داستان فرهنگ: «اولین» اثری از جیمز آگوستین آلویسیوس جویس « اولین»

گاهی پدر «اولین» به سراغ او و خواهران و برادران‌اش می‌آمد و با نهیب چوب دستی‌اش آن‌ها را به خانه می‌برد ولی «كیو»ی كوچولو همیشه كشیك می‌كشید و تا می‌دید پدرشان به مزرعه می‌آید، فورا بچه‌ها را خبر می‌كرد فكر می‌كردبا همه‌ی این سختگیری‌ها ...

1396/09/18
|
17:45

جیمز آگوستین آلویسیوس جویس ‏(2 فوریه 1882 دوبلین - 13 ژانویه 1941 زوریخ) نویسنده ایرلندی كه گروهی رمان اولیس وی را بزرگ‌ترین رمان سده بیستم خوانده‌اند. (این كتاب كه سومین اثر جیمز جویس است در سال 1922 در پاریس منتشر شد) تمام آثارش را نه به زبان مادری كه به زبان انگلیسی می‌نوشت. اولین اثرش دوبلینی‌ها مجموعه داستان‌های كوتاهی است درباره دوبلین و مردمش كه گاهی آن را داستانی بلند و با درون‌مایه‌ای یگانه تلقی می‌كنند. او همراه ویرجینیا وولف از اولین كسانی بودند كه به شیوهٔ جریان سیال ذهن می‌نوشتند.
( داستان كوتاه « اولین» اثری از این نویسنده را به ترجمه ی جمال الدین فروهری در زیر می خوانید .)

گفت كنار پنجره نشسته بود و به گسترش پرده‌ی سیاه شب برفراز خیابان می‌نگریست. سرش را به پرده تكیه داده بود و مشام‌اش از بوی پارچه پر شده بود. تنها چند رهگذر از خیابان می‌گذشتند صدای پای مردی را كه در خانه‌ی آخر می‌نشست بر روی سنگ‌فرش خیابان شنید كه دور می‌شد و به سوی راهروی جلوی خانه‌های قرمز رنگ پیش می‌رفت. آن‌گاه صدای خش خش قدم‌هایش بر روی خاك‌های راهرو به گوش‌اش رسید. زمانی آن‌جا مزرعه‌ای بود و در آن كشت و كار می‌كردند و معمولا كودكان در آن بازی می‌كردند. او هم زمانی كه بچه بود در آن‌جا با بچه‌های دیگر بازی‌ها كرده بود. بعدها مردی از مردم بلفاست این مزرعه را خرید و در آن خانه‌هایی ساخت. این خانه‌ها مثل خانه‌های قهوه‌ای رنگ معمولی نبود. خانه‌هایی بود كه با آجرهای شفاف ساخته می‌شد. سقف آن‌ها از دور درخشندگی خاصی داشت. آن وقت كه هنوز این خانه‌ها را نساخته بودند بچه‌های كوچه مانند بچه‌های خانواده «دوین» و «واترز» و «دون» و هم‌چنین «كیو»ی كوچولو كه افلیج بود و خودش و برادران‌اش و خواهران‌اش آن جا بازی می‌كردند تنها «ارنست» بود كه هیچ‌گاه بازی نمی‌كرد زیرا دیگر بزرگ شده بود. گاهی پدر «اولین» به سراغ او و خواهران و برادران‌اش می‌آمد و با نهیب چوب دستی‌اش آن‌ها را به خانه می‌برد ولی «كیو»ی كوچولو همیشه كشیك می‌كشید و تا می‌دید پدرشان به مزرعه می‌آید، فورا بچه‌ها را خبر می‌كرد فكر می‌كرد با همه‌ی این سختگیری‌ها در آن وقت خیلی شاد و سرخوش بود. پدرش به این بدخویی نبود. مادرش هنوز زنده بود. اكنون سال‌ها از آن زمان می‌گذشت. خودش و برادران و خواهران‌اش همه بزرگ شده بودند. مادرش مرده بود، «تیزی دون» هم مرده بود، خانواده «واترز» به انگلستان باز گشته بودند. آری در این جهان