داستان فرهنگ : نامه ای از یك روح - سوزان میلنر گراهام « نامه ای از یك روح »

پس از صرف ناهار در حالی كه احساس خوش بختی وجودم را دربرگرفته بود، سوار بر درشكه سفری آرام را به سمت خانه آغاز كردیم. معمولاً هنگام شب سفر نمی‌كردیم، اما به خاطر مشغله كاری جاناتان باید حركت می‌كردیم. در روشنایی فانوس‌های درشكه و نور ماه...

1396/09/20
|
16:40

روز خوبی را در روستا گذرانده بودیم. كوهسار مملو از رنگ‌های پاییزی بود. گردش كنار رودخانه و گذراندن ساعاتی در كنار هم، یكی از خاطره انگیزترین روزهای زندگیم را رقم زده بود. در دهمین سالگرد ازدواجمان جاناتان مسافرتی را به عنوان هدیه برایم ترتیب داده بود. مسافرخانهٔ زیبای بالسام، جایی كه آخر هفته را در آن گذرانده بودیم یكی از بهترین و قدیمی‌ترین‌ها در منطقه بود. مشغله كاری جاناتان هر دو ما را خسته و عصبی كرده بود. فقط تنهایی و در جوار هم بودن می‌توانست عشقمان را دوباره احیا كند.

پس از صرف ناهار در حالی كه احساس خوش بختی وجودم را دربرگرفته بود، سوار بر درشكه سفری آرام را به سمت خانه آغاز كردیم. معمولاً هنگام شب سفر نمی‌كردیم، اما به خاطر مشغله كاری جاناتان باید حركت می‌كردیم. در روشنایی فانوس‌های درشكه و نور ماه می‌توانستیم راهمان را تشخیص دهیم. اطلس اسب درشكه به علت سفرهای متوالی كاری بین ریچموند و روستای نلسون به راه آشنا بود. پس از ماه‌ها دنیا و زندگی بار دیگر به من لبخند می‌زد.

گفته می‌شود وقایع خوب همیشه پایانی دارند كه هیچ یك از ما نمی‌توانیم دركی از نزدیكی وقوع این امر داشته باشیم.

در آن عصر پاییزی باد سردی می‌وزید. جاناتان پاهایمان را با پتوی درشكه پوشاند و در حالی كه یك دست خود را دور شانهٔ من انداخته بود، با دست دیگرش افسار درشكه را هدایت می‌كرد.

«الیزابت عزیزم» او در گوشم نجوا كرد: «از این كه این مدت با هم بودیم خوشحالم. این سفر یكی از دوست‌داشتنی‌ترین خاطرات من خواهد بود، امیدوارم همیشه در كنار هم باشیم. بدان كه هرگز تو را ترك نخواهم كرد.»

– قسم می‌خوری جاناتان؟

– قسم می‌خورم. من هرگز تو را ترك نخواهم كرد، چه در این دنیا و چه در دنیای دیگر.

– من هم همین طور جاناتان. قسم می‌خورم.

این آخرین كلماتی بود كه می‌توانم به خاطر بیاورم. فكر نمی‌كنم هرگز بفهمم چه چیزی در جاده یا جنگل، اطلس را ترساند كه او رم كرد. جاناتان سعی كرد او را رام كند، اما رقیب خوبی برای یك اسب بزرگ ترسیده نبود.

«جاناتان كمكم كن.» این آخرین كلماتی بودند كه به خاطر دارم. زمانی كه به هوش آمدم كنار درشكهٔ واژگون‌شده در جنگل افتاده بودم. هوا گرگ‌ومیش بود و جاده به وضوح دیده نمی‌شد. روشنایی و حرارت یك روز زیبای پاییزی می‌تواند به شبی دلهره‌آور و سرد در هنگام غروب تبدیل شود. باد به صورت حزن‌انگیزی در میان درختان بلند زوزه می‌كشید و من تا مغز استخوان احساس سرما می‌كردم.

