داستان فرهنگ : « كتاب و آدم » داستانی از ری داگلاس بردبری «كتاب و آدم »

– حالا دارم كم كم میفهمم كه چه شد كه همه چیز از هم پاشید . كتاب‌های مورد علاقه من از نظر تو مزخرف، و بر عكس… چرا ده سال پیش متوجه این اختلاف فكر و سلیقه نشدیم .
مرد گفت :
– آدم متوجه خیلی از چیز‌ها نمی‌شود موقعی كه… عاشق است .

1396/10/17
|
14:31

درباره ی نویسنده : ری داگلاس بردبری ،نویسنده، مقاله‌نویس، نمایشنامه‌نویس و شاعر آمریكایی سبك‌های فانتزی، وحشت و علمی-تخیلی در واكگان از توابع ایلینویز آمریكا از مادری سوئدی‌تبار و پدری آمریكایی به دنیا آمد. آثار بردبری عموماً آمیزه‌ای از درون‌مایه‌ای علمی تخیلی با نكوهشی از استفاده‌ی مخرب بشر از فن‌آوری هستند. بردبری نویسنده‌ای پركار است كه تاكنون بیش از 600 داستان كوتاه و چندین رمان، شعر، كتاب كودك، فیلم‌نامه و كارهای دیگری در طول فعالیت‌های دراز مدتش در كارنامه دارد.
گرچه نوشته‌های بردبری به سمت انتقاد از كاربری نامناسب فن‌آوری میل می‌كنند، اما خواننده را به مسافرت به فضا و خلاقیت علمی هم ترغیب می‌كنند. یكی از این درون‌مایه‌ها، برخورد جامعه و شخص در دنیای پیشرفته‌ی متمدن و تكنولوژیكی را به تصویر می‌كشد. داستان‌هایش سبكی شاعرانه دارند و میهن‌پرستی و زندگی در شهرك‌های كوچك و بیگناهی بچه‌ها را تشویق می‌كنند.
(داستان كوتاه «كتاب و آدم » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .)

