لبخندى محو و بى‌رنگ چهره پیر
او را روشن كرد. حس كردم كه لبخند او به نوعى بازتاب خنده خود من‏
است.‏
گفت: “ما به هم دروغ گفتیم. چون خودمان را یكى نمى دانستیم و دوتا
مى دانستیم. حقیقت این است كه ما دو نفریم و در حقیقت، یك نفریم. “‏
صحبت‌هاى ما كم كم مرا مى‌آزرد. این را به او گفتم. بعد هم اضافه
كردم: “خوب ببینم، تو كه در 1983 هستى، نمى خواهى چیزى از ‏سال‌هایى
كه در پیش رو دارم بروز بدهى؟ “‏
‏”بورخس بیچاره ى من! چه بگویم؟ همین بدبختى كه به آن خو
كرده‌ای، ادامه خواهد یافت. در این خانه تنها زندگى خواهی كرد. كتاب‌هاى
بدون حروف و مدال سوئدنبرگ و جعبه چوبی با آرم صلیب فدرال.‏
نابینایى، تاریكى نیست. شكلى از تنهایى است. به ایسلند بر مى‌گردى. به
سرزمین یخ. “‏
‏”ایسلند! سرزمین یخ دریاها! “‏
‏”در رم از اشعار “كیتس ” مى‌خوانى كه نامش، مثل نام همه، بر آب
نوشته شده. “‏
‏”من هیچ وقت به رم نرفته بودم. “‏
‏”چیزهاى دیگرى هم هست. تو بهترین شعرها را خواهى سرود. یك
مرثیه بلند بالا. “‏
‏”مرثیه برای”…‏
جرأت نكردم اسم او را ببرم.‏
‏”نه او بیشتر از تو عمر مى كند. “‏
در سكوت نشستیم و او ادامه داد: “تو كتابى مى نویسى كه سال‌ها
رؤیای آن را در سر مى‌پروراندیم. حدود 1979 متوجه مى شوى كه این به‏
اصطلاح آثارت هیج چیز نیست، جز توده‌اى طرح و قلم اندازی‌هاى متفرقه.‏
آن وقت دلت مى خواهد به وسوسه‌هاى بیهوده و خرافاتى تن در دهى كه‏
بزرگ‌ترین كتاب خودت را بنویسى. همان خرافه‌اى كه بر “فاوست ” گوته ،
‏”سالامبو” و “اولیس ” سایه افكنده. جالب آنكه من صفحه‌هاى زیادى را پر
كرده‌ام. “‏
‏”آخرش هم مى فهمى كه نتوانسته‌اى از عهده بر بیایى. “‏
‏”خیلى بدتر. من فكر مى‌كردم به معناى واقعى كلمه یك شاهكار است.‏
نیت خیر من از یكى دو صفحه اول تجاوز نكرد. در صفحات دیگر هزار
توهاى درهم تنیده‌اى آمدند مثل، كارد، مردى كه خود را رؤیا مى پندارد،
سایه‌اى كه خود را واقعى مى‌داند، ببرهاى شب، منازعه‌اى كه به خون
مى انجامد، “خوان مورانیا” كه بینایى اش را از دست مى دهد و از هستى‏
ساقط مى شود، كشتى‌ایى كه از ناخن مردگان درست شده، و زبان ‏انگلیسى
كهن كه روزگارى دراز راجع بوده است.‏
بدون طعنه و كنایه گفتم: “من هم آن موزه را مى شناسم. خیلى خوب. “‏
‏”خاطرات دروغین كه هست، علم الاعداد، فن نثر نویسى، تناسب
ناقصى كه منتقدین شادمانه كشف مى كنند. نقل قول‌هایى را هم كه ‏همواره
دو پهلو نیستند، باید به آن اضافه كرد. “‏
‏”این كتاب را منتشر هم كرده‌اى؟ “‏
‏”وسوسه شدم كه آن را از بین ببرم، با آتش. سرانجام آن را در مادرید
با اسم دیگرى منتشر كردم. همه گفتند یكى از مقلدین عوام بورخس كه
عیبش آن است كه بورخس نیست، به تقلیدى سطحى از الگوى خود
پرداخته است. “‏
گفتم: “تعجبى ندارد. هر نویسنده‌اى آخرش مرید كم عقل خودش
مى شود. “‏
‏”آن كتاب یكى از راه‌هایى بود كه امشب مرا به اینجا رساند. درباره ‏