اولین سوالی كه از خود پرسیدم این بود: «آیا من می‌توانم حركت كنم یا این كه پاهای من صدمه دیده بودند؟» گیجی و مبهوتی اجازه تحرك را از من گرفته بود. وقتی سرم را چرخاندم شوهرم را دیدم كه زیر درشكه گیركرده بود. اطلس بیچاره هم جلوتر افتاده بود و سر زیبای او به صورت نامتناسبی چرخیده بود. احتمالاً گردنش شكسته بود و درجا مرده بود و حالا هیچ راهی برای بلندكردن درشكهٔ شكسته از روی جاناتان وجود نداشت. او به پشت، زیر درشكه افتاده بود. دستم را دراز كردم تا صورت او را لمس كنم، چسبندگی و گرمای خون را كه از او میرفت احساس كردم و دریافتم كه سر او غرق خون است، ولی او هنوز زنده بود و هنگامی كه صورت او را لمس می‌كردم ناله می‌كرد. از این كه آسیب دیدگی او كشنده باشد هراسان شدم. می‌بایست به دنبال كمك می‌رفتم و به طور حتم كسی را پیدا می‌كردم كه درشكه را جابه‌جا كند و ما را به بیمارستان در ریچموند برساند. شهر حداقل هفتاد مایل از مسافرخانه فاصله داشت كه مسافتی طولانی بود و اتلاف وقت برای جاناتان بی‌معنی بود.

هنگامی كه برای سرپا ماندن، خود را به درختی رساندم از ناتوانی می‌لرزیدم. هوای گرگ‌ومیش تبدیل به تاریكی شده بود، تاریكی ظالمانه‌ای كه فقط بر مناطق دورافتاده‌ای مانند این كوهستان حكم فرماست. صدای موجودات درون جنگل مرا می‌ترساند. من یك زن شهری بودم و به این نوع صداها عادت نداشتم. پدرم همیشه محیط امنی را برایم فراهم كرده بود و حالا این جاناتان بود كه این كار را می‌كرد.

راه رفتن به سمت مسافرخانه در تاریكی مطلق از ترسناك‌ترین كارها برای من بود. با جابه‌جایی ابرها در آسمان، لحظاتی روشنایی ماه جاده پر پیچ‌وخم كوهستان را نمایان می‌كرد و من به سختی می‌توانستم راه خود را به طرف مسافرخانه تشخیص دهم.

آیا می‌توانستم راهم را ادامه دهم یا عاقبت من هم مرگ در كنار جاده بود؟ هیچ دردی را در وجودم احساس نمی‌كردم و به نظر نمی‌رسید صدمه‌ای دیده باشم. هم چنان به سمت مسافرخانه پیش می‌رفتم. تقلای من شكنجه‌آور بود و احساس می‌كردم كه سینه‌ام از خستگی منفجر خواهد شد. اما هم‌چنان به راهم ادامه می‌دادم. باید تا زمانی كه رمقی در جاناتان وجود داشت خودم را می‌رساندم. جاده به‌نظر بی‌انتها می‌رسید و در پیچ‌وخم سرما و تاریكی گم شده بود.

نهایتاً تصویر مبهمی از فانوس‌های مسافرخانه را دیدم. لحظاتی ابرها پراكنده شدند و من توانستم ساختمان سنگی مسافرخانه را زیر نور ماه ببینم. نفس زنان در مسیری كه به در چوب بلوطی ختم می‌شد دویدم و با تمام قوای باقی مانده در زدم. صدای پایی كه از راه پله پایین می‌آمد را شنیدم. به طور حتم صاحب مسافرخانه از دیدن من تعجب می‌كرد. من دعا می‌كردم كه او یك درشكه و یك اسب چابك داشته باشد.

با بلند كردن جفت در، یكی از درها باز شد. هیچ شمع یا چراغی روشن نبود و من در روشنایی نور ماه، مردی بلند قد را در برابر خود دیدم.

«الیزابت بیا تو، كجا بودی؟ عزیزم منتظرت بودم. من اطلس را به درشكه بسته‌ام، وسایل سفر هم مهیاست. ما باید الان به سمت ریچموند حركت كنیم.»

جاناتان دستش را به سمت من دراز كرد و من آن را گرفتم. از حادثهٔ وحشتناكی كه اتفاق افتاده بود مدهوش شدم.

ما مرده بودیم … جاناتان، اطلس و من.

بله همهٔ ما مرده و محكوم به تكرار آن اتفاق تا ابدیت بودیم. تا به حال هزاران بار در آن حادثه مرده‌ام و از فشار این حادثه خسته شده‌ام. شاید این عاقبت كسانی است كه بر آن چه كه قسم می‌خورند پایبند نیستند.