مرد با حیرت گفت :
:– قفل در را عوض كرده ای؟
مبهوت در آستانه در ایستاده بود، به دستی دستگیره در را گرفته و چشم به كلیدی كه در دست دیگر داشت دوخته .
زن دست را از دستگیره در برداشت و از جلوی در كنار رفت . گفت :
– نمی‌خواستم غریبه راه پیدا كند .
مرد بلند گفت :
– غریبه !
باز قدری به دستگیره در ور رفت، بعد آهی كشیده، كلید را كنار گذاشته داخل شد و در را پشت سرش بست:
– بله ، درست گفتی . دیگر غریبه ایم .
زن ننشست . وسط اتاق ایستاده و چشم به او دوخته بود . گفت :
– خب، شروع كنیم .
مرد نگاهی به دو تا ستون كتاب كه مرتب روی هم بالا رفته بود انداخت و گفت:
– انگار كه خودت قبلا ترتیبش را داده ای . نمیشد صبر كنی تا من هم برسم ؟
زن گفت :
– فكر كردم اینجوری در وقت صرفه جویی میكنیم .
اشاره ای كرد اول به سمت چپ و بعد سمت راست :
– این‌ها مال من است و آن‌ها مال توست .
مرد گفت :
– ببینم…- ببین، ولی به هر جهت این كتاب‌ها مال من است و آن ردیف مال توست .
مرد به طعنه گفت :
– جدی ؟
رفت جلو و شروع كرد كتاب‌ها را از چپ و راست روی هم ریختن .
– از نو شروع كنیم .
– همه را كه به هم ریختی . چند ساعت طول كشید تا من سوایشان كردم .
مرد یك زانو بر زمین زده و نفس زنان گفت :
– اشكالی ندارد . چند ساعت دیگر هم رویش… تجزیه و تحلیل فرویدی توی كتاب‌های من چه می‌كند ؟ من از فروید بیزارم .
زن گفت :
– فكر كردم از شرش خلاص میشوم .
– مرحمت شما زیاد ! آشغال را بریز سر بنده‌ی غریبه كه یك زمانی شوهرت بودم . پس سه دسته تقسیم میكنیم . یكی برای من، یكی برای تو، یكی هم برای خیریه .
زن گفت :
– خودت كتاب‌های خیریه را بردار و باهاشون تماس بگیر .
– چرا تو باهاشون تماس نمی‌گیری كه بنده كلی كتاب آشغال را دوش نكشم تا آن سر شهر؟ راحت تر نیست كه زنگ بزنی و بیایند ازت بگیرند ؟
– خیله خب، خیله خب، غُر نزن . لطفا فقط بهمشان نریز . نگاه كن به كتاب‌های من و مال خودت و بعد اگر دیدی كه قبول نداری…
مرد با حیرت گفت :
– كتاب جیمز تربر من توی كتاب‌های تو چه كار می‌كند ؟
– خودت دو سال پیش بهم هدیه دادی . یادت نیست ؟
مرد گفت :
– خیله خب . ویلاكاتر چرا آنجا سر درآورده ؟
– دوازده سال پیش روز تولدم از تو هدیه گرفتم .
– مثل اینكه زیادی لی لی به لالات گذاشتم .
– آن اوایل شاید . اما دریغ از این اواخر…، اگر نه چه لزومی داشت به تقسیم كتاب و بساط ؟
مرد قدری سرخ شد، برگشت و تك پایی به ردیف كتاب‌ها زد :
– كارن هورنی . حوصله سَر بَر بود . یونگ را من همیشه دوست داشتم . ولی باشد، مال تو .
– لطف شما كم نشود !
– شما بودی كه خیلی اهل تفكر و تعمق بودی . عاطفه و احساسات، هیچ !
– آدم رختخواب به دوش كه مدام از این بستر به آن بستر میپرد بهتر است از عاطفه حرف نزند، آدمی كه جای دندان به گردنش…
مرد گفت :
– این حرف‌ها را كه دیگر زدیم و گذاشتیم كنار .
باز زانو بر زمین زد و شروع به زیر و رو كردن كتاب‌ها كرد :
كتاب كشتی دلقك‌ها… از كترین آن پرتر . چه طوری توانستی یك همچین كتابی را اصلا به آخر برسانی ؟ مال خودِ خودت . داستان‌های كوتاه جان كالییر . میدانی كه من كار‌های او را دوست دارم. میرود جزو كتاب‌های من .
زن گفت :
– صبر كن ببینم !
– جزو كتاب‌های من !
كتاب را بیرون كشید و كف اتاق سُر داد .
زن گفت :
– نكن، پاره میشود .
– بشود، حالا دیگر مال من است .
زن گفت :
– خوب است كه كتاب‌های كتابخانه شهر دست تو نیست .
– گوگول، حوصله سَر بَر . جان آپدایك، خوش سبك، ولی عاری از فكر اصیل . حوصله سَر بَر . فرانك اوكانر، خوب است ولی مال تو . هنری جیمز ؟ حوصله سَر بَر . تولستوی ؟ اسم شخصیت هایش را همیشه قاتی كرده ام . حوصله سَر بَر نیست، ولی گیج كننده است . مال تو باشد . آلدوس هاكسلی . میدانی كه من مقاله هایش را به قصه هایش ترجیح میدهم .
– ردیف و سری را نمی‌شود به هم زد .
– چرا نمی‌شود ؟ این سری را از وسط نصف می‌كنیم . رمانهایش مال تو، مقاله هایش مال من .
سه تا كتاب از ردیف كتاب‌ها برداشت و بر قالی كف اتاق به سمتی دیگر سُر داد .
زن به طرف دسته كتاب‌هایی كه مرد برای خودش كنار گذاشته بود رفت و مشغول وارسی آن شد . مرد پرسید :
– چه كار داری میكنی ؟
– دارم در چیز‌هایی كه به تو داده ام تجدید نظر میكنم . جان چیوِر را برای خودم برمیدارم .
– یعنی چه ؟ این مال من، آن مال تو ؟ بگذارش كنار چیوِر… را .
– پوشكین این جاست . حوصله سَر بَر . رُب گرییه . فرانسوی . حوصله سَر بَر . كنوتهامسُن . سوئدی . حوصله سَر بَر…
– خیله خب، خیله خب . انتقاد ادبی را بگذار كنار . انگار قرارست بنده به شما امتحان ادبیات پس بدهم . به خیالت داری كتاب‌های خوب را برای خودت برمیداری و كتاب‌های آشغال و توخالی را میریزی سر من ؟
– شاید . تمامی این نویسنده ‌های مثلا روشن فكر ناحیه كانتی كات كه یا در كار همدیگر مته به خشخاش میگذارند، یا نان به هم قرض میدهند و هی تیر و ترقه ‌های پر صدای بی خاصیت در می‌كنند…
– یعنی چارلز دیكنز به نظر سركار قلابی و توخالیست ؟
دیكنز ؟ در این قرن هنوز مشابهی برای او پیدا نكرده ایم .
– خدا را شكر ! همانطوری كه ملاحظه میكنی همه‌ی رمان‌های تامس لاوپیكاك را گذاشته ام برای تو . افسانه ‌های علمیِ ایزاك آسیموف . كافكا ؟ پیش پا افتاده .
مرد گفت :
– حالا انگار شما شروع كردی به كتاب سوزان .
مرد با خشم شده به بررسی كتاب‌های زن و بعد ردیف كتاب‌های خودش پرداخت :
پیكاك ؟ خدای من، یكی از بزرگترین طنزنویسان روزگار . كافكا ؟ عمیق . دیوانه . درخشان . آسیموف ؟ نابغه .
– چه فرمایشات حكیمانه ای !
زن بر صندلی نشسته، دست‌ها بر دامنش در هم جُفت، قدری به جلو خم شده با سر به سوی دسته‌ی كتاب‌ها اشاره كرد :
– حالا دارم كم كم میفهمم كه چه شد كه همه چیز از هم پاشید . كتاب‌های مورد علاقه من از نظر تو مزخرف، و بر عكس… چرا ده سال پیش متوجه این اختلاف فكر و سلیقه نشدیم .
مرد گفت :
– آدم متوجه خیلی از چیز‌ها نمی‌شود موقعی كه… عاشق است .
آن كلمه عاقبت بر زبان آمده بود . زن با كمی ناراحتی در جایش صاف تر نشست و زانو‌ها را به هم چسباند . در نگاهش به مرد برق خاصی نمودار شده بود .
مرد نگاه از او برداشت و شروع كرد دور اتاق چرخیدن :
– تف !
تك پایی به یك دسته كتاب و بعد به دسته‌ی دیگر زد و گفت :
– ولش كن . مهم نیست كه چی توی این دسته هست و چی توی آن ردیف . اصلا مهم نیست برای من….
زن همچنان چشم به او دوخته، آرام پرسید :
– توی ماشینت برای بیشتر این‌ها جا داری ؟
– آره به گمانم .
– میخواهی كمك كنم ببری تا دم ماشین ؟
مرد گفت :
– نه .
لحظ‌های طولانی سكوت برقرار شد .
– نه، خودم از پَسِش برمی آیم .
– حتما ؟
– بله، بله .
مرد آه عمیقی كشید، چند كتاب از زمین برداشت و به طرف در خروجی راه افتاد :
– توی ماشین چند جعبه هست . بروم بیاورم .
– نمی‌خواهی نگاه دیگری بیاندازی به بقیه كتاب‌ها ببینی چیز‌هایی كه میخواستی توی آن‌ها هست یا نه ؟
مرد گفت :
– نه، سلیقه‌ی مرا كه میدانی . خودت به گمانم انتخاب كرده ای . عین این كه دو تا كاغذ به هم چسبیده را از هم جدا كرده باشی، دقیق و مرتب . از روی هم چیدن كتاب‌ها دست كشید و صاف ایستاد . اول نگاهی به یك ردیف و بعد ردیف دیگر كتابها، كاخ و حصار ادبیات، انداخته و سپس نگاه را متوجه همسرش كرد كه در بین دو ردیف كتاب نشسته بود، در‌های طولانی در انتهای اتاق .
در این لحظه دو تا گربه، هر دو سیاه یكی درشت تر و دیگری لاغرتر، از آشپزخانه بیرون دویده، بین اسباب و اثاثیه‌ی اتاق قدری سر به دنبال هم گذاشتند و بعد بی سروصدا بیرون رفتند .
دست‌های مرد لرزید . پاهایش متوجه دری شد كه گربه ‌ها از آن خارج شده بودند .
زن گفت :
– فكرش را هم نكن ! اگر برای گربه ‌ها جعبه و قفس آورده ای بگذارش همان بیرون بماند .
مرد گفت :
– ولی آخر…
– همین است كه گفتم .
سكوتی طولانی برقرار شد . مرد در خود فرو رفت . زیر لب گفت :
– جهنم ! من هیچ كدام از این كتاب‌ها را نمی‌خواهم . همه اش مال تو .
– دو روز بعد تصمیمت عوض میشود و می‌آیی سراغشان .
– نه، نه، نمی‌خواهم . كی كتاب میخواهد ؟ من… ترا می‌خواهم .
زن بی حركت در جایش گفت :
– بدبختی در همین جاست . خودم هم میدانم و میدانم كه شدنی نیست .
– باشد . میروم جعبه ‌ها را بیاورم .
در را باز كرد . باز مدتی به قفل جدید خیره ماند . انگار كه باورش نمی‌شود . كلید قدیمی را از جیب درآورده روی میز كنار در گذاشت و گفت :
دیگر به دردم نمیخورد .
زن گفت :
– نه، دیگر…
چنان به زمزمه كه مرد به سختی صدایش را شنید .
مرد، پیش از خروج، در آستانه‌ی در مكثی كرد و گفت :
– برگشتنه در میزنم . میدانی تمام این حرف‌ها برای این بود كه از موضوع اصلی طفره برویم ؟
– كدام موضوع ؟
مرد قدمی به بیرون برداشته باز مكثی كرد و گفت :
– بچه ‌ها… بچه ‌ها را چه جوری قسمت كنیم ؟…
پیش از آنكه زن جوابی بدهد بیرون رفت و در را پشت سرش بست

دسترسی سریع