زن گفت: «من زشتم» و در حالی كه به پشت روی كتفش نشسته بود ادامه داد: «بچه هامون زشتن». «برایان» به تندی گفت: «مزخرفه. اونها بچههای فوق العادهای هستن. ...
درباره ی نویسنده: دونالد بارتلمی (به انگلیسی: Donald Barthelme) نویسندهٔ پسانوگرای آمریكایی بود. او همچنین به عنوان خبرنگار روزنامه، سردبیر مجله، مدیر موزه و استاد دانشگاه كار كرد. او یكی از بنیانگذاران اصلی رشتهٔ نویسندگی خلاق دانشگاه هوستون بود.
در سال 1961 اولین داستان كوتاه اش را منتشر ساخت.داستان كوتاه « پیانو نواز » اثری از این نویسنده را به ترجمه ی « سپیده جدیری» می خوانید .
آن طرف پنجره، «پریسیلاهس» پنج ساله، چارگوش و خپله، درست مثل یك صندوق پستی (با بلوز قرمز و شلوار چروك مخمل كبریتی آبی)، با ظاهری بسیار زننده دنبال یك نفر میگشت كه آب دماغ آویزانش را پاك كند.
مطمئناً یك پروانه توی آن صندوق پستی گیر افتاده بود، آیا اصلاً میتوانست در برود؟ یا اینكه محتویات صندوقهای پست برای همیشه به او میچسبید، مثل والدینش، مثل اسمش؟ آسمان آفتابی و آبی بود. یك تكه فیله سبز «سیلی پاته»(1) توی خیك پریسیلاهس ناپدید شد.
مرد سرش را برگرداند تا با زنش كه داشت روی دستها و زانوهایش از در تو میخزید احوالپرسی كند.
مرد گفت: «خوب، چطوری؟»
زن گفت: «من زشتم» و در حالی كه به پشت روی كتفش نشسته بود ادامه داد: «بچه هامون زشتن».
«برایان» به تندی گفت: «مزخرفه. اونها بچههای فوق العادهای هستن.
فوق العاده و خوشگل. بچههای بقیه مردم زشتن، نه بچههای ما. حالا پاشو برو «دود خونه»(2) مگه قرار نبود ژامبون دودی درست كنی؟»
زن گفت: «ژامبون خراب شد. من نتونستم دودش بدم. همه چی رو امتحان كردم. تو دیگه منو دوست نداری. پنی سیلین مونده بود. من زشتم، بچهها هم.
گفت به تو بگم خداحافظ.»
«كی؟»
«ژامبون دیگه. ببینم اسم یكی از بچه هامون آمبروسه؟ یه نفر به اسم آمبروس واسه مون یه تلگرام فرستاده. الان چند تا بچه داریم؟ چهار تا؟ پنج تا؟ فكر میكنی اونها طبیعی باشن؟» در حالی كه دستش را توی موهای كنگر مانندش میبرد ادامه داد: «خونهمون داره زنگ میزنه. چرا دلت میخواست یه خونه فولادی داشته باشیم؟ چرا فكر میكردم دلم میخواد توی «كنتیكوت»(3) زندگی كنم؟ نمیدونم».
مرد به نرمی گفت: «پاشو. پاشو عزیزم پاشو وایسا و آواز بخون. «پارسیفال» رو بخون.»
زن از كف اتاق گفت: «دلم یه «تریامف» میخواد. یه تیآر ــ فور. توی «استمفورد» همه از اون دارن جز من. اگه تو واسه م یه تیآر ــ فور میگرفتی، بچههای زشتمونو توش مینشوندم و تا دوردورها میروندیم تا «ولفلیت». همه زشتیها رو از زندگیات میبردم بیرون».
«یه سبز شو میخوای؟»
زن با لحنی تهدید آمیز گفت: «یه قرمزشو. یه قرمزش با صندلیهای قرمز چرمی».
مرد پرسید: «مگه قرار نبود رنگها رو بتراشی؟ من یه IBM واسه خودمون خریدم.»
زن گفت: «دلم میخواد برم «ولفلیت». دلم میخواد با ادموند ویلسون حرف بزنم و سوار تی آر ــ فور قرمزم بشه و یه دوری بزنیم. بچهها هم میتونن دنبال صدف بگردن. من و بانی خیلی حرف واسه گفتن به هم داریم».
برایان با مهربانی گفت: «چرا اون كتف بندها رو در نمیآری؟ خیلی بد شد كه ژامبون خراب شد».