نمی‌دانم كه آیا كسی قادر به خواندن آن چه كه من نوشته‌ام خواهد بود؟ اما این نامه را با امید فراوان می‌نویسم، شاید روزی فردی آن را پیدا كند و راهی برای رهایی من و شوهرم و اسب بیچاره‌مان اطلس پیدا كند. خوانندهٔ عزیز التماس می‌كنم كه به حال ما متأثر شوید و راهی برای فرستادن ما به جهان دیگر پیدا كنید.

الیزابت جی. تریست، 31 اكتبر 1854
❋ ❋ ❋

من، رابرت روترفورد، نمایندهٔ منطقه‌ای حوزهٔ ویرجینیا و مسئول حفاظت از اشیای باستانی، این نامه را وقتی كه به مسافرخانهٔ قدیمی بالسام سر می‌زدم پیدا كردم. در روز 30 اكتبر 2001 برای ارزش یابی و بازسازی آن به عنوان یك موزه به آن جا رفتم.

این مسافرخانه تا مدت‌ها پس از جنگ داخلی متروكه بوده و برای اندك زمانی در سال 1950 به عنوان استراحت‌گاه باز شده است، اما داستان‌هایی كه در مورد شنیده‌شدن صدای پا و درب زدن در شب نقل‌شده بوده (از همان داستان‌های معروف مسافرخانه‌های جن زده!) بعد از یك سال در آن دوباره تخته شده است.

من ابتدا در بزرگ چوب بلوطی را باز كردم. احساس خوبی داشتم چرا كه درها قفل نبودند و در نتیجه نیازی به صدمه‌زدن به آن‌ها نبود. صدای جیرجیر لولاهای درب شنیده شد. انتظار داشتم بیشتر وسایل داخل مسافرخانه پوسیده یا صدمه دیده باشد و تعجب كردم كه اكثر وسایل هنوز با روكش و دست نخورده باقی مانده بودند. برای وسایل گران‌بهایی كه سالیان دراز بدون محافظت بودند مایهٔ تعجب بود. احتمالاً داستان‌های ارواح دزدان محلی را دور نگه داشته بود.

كار من گزارش وضعیت عمومی ساختمان و فهرست‌بندی هر یك از اثاثیه با ذكر وضعیت آن‌ها بود. تقریباً عصر بود و تنها دو روز برای اتمام كارم وقت داشتم. ساختمان سیستم برق كشی نداشت. به همین علت می‌بایست تا قبل از تاریكی هوا تا حدودی كارم را پیش می‌بردم.

راهم را به سمت اتاق پذیرایی ادامه دادم و به تحسین تزیین‌كاری‌های چوبی و پرده‌های قرمز گلدوزی شده و رنگ و رو رفته پرداختم. یك ناهارخوری بزرگ، آشپزخانه و اتاق نشیمن به علاوهٔ دو اتاق خواب در طبقهٔ هم كف قرار داشت. مبلمان در وضعیت خوبی به نظر می‌رسید. اداره خوشحال می‌شد از این كه بشنود تمام وسایل برای موزه قابل استفاده است. تقریباً غروب شده بود و می‌دانستم كه وقتم محدود است.

از راه پلهٔ عریضی كه به یك بالكن ختم می‌شد بالا رفتم. در آن بالا دری كه با تخته میخ‌كوب شده بود توجه‌ام را جلب كرد. طبیعت كنجكاوانه‌ام برانگیخته شد و توانستم تخته‌ها را به وسیلهٔ چكشی كه در جیب لباسم داشتم بكنم. هنگامی كه در اتاق باز شد ابتدا هوای سنگینی از آن خارج شد. به احتمال زیاد این اتاق برای مدتی طولانی متروكه مانده بود.

كم كم چشمانم به نور ضعیفی كه از پنجره خاك‌آلود به داخل اتاق می‌آمد عادت كرد، كاناپهٔ زیبا و پر زرق و برق حكاكی‌شده‌ای توجه‌ام را جلب كرد. پرده‌های ساتن آبی رنگ به صورت مرتبی گره خورده بودند و روتختی‌ها به خاطر زمان زرد و پوسیده شده بودند؛ اما آن چنان مرتب و صاف بودند كه انگار منتظر خوابیدن ساكنین هستند. به جز لانهٔ موشی كه در كف قالیچهٔ فرسوده ساخته شده بود به نظر می‌رسید اتاق همان‌طور كه ساكنین آن را ترك كرده بودند، باقی مانده بود. جلوی پنجره میز بزرگی قرار داشت و روی آن یك ظرف شستشوی چینی به همراه یك پارچ و جعبهٔ مسی، همان جعبه‌هایی كه خانم‌های قرن نوزده جواهرات و دیگر وسایل خود را در آن حمل می‌كنند، قرار داشت. به طور حتم كسی كه آن را جا گذاشته بود دیگر نیازی به آن ندارد و از این كه من درون آن را نگاه كنم هیچ اعتراضی نخواهد داشت.