همه چیز دستخوش تغییر و زوال است. حالا خود او هم می‌خواهد از این جا برود خانه. وطن مدتی به دور بر اتاق نگاه كرد و همه‌ی اسباب و اثاثیه آن را یكی یكی از پیش چشم گذرانید. به این اثاثیه‌ها خو گرفته بود و همه‌ی آن‌ها برایش آشنا بود. هفته‌ای یك بار آن‌ها را گرد گیری می‌كرد و بارها با خود گفته بود كه این همه گرد و خاك از كجا می‌آید حتا به خواب هم نمی‌دید كه روزی این اثاثیه‌ها را بگذارد و برود. ممكن بود دیگر هرگز آن‌ها را نبیند. نگاه‌اش به دیوار خیره شد. در این چند سال هیچ‌گاه به فكرش نرسیده بود كه نام كشیشی را كه عكس رنگ و رو رفته‌اش روی دیوار بالای سر آن پیانوی شكسته آویزان شده بود، بپرسد. پدرش هر وقت آن را به كسی نشان می‌داد تنها می‌گفت: «حالا در ملبورن است» پذیرفته بود كه این خانه را به حال خود بگذارد و برود. با خود می‌گفت آیا این كار عاقلانه‌ای است كه خانه‌ی پدرم را ترك كنم. كوشش كرد كه پیش و پس این كار را بنگرد و خوب و بد آن را بسنجد. تا كنون هر طور بود خانه‌ای و خوراكی داشت. آشنایانی دور و برش بودند كه او آن‌ها را خوب می‌شناخت، عمری با آن‌ها خو گرفته بود. البته در این جا مجبور بود كه هم در خانه و هم در فروشگاه كار كند؛ خیلی هم كار كند. با خود می‌گفت وقتی در فروشگاه بفهمند كه او با جوانی گریخته است چه خواهند گفت. شاید بگویند آدم احمقی بود و سپس با آگهی در روزنامه‌ها دیگری را به جایش استخدام كنند. دوشیزه «كاون» از این كار خیلی خوشوقت می‌شد. مگر همیشه خاصه در انظار این و آن به او نیش نمی‌زد؟ و نمی‌گفت دوشیزه هیل مگر نمی‌بیند این خانم‌ها منتظرند؟ یا «دوشیزه هیل، شما را به خدا قدری تندتر كار كنید» از رها كردن فروشگاه ناراحت نبود در خانه جدیدش در كشوری دور و بیگانه این گونه رنج نخواهد برد. پس از مدتی عروسی خواهد كرد «اولین عروس می‌شود»، «اولین به خانه‌ی شوهر می‌رود» مردم به او احترام خواهند گذاشت و با او آن چنان كه با مادرش رفتار كردند، رفتار نخواهند كرد. در این جا حتی حالا كه نوزده سال دارد رفتار پدرش نسبت به او توهین‌آمیز است. می‌داند كه علت رنجوری و تپش قلب‌اش همین ناگواری‌هاست. پدرش آن علاقه و محبتی كه به پسران‌اش «هری» و «ارنست» داشته به او نداشته است. سبب این بی مهری آن بود كه آن‌ها پسر بودند و او دختر. در روزهای اخیر تهدیدش كرده بود و گفته بود حتی برای شادی روح مادرش هم كه شده است بلایی بر سر این دختر خواهد آورد. اكنون دیگر كسی را كه پشت و پناه او باشد نداشت. برادر بزرگ‌اش مرده بود. هری هم كه به كار تزیین كلیساها اشتغال داشت و بیش‌تر در دهكده‌ها به سر می‌برد. از این‌ها گذشته پدرش هر شب شنبه كه به خانه می‌آمد سر پول با او دعوا می‌‌كرد و این بد خویی پدر سخت او را خسته كرده بود. تمام حقوقش را می‌گرفت، هر هفت شیلنگ را. هری هم تا آن جا كه می‌توانست برای او پول می‌فرستاد. ولی