زن شریرانه گفت: «من عاشق اون ژامبون بودم. وقتی تو با ولووی قرمزت به دانشگاه تگزاس روندی، فكر كردم داری واسه خودت كسی میشی. دستمو بهت دادم. تو حلقهها رو دستم كردی. همون حلقههایی كه مادرم به من داده بود. فكر میكردم سری از سرها سوا میشی، مثل بانی.»
مرد شانههای پهنش را به او نشان داد و گفت: «همه چیز در حركته. بیا پیانو بزن، میزنی؟»
زن گفت: «تو همیشه از پیانوی من میترسیدی. چهار پنج تا بچه مون هم از پیانو میترسن. تو یادشون دادی از اون بترسن. زرافه رو آتیشه، ولی فكر نمیكنم تو اهمیتی بدی.»
مرد پرسید: «حالا كه ژامبون از دستمون رفته چی بخوریم؟»
زن با سردی گفت: «یه كمی «سیلی پاته» تو فریزر هست».
مرد نگاهی انداخت و گفت: «داره بارون میاد. بارون یا یه چیزی تو همین مایه ها».
زن گفت: «وقتی از مدرسه وارتون فارغ التحصیل شدی، فكر میكردم بالاخره میتونیم به استمفورد بریم و همسایههای جالبی داشته باشیم. ولی اونها جالب نیستن. زرافه جالبه ولی اون هم بیشتر وقتها خوابه: صندوق پستی باز جالب تره. اون مرده سر ساعت 31/3 بازش نكرد. امروز 5 دقیقه دیر كرده. معلوم میشه دولت باز هم دروغ گفته.»
برایان با ژستی حاكی از بی حوصلگی چراغ را روشن كرد. انفجار ناگهانی نور صورت لاغر زن را كه رو به بالا داشت روشن ساخت.
مرد با خودش گفت: «چشمهاش شبیه نخود برفیه. رقص تامار. اسم من تو فرهنگ لغت، تو سوابقم قانون خوشبختی دو جانبه س. شاید هم غذای پیانو. یه گوله درد داره تو دنیای غرب میدوه.»
زن از كف اتاق گفت: «خدای من! زانوهام!»
برایان نگاه كرد. زانوهای زن سرخ شده بود.
زن گفت: «بی حس شده، بیحس بیحس. من درزهای جعبه كمكهای اولیه رو گرفتم. كه چی بشه؟ نمیدونم باید به من بیشتر پول بدی. «بن» داره اخاذی میكنه. «بسی» دلش میخواد یه نازی باشه. آخه داره صعود و سقوط رایش رو میخونه. حالا دیگه همه به اسم هیملر میشناسنش. اسمش همین بود دیگه: بسی؟»
«آره. بسی».
«اون یكی اسمش چی بود؟ اون بوره رو میگم.»
«بیلی. اسم پدرتو روش گذاشتیم. باباتو.»
«باید واسه من یه دونه Airhammer (4) بگیری تا باهاش دندونهای بچهها رو تمیز كنم. اسم اون مرض چیه؟ اگه تو واسهم نگیریش، همه بچه هام اون مرض رو میگیرن، دونه دونه شون.»
برایان گفت: «و یه دونه هم كمپرسور و یه ضبط پاین تاپ اسمیت. یادمه.»
زن به پشت خوابید. كتف بندها روی موزاییك تلق تلق كردند. شماره او، 17، بزرگ روی لباسش نوشته شده بود. چشمهای تابدارش را سفت بسته بود. گفت: «فروشگاه آلتمن حراج گذاشته. شاید یه سر برم.»
مرد گفت: «گوش كن پاشو. پاشو برو تاكستان. من هم پیانو رو میغلتونم اونجا. تو خیلی رنگ تراشیدی.»
زن گفت: «تو به اون پیانو دست نمیزنی. لااقل تا یه میلیون سال دیگه این كار رو نمیكنی.»
«واقعاً فكر میكنی از اون میترسم؟»
زن گفت: «تا یه میلیون سال دیگه. حقه باز!»
برایان آهسته گفت: «خیلی خوب. خیلی خوب» و با قدمهای بلند به طرف پیانو رفت. دستش محكم لاك الكل سیاه آن را چسبید. شروع كرد به غلتاندن آن در طول اتاق و بعد از یك مكث كوتاه، ضربه مرگبار آن به او اصابت كرد.
1-silly putty
2ــ اتاقی كه در آن گوشت و ماهی را دود میدهند.
3ــ ایالت كنتیكوت آمریكا
4ــ :Air hammer دستگاهی در دندانپزشكی كه به یك پمپ هوا متصل است و توسط هوایی كه میدمد دندانها را خشك میكند.