من یك آدم خرافاتی نیستم، اما به عنوان یك مورخ اشیا و اماكن باستانی چیزهایی دیده‌ام و اشیایی لمس كرده‌ام كه توضیح یا ذكر نام برای آن‌ها بسیار سخت است. دستم را دراز كردم تا جعبهٔ مسی را بردارم، وقتی كه آن را لمس می‌كردم سرمای عجیبی وجودم را گرفت و موهای تنم سیخ شد. قبلاً هم چنین تجربه‌هایی را داشته‌ام، اما نه به این شدت. جعبه را باز كردم و درون آن نامهٔ دست نوشته‌ای را پیدا كردم كه زرد و تقریباً متلاشی شده بود. تاریكی حكم فرما شده بود و وقت كافی برای خواندن نامه نداشتم. پس نامه را در جیب كتم گذاشتم و با خودم به هتل در آمهرست كه چند مایل دورتر از مسافرخانه بود، بردم.

اولین كار پس از ورود به اتاقم خواندن نامه بود. تاثیر زیادی روی من گذاشت. به نظر نمی‌رسید كه این نامه دروغی باشد، چون هم قدیمی بود و هم لحن آن قابل باور بود. من به ارواح معتقد نبودم و اگر هم وجود خارجی داشتند كاری از دستم بر نمی‌آمد.

تمام شب بیدار بودم و به درخواست عاجزانه نامه «لطفاً راهی برای فرستادن ما به جهان دیگر پیدا كنید» ذهنم را مغشوش می‌كرد. با خودم گفتم فردا صبح از افراد محله پرس‌وجو خواهم كرد؛ شاید اطلاعاتی در مورد جاناتان و الیزابت تریست و مرگ نابه‌هنگام آن‌ها پیدا كنم.

پرس‌وجو مرا به خانم مارتا مك‌داول كتابدار محلی رساند. اگر او عتیقه به نظر می‌رسید به خاطر این بود كه واقعاً پیر بود. حدود 90 سال داشت او برای جابه‌جایی كتاب‌های سنگین كتابخانه نحیف و ناتوان بود و روستا چند دستیار جوان را برای كمك به كار گمارده بود. او موهای سفید خود را به سمت عقب صاف كرد و در حالی كه از پشت قاب طلایی كوچكش به من زل زده بود گفت: اوه، بله آقای … اسم شما چی بود؟

– روترفورد.

– بله آقای روترفورد، من داستان حادثه‌ای را كه برای تریست‌ها و اسبشان اتفاق افتاد می‌دانم. هم‌چنین تمام داستان‌هایی كه بعد از آن حادثهٔ دردناك اتفاق افتاد. به نظر می‌رسد تریست‌ها، الیزابت و جاناتان، سفر بازگشت به خانهٔ خود در ریچموند را آغاز كرده بودند كه بنابر دلایلی اسبشان رم می‌كند و كالسكه روی آقای تریست بیچاره واژگون می‌شود. اسب به خاطر شكستگی گردن می‌میرد و قسمت وحشتناك‌تر این كه سر الیزابت زیر چرخ درشكه كاملاً خرد می‌شود. بدون هیچ توضیحی او قادر به بلندشدن می‌شود و قبل از مرگ تا نیمه‌های راه به سمت مسافرخانه پیش می‌رود. تصور می‌كنم تركیبات هورمونی و آدرنالین او را قادر به تلاش برای یافتن كمك كرده. فردای آن روز جسد آن‌ها توسط یك رهگذر پیدا شد و به خانه‌شان در ریچموند فرستاده شدند تا در گورستان خانوادگی تریست‌ها دفن شوند. بعد از آن حادثه هیچ یك از مسافران بیش از یك روز در مسافرخانه دوام نمی‌آورند. مسافرها صداهای عجیبی از در زدن و صدای پا در راه‌پله در هنگام شب را گزارش كرده بودند. فكر نمی‌كنم كسی واقعاً چیزی غیرعادی دیده باشد. اما اكثر آن‌ها آن قدر آن‌جا نماندند تا این تجربه را داشته باشند. جنگ داخلی آغاز می‌شود و مردم كم‌تر به مسافرت می‌روند و به همین خاطر مسافرخانه متروكه می‌شود؛ تا این كه دوباره در سال 1956 به عنوان استراحت‌گاه باز می‌شود. مالكان جدید نیز وقتی می‌بینند كه استراحت‌گاه سودی برایشان در بر ندارد، آن را ترك می‌كنند. چرا این را پرسیدید؟ آیا چیزی غیر عادی دیدید؟

– خیر خانم مك‌داول. من یك مورخ هستم و برای دانستن واقعیت حادثه كنجكاو بودم. از شما خیلی متشكرم. به من كمك فراوانی كردید.

عصر آن روز برای اتمام كارم به سمت مسافرخانه حركت كردم. سرگرم فهرست بندی وسایل آخرین اتاق بودم كه متوجه شدم غروب شده است. برای اتمام كارم تنها به نیم‌ساعت دیگر نیاز داشتم. چراغ قوه‌ام را روشن كرده و به كارم ادامه دادم. به خودم با خنده گفتم «این‌جا بهترین محل برای گذراندن هالووین است» در همین هنگام بود كه صدای ضربهٔ روی در مرا در جای خودم میخكوب كرد. هنگامی كه راه‌پله را به سمت درِ چوب بلوطی ترك می‌كردم، دوباره همان سرمای عجیبی كه روز قبل تجربه كرده بودم را احساس كردم. قلبم شروع به تپیدن كرده بود و تجربیات گذشته هیچ كمكی به حفظ روحیه‌ام در برخورد با آن چه كه آن طرف در بود نمی‌كرد.

وقتی كه در را باز كردم زن جوانی را در لباسی قدیمی در برابر خود دیدم. سمت چپ جمجمهٔ او له شده بود و خون موهای تیره و كت پشمی‌اش را خیس كرده بود. او دست‌های خونی خود را با حالتی ملتمسانه رو به روی من قرار داد و با لهجه‌ای شمالی نجوا كرد: لطفاً كمكم كنید!

این یك كابوس غیرمعمولی نبود. آن چه كه در برابر من قرار داشت، یك زن واقعی بود كه بدن نابودشده‌اش و دست‌های خونی‌اش كاملاً واقعی به نظر می‌رسید. اگر من توانسته بودم او را لمس كنم، باور دارم كه كاملاً واقعی بوده است. او قبل از این كه بتوانم جوابی بدهم، ناپدید شد.

آیا واقعاً او را دیده بودم؟ یا این كه این از عوارض داستان‌های خیالی بود كه شنیده بودم؟ تردید داشتم، اما از یك بابت مطمئن بودم و آن این كه اگر راهی برای رهانیدن آن زن وجود داشت، تنها از راه خراب كردن مسافرخانه بود. گزارشم را روی میز سالن قرار دادم و گالن گازوییل را كه برای مواقع ضروری در ماشینم حمل می‌كردم پیدا كرده و بر روی تمام وسایل قدیمی اتاق پذیرایی و پرده‌ها و هم چنین گزارشم ریختم. سپس از ورودی ساختمان خارج شدم و كبریتی روشن‌كرده و به درون ساختمان پرت كردم. سپس سوار ماشینم شدم و با تمام سرعت در جادهٔ قدیمی به سمت پایین تپه حركت كردم و از فاصلهٔ دور به مشاهدهٔ سوختن مسافرخانه پرداختم. وقتی كه مطمئن شدم ساختمان كاملاً سوخته، به سمت خانه‌ام در ریچموند حركت كردم.

در بعضی مواقع چیزهایی هستند كه مهم‌تر از ضبط آثار قدیمی هستند. مانند افرادی كه در آن زندگی می‌كردند و گرفتار آن شدند.

من قبرستان خانوادگی تریست‌ها را پیدا كردم و هم چنین آرامگاهی كه جاناتان و الیزابت در آن دفن شده بودند …

قفل آن مدت‌ها بود كه باز نشده و كاملاً زنگ زده بود و من نتوانستم وارد آن بشوم، اما یك شاخه گل سرخ به همراه نامهٔ زرد و متلاشی شده را از درون میله‌های آهنی آن رد كردم و اكنون دیگر مطمئن هستم كه ارواح آنان از عذابی كه گرفتارش بودند رها شده اند و در جهان دیگر به آرامش رسیده‌اند.

دسترسی سریع