بدتر از همه وقتی بود كه می‌خواست پولی از پدرش بگیرد. می‌گفت تو پول می‌خواهی چه كنی. پول‌ها را می‌گیری و نفله می‌كنی. تو عقل معاش نداری و من هم حاضر نیستم پولی را كه با این همه زحمت به دست می‌آید، به تو بدهم بیهوده خرج كنی. خیلی چیزهای دیگر هم می‌گفت زیرا معمولا شب‌ها حالش بد بود. بعد از این حرف‌ها آخر پولی به «اولین» می‌داد ولی می‌گفت آیا خیال نداری شام یكشنبه را دیگر خودت بخری. آن وقت او مجبور بود شتابان از خانه بیرون برود و خرید كند. كیسه پوستی سیاه را به دست بگیرد و با آرنج راه خود را از میان انبوه مردم راهگذر باز كند و دیر وقت كیسه‌ی خواربار به دوش، به خانه باز گردد. در خانه هم كارش دشوار بود، باید خانه را همیشه پاكیزه كند و مراقب باشد كوچولوها سر وقت به دبستان بروند و به موقع غذایشان حاضر باشد. تا كنون زندگی بسیار را گذرانیده بود ولی حالا كه می‌خواست از رنج آن بگریزد می‌دید این وضع چندان هم ناخوش آینده نبوده است، می‌خواست برود و زندگی نویی را با «فرانك» آغاز كند. فرانك جوان بسیار مهربانی بود. اندامی مردانه داشت، خیلی خون گرم بود. قرار بود همان شب همراه او با كشتی حركت كند. زن او بشود و با او در «بوینوس آیرس» زندگی كند. در آن جا فرانك خانه‌ای داشت كه آماده‌ی زندگی آینده‌شان بود. خوب یادش بود كه چگونه نخستین بار با او روبرو شده بود. فرانك در خیابان مركزی شهر در خانه‌ای پانسیون بود. او هم گاه‌گاهی به آن خانه می‌رفت. مثل این است كه همین چند هفته پیش بود. آن روز فرانك جلوی در ایستاده بود كلاه‌اش به پشت سر متمایل شده بود و موهایش روی پیشانی آفتاب خورده‌اش ریخته بود. سپس با هم آشنا شده بودند فرانك هر شب در بیرون فروشگاه به انتظارش می‌ایستاد و او را تا خانه همراهی می‌كرد. شبی هم با هم به تماشای دختر «بوهمی» رفته بودند و وقتی كه در جای خلوتی در كنار فرانك نشسته بود مثل این بود كه در جهان دیگری سیر می‌كند. فرانك از موسیقی بسیار لذت می‌برد و خودش هم كمی آواز خواندن می‌دانست. مردم می‌دانستند كه این دو یكدیگر را دوست می‌دارند. هر بار كه فرانك آهنگ «دخترك دلباخته‌ی دریانورد» را برایش می‌خواند، از خود بی خود می‌شد و دل‌اش از، اضطراب مطبوعی می‌تپید. در آغاز كار تنها از این كه مردی را دلباخته‌ی خود كرده است شاد بود. اما بعدها حس كرد كه از او خوش‌اش می‌آید. فرانك داستان‌هایی از كشورهای دوردست برایش نقل می‌كرد از سرگذشت خودش می‌گفت، كه چگونه نخستین بار به عنوان ملوان كشتی «اسن لاین» با حقوق ماهی یك لیره به كار آغاز كرده بود. تمام كشتی‌ها و جزییات همه‌ی سفرهای دریایی خود را خوب به یاد داشت. از تنگه‌ی «ماگالن» گذشته بود و داستان‌های هراس‌انگیزی از «یاتاگوین ها» می‌دانست سرانجام در «بوینوس آیرس» اقامت گزیده بود و اكنون برای گذرانیدن ایام مرخصی به انگلستان آمده بود. پدرش از رابطه‌