وقتی به خانههای دور افتاده رسیدیم، صدای شلیك تفنگی ما را در جامان میخكوب كرد ( پیش ازاین یا پس از آن بودكه از دیواربنبست یك كارخانه ویا سربازخانه گذشتیم.) در جادهای كه تلمبار از كثافت بود پناه جستیم، سربازی كه دركنار آتش عظیم مینمود...
درباره ی نویسنده : خورخه لوئیس بورخس نویسنده، شاعر و ادیب معاصر آرژانتینی. وی از برجستهترین نویسندگان آمریكای لاتین است. شهرت او بیشتر به خاطر نوشتن داستان كوتاه است. یكی از مشهورترین كتابهای او، داستان (1944)، گلچینی از داستانهای كوتاه بورخس به انتخاب خودش است كه مضامینی همچون رؤیاها، كتابخانهها، آیینهها، حیوانها، فلسفه، دین و خدا را میتوان حلقه اتصال این داستانها دانست.
( داستان كوتاه «زخم شمشیر » اثری از این نویسنده را به ترجمه ی احمد میرعلائی در زیر می خوانید .)
جای زخمی ناسور چهرهاش را خط انداخته بود. جای زخم به شكلِ هلالی، رنگ باخته و تقریباً كامل بود كه شقیقه را از یكسو به گودی نشانده بود و گونه را از سویی دیگر. دانستن نام حقیقیاش بیاهمیت است. در «تاكارم پو» همه او را انگلیسی «لاكالارادبی» می نامیدند. «كاردوزو» كه مالك سرزمینهای آنجا بود و خوش نداشت محل را بفروشد، برایم تعریف كرد كه مرد انگلیسی بحثی پیشبینیناشدنی را به میان كشیده و برای او داستان مرموز جای زخم را گفته است. مرد انگلیسی از جانب مرز آمده از «ریو گراند روسل».عدهای هم بودند كه میگفتند در برزیل قاچاقچی بوده. در آنجا پرورشگاه گلهاش از رونق میافتد، چاهها میخشكند و مرد انگلیسی برای آنكه دوباره كار و بارش رونق بگیرد، شانهبهشانه كارگرانش كار میكند. میگفتند سختگیری او تا حد ظلم پیش میرفته، اما به حد افراط آدم منصفی بوده. میگفتند در شرابخوری كسی به پایش نمیرسیده. سالی یكی دوبار در اتاقی آن سوی ایوان در به روی خود میبسته و دو سه روزی بعد بیرون میآمده و مثل از جنگ برگشتهها و با آدمهایی كه تازه از حالت غشی بیرون آمده باشند، رنگ پریده، لرزان و پریشان بوده اما صلابت همیشگی را داشته است. چشمان یخگون و لاغری خستگیناپذیر و سبیل خاكستری رنگش را از یاد نمیبرم. آدم مرموزی بود. راستش زبان اسپانیایی او پختگی نداشت و نیمه برزیلی بود. و جز تك و توكی نامه كه دریافت میكرد، پست چیزی برایش نمیآورد.
آخرین باری كه از نواحی شمال عبور میكردم، سیلی ناگهانی دره تنگ «كاراگوتا» را پر كرد. به طوری كه مجبور شدم شب را در «لاكالارادا» بگذرانم. ظرف چند دقیقه پی بردم كه ورودم بیموقع بوده، چرا كه برای جلب علاقه مرد انگلیسی آنچه از دستم برمیآمد، كردم. دست آخر كورترین احساسات یعنی میهنپرستی را به كمك گرفتم و گفتم: كشوری كه روحیهای انگلیسی دارد شكستناپذیر است. میزبانم پذیرفت اما با لبخندی اضافه كرد كه من انگلیسی نیستم. ایرلندی بود، اهل «دانگاروان». این را كه گفت مكث كرد، گویی رازی را فاش كرده بود.