بقیه، تحقیر كهنسالى، اطمینان از گذراندن همه روزهاى ییش رو… “‏
گفتم: “من آن كتاب را نمى نویسم. “‏
گفت: “مى نویسى! خوب هم مى نویسى. حرف‌هاى من كه حى و
حاضر است. تنها خاطره‌اى به جای خواهد گذاشت. “‏
لحن خشن و یكسونگرانه او كه بى‌تردید همان لحنى بود كه در
كلاس درس از آن استفاده می‌كردم، مرا مى‌آزرد. این واقعیت كه ما هر دو
یكى بودیم و همدیگر را تداعى مى كردیم مرا آزار مى داد. از اینكه مى‌دیدم
از مزیت مصونیتى كه رو به موت بودن به او مى‌بخشید، اینقدر بهره مى برد
عاصى مى شدم. از سر لج كفتم: “راستى، مطمئنى كه به زودى مى ‏میرى؟ “‏
گفت: “بله! آرامشى گوارا و راحت جانى حس مى‌كنم كه ییش از این‏
نمى‌شناختم. نمى‌توانم براى تو توضیح بدهم. براى آنكه بفهمى باید تجربه ‏كنی. چرا از حرف‌هایی كه مى زنم اینقدر آزرده شده‌اى؟ “‏
‏”آخر ما خیلى به هم شباهت داریم. من از قیافه تو كه كاریكاتور من‏
است، بیزارم. از صدای تو كه تقلید ناشیانه صداى من است حالم به هم‏
مى خورد. از جمله‌پردازى‌هاى دلجویانه ات كه مال من است بدم مى آید. “‏
دیگرى گفت: “من هم همین طور. به همین دلیل هم تصمیم گرفته‌ام
خودم را بكشم. “‏
پرنده‌اى در خیابان آواز خواند.‏
دیگرى گفت: “این، آخرین بود. “‏
با حركتى مرا به سوى خود خواند و با دست‌هایش دست‌هاى مرا
گرفت. كمى پس كشیدم. می‌ترسیدم كه ناگهان هر دو دست به یك دست
بدل شود. گفت: “خویشتنداران به ما آموخته‌اند كه از ترك این دنیا سر باز
نزنیم. دروازه‌هاى زندان عاقبت گشوده شده است. من همیشه به زندگى با
این دید نگاه كرده‌ام. اما ترس و هراس و بزدلى‌ام پای مرا مى‌لرزاند. دوازده
روز ییش، در لاپلاتا، سخنرانى‌هایى ارایه كردم درباره ى ششمین كتاب
‏”انید”. وقتى یكى از ابیات هشت هجایى آن را تكرار مى كردم، ناگهان
دریافتم كه كدام راه را باید پیش بگیرم. فكرهایم را كردم. از آن لحظه به
بعد آسیب‌پذیر شده‌ام. سرنوشت من به تو تعلق خواهد گرفت و این
مكاشفه ناگهانى را، در میانه ابیات لاتین “ویرژیل ” خواهى یافت و این
گفت وگوى پیشگویانه را كه در دو مكان و دو زمان جدا از هم صورت‏
مى‌گیرد، فراموش خواهى كرد. وقتى دوباره خواب آن را ببینى، تو همانى
مى شوی كه من الان هستم و من رؤیاى تو خواهم بود. “‏
‏”فراموش نمى‌كنم و فردا در اولین فرصت آن را روى كاغذ مى آورم. “‏
‏”نه، در عمق ضمیرت ته‌نشین خواهد شد ، وراى موج رؤیاها. وقتى
آن را مى‌نویسى باورت خواهد شد كه داستانى خیالى مى نویسى. فردا
نخواهد بود. چند سال فرصت دارى و باید صبر كنى. “‏
از حرف زدن باز ماند. متوجه شدم كه مرده است. به یك معنى، من
هم با او مردم. نگران و مضطرب روى بالش خم شدم، اما هیچ كس را
نیافتم.‏
از اتاق بیرون زدم. بیرون هیچ حیاطى نبود، از پلكان مرمرى هم اثرى
نیافتم. نه هتل آرامى دیدم، نه اوكالییتوسى، نه مجسمه و تاقى. نه ‏فواره‌اى
بود و نه دروازه خانه ى ییلاقى در “اندروگ”. بیرون، رؤیاهایى دیگر بود
كه انتظار مرا مى‌كشید.‏

دسترسی سریع