پس از شام بیرون زدیم، تا نگاهی به آسمان بیندازیم. باران نمیبارید اما آن سوی دامنه تپهها رو به جنوب، شكافها و خطوطی كه رعد و برق ایجاد میكرد، خبر از توفانی دیگر میداد. پیشخدمتی كه غذا را آورده بود، یك بطری عرق نیشكر روی میز غذا خوری خالی گذاشته بود. ما در سكوت به نوشیدن نشستیم.
درست نمیدانم چه وقت بود كه متوجه شدم مست شدهام، نمیدانم در اثر الهام بود یا هیجان و یا خستگی كه به جای زخم اشاره كردم. مرد انگلیسی سرش را پایین انداخت. چند ثانیهای با این فكر ماندم كه الان است كه مرا از خانه بیرون بیندازد. سر انجام با صدای معمولیاش این طور آغاز كرد:
من داستان این زخم را به شرطی برای شما میگویم كه در پایان از سر هیچ خفت و ننگی آسان نگذرید. و این داستانی است كه نقل كرد، با تركیبی از زبان اسپانیایی، انگلیسی و حتی پرتقالی:
در حدود سال 1922، در یكی از شهرهای «كانات» من از جمله افراد زیادی بودم كه نقشه استقلال ایرلند را طرحریزی میكردند. اكنون از یارانم، عدهای زندگی آسودهای دارند، عدهای دیگر به عبث در دریا یا بیابان زیر پرچم انگلیس سرگرم جنگاند؛ یكی دیگر كه از بهترین همكارانم بود در طلوع صبح به دست یك جوجه سرباز خواب آلود در سربازخانه كشته شد. و دیگران (نه آنان كه بدبختترین همكارانم بودند) در جنگهای گمنام و تقریباً مرموز داخلی با مرگ دست و پنجه نرم كردند. ما جمهوریخواه، كاتولیك و نیز به گمانم رمانتیك بودیم. ایرلند برای ما نه تنها مدینه فاضله آینده و سرزمین غیرقابل تحمل حال بود، بل سرزمینی بود یا گنجینهای از افسانههای تلخ كه طی سالها شكل گرفته بود. سرزمین برجهای مدور و زمینهای باطلاقی قرمز رنگ. سرزمینی كه در آن به «پارنل» خیانت كردهاند و سرزمین اشعار حماسی بلندی كه در آ نها از ربودن گاوها سخن رفته، گاوهایی كه روزی به شكل قهرمان زاده شدهاند، روزی به شكل ماهی روزی به شكل كوه... آن روز بعد از ظهر را كه یكی از دسته «مانستر» به ما پیوست از یاد نمیبرم. نامش «جان وین سنت مون» بود.
سنش به بیست نمیرسید، استخوانی و در عین حال گوشتالو بود. زشتی اندامش آدم را به این فكر میانداخت كه در او از تیره پشت خبری نیست. با شوق و خودنمایی، تقریباً تمام اوراق یك كتابچه كمونیستی را خوانده بود. میتوانست هر بحثی را با ماتریالیسم دیالكتیك به نتیجه برساند. دلیلی كه یك انسان برای دوست داشتن و یا نفرت از دوستش میتواند داشته باشد، بینهایت است؛ مون تاریخ جهان را منحصر به كشمكشهای كثیف اقتصادی میدانست. و اذعان داشت كه پیروزی انقلاب محتوم است. به او گفتم تنها هدفهای بر باد رفته میتواند علاقه یك مرد واقعی را برانگیزد... دیگر شب شده بود. در حالی كه اختلاف ما همچنان باقی بود، از سالن و ازپلكان گذشتیم و به خیابان تاریك رسیدیم. حالت رك و راست و تسلیمناپذیری او بیش از عقایدش در من اثر میگذاشت. دوست جدیدم بحث میكرد، او با تحقیر و نوعی خشم خودش را مقدس جا میزد.
وقتی به خانههای دور افتاده رسیدیم، صدای شلیك تفنگی ما را در جامان میخكوب كرد ( پیش ازاین یا پس از آن بود كه از دیوار بنبست یك كارخانه و یا سربازخانه گذشتیم.) در جادهای كه تلمبار از كثافت بود پناه جستیم، سربازی كه در كنار آتش عظیم مینمود از كلبهای مستمعل بیرون آمد و با فریاد فرمان ایست داد. من پا به فرار گذاشتم. رفیقم به دنبالم نیامد، به پشت سر نگاه كردم، «جان وین سنت مون» در آنجا ایستاده بود، افسون شده و گویی از ترس به شكل سنگ در آمده بود. برگشتم با ضربهای سرباز را به زمین زدم، وین سنت مون را تكان دادم، فحش بارش كردم و دستور دادم دنبالم راه بیفتد. مجبور شدم بازوش را بگیرم، ازترس فلج شده بود. ما از میان شب كه انباشته از شعله بود گریختیم. بارانی از تیر تقعیبمان كرد؛ یكی از آنها شانه راست مون را زخمی كرد، از میان كاجها كه میگریختیم، هقهق گریهاش بلند شد.
در پاییز سال 1923 من در خانه ییلاقی «ژنرال بركلی» مخفی شده بودم. ژنرال ـ كه هرگز او را ندیده بود ـ در آنوقت یك نوع شغل اداری در بنگال داشت. خانه كه كمتر از یك قرن از ساختش میگذشت غیرقابل سكونت و تاریك بود و از سالنهای گیجكننده و اتاقهای تو در تو پر بود. اتاق اسلحه و كتابخانه بزرگ ، طبقه اول را اشغال كرده بود؛ محتوی كتابها جنگ و بحث و گفتوگو بود كه از جهتی مبین تاریخ قرن نوزده ست؛ و در اتاق اسلحه شمشیرهای ساخت نیشابور بود كه در انحنای آنها خشونت و بوی جنگ هنوز لانه داشت. ما وارد خانه شدیم، به گمانم از راه زیرزمین. مون كه لبهاش خشك شده بود و میلرزید، با زمزمه گفت: وقایع امشب جالب بود. زخمش را بستم و یك فنجان چای برایش درست كردم؛ زخم سطحی بود. ناگهان با گیجی و لكنت گفت: خیلی خطر كردی.
به او گفتم: اهمیتی ندارد. ( تجربهای كه از جنگ داخلی به دست آورده بودم حكم میكرد همان گونه عمل كنم كه كردم. گذشته از آن دستگیری یك تن از افراد، ما را به خطر میانداخت.)
روز بعد مون از حالت گیجی بیرون آمد، سیگاری قبول كرد، و چپ و راست سوالاتی در خصووص منابع مالی حزب انقلابی ما از من كرد؛ سوالاتش بسیار پخته بود؛ به او گفتم موقعیت حساس است. ( و درست هم میگفتم.) از سوی جنوب صدای انفجار آتش شنیده میشد. به او گفتم رفقا انتظار ما را میكشند. پالتو و هقتتیرم در اتاقم بود؛ وقتی برگشتم، مون روی كاناپه دراز كشیده بود، خیال میكرد تب دارد؛ از لرزش درد آلود شانهاش حرف زد.
آنوقت بود كه فهمیدم ترسش ماندنی است. سرسری به او گفتم از خودت مواظبت كن و رفتم. به اندازهای از ترس او متنفر شده بودم كه گمان میكردم این منم كه میترسم و نه وینسنت مون، عمل یك انسان چنان است كه گویی همه انسانها مرتكب آن شدهاند. به همین دلیل بیعدالتی نیست اگر یك نافرمان در بهشت تمام انسانها را آلوده میكند، و به همین دلیل بیعدالتی نیست اگر مصلوب شدن مسیح یك تنه برای باز خرید آن كفایت میكند. شاید شوپنهاور حق داشت كه گفت: من دیگرانم، هر انسانی همه انسانهاست. به یك تعبیر شكسپیر همان وینسنت مون قابل تحقیر است.
ما نه روز در آن خانه دور افتاده ماندیم. من از آزمایشها و لحظات درخشان جنگ چیزی نخواهم گفت. آنچه كه میخواهم بگویم، نقل داستان این جای زخم است كه بر من داغ نهاده است. آن نه روز، در حافظه من، در حكم یك روزنه، جز یك روز به آخر مانده كه نفرات ما با یك یورش سربازخانه را گرفتند و ما درست انتقام شانزده تن رفقایمان را كه در «الفین» از پا درآمده بودند گرفتیم. نزدیكیهای صبح، با استفاده از تاریك و روشن هوا، از خانه بیرون خزیدم و شب برگشتم. رفیقم در طبقه اول انتظارم را میكشید. زخمش به او مجال نداده بود به زیر زمین بیاید. یادم هست یك كتاب تراژدی نوشته «ف.ن. مادیا كلوزویتس» توی دستش بود. یك شب پیش من اعتراف كرد كه توپ را به هر سلاحی ترجیح میدهد. از نقشهمان جویا میشد. میلش میكشید كه آنها را مورد انتقاد قرار دهد یا تغییراتی را پیشنهاد كند و نیز به «موقعیت اقتصادی اسفناك ما» حمله میكرد و با افسردگی و قاطعیت، پایان مصیبت باری را پیشگویی میكرد و برای آن كه ثابت كند ترس جسمی چندان اهمیتی ندارد در پرخاشگری فكری خود مبالغه میكرد. به این ترتیب خوب یا بد نه روز گذشت.
روز دهم شهر به دست هنگ «بلك وتانز» افتاد. سواران بلند قد و ساكت به گشت در جادهها پرداختند. باد شدیدی همراه دود و خاكستر میوزید. در گوشهای چشمم به جنازهای افتاد، جنازه كمتر از آدمكی كه سربازها به عنوان هدف در وسط میدان به كار میبردند در حافظهام تاثیر گذاشته است. پیش از آنكه آفتاب همهجا پهن شود، خانه را ترك كردم و پیش از ظهر برگشتم. مون در كتابخانه با شخصی حرف میزد. از لحن صدایش پی بردم كه از پشت تلفن با كسی صحبت میكند. آنوقت نام مرا به زبان آورد و این كه ساعت هفت بر میگردم و این كه وقتی از باغ میگذرم آنها دستگیرم كنند. رفیق عاقل من، عاقلانه مرا میفروخت. و شنیدم كه برای حفظ جان خود تضمین میخواهد.
در اینجا داستان من پیچیده و مبهم میشود. میدانم كه او را در سرسراهای سیاه و كابوسآور و پلكانهای شیبدار و گیجكننده تعقیب كردم. مون خانه را خوب میشناخت، خیلی بهتر از من. یكی دوبار او را گم كردم. پیش از آن كه سربازها دستگیرم كنند در گوشهای گیرش آوردم، از یكی از كلكسیونهای ژنرال شمشیری بیرون كشیدم، با انحنای هلالی شكل آن نیم هلالی از خون برای همه عمر بر صورتش نقش كردم. بورخس، من این را از آن جهت پیش تو اعتراف میكنم كه غریبهای. تحقیر تو آن قدرها نارا حتم نمیكند.
در این جا گوینده درنگ كرد. میدیدم كه دستهاش میلرزد. پرسیدم: مون چطور شد؟ گفت: او پولهای یهودا نشان را برداشت و به برزیل گریخت. در آن روز بعد از ظهر من در میدان گروهی سرباز مست را دیدم كه آدمكی را تیرباران میكردند.
من به عبث در انتظار پایان داستان درنگ كردم. سرانجام گفتم ادامه بده. نالهای اندامش را لرزاند، و با نوعی دلسوزی عجولانه به جای زخم هلالی شكل و رنگ پریده اشاره كرد و با لكنت گفت: باور نمیكنی؟ نمیبینی كه داغ رسوایی بر چهرهام حك شده است؟ من داستان را از آن جهت به این ترتیب بازگو كردم تا تو تا انتهای داستان مرا دنبال كنی. من مردی را لو دادم كه از من مواظبت میكرد؛ من وینسنت مونم. اكنون تحقیرم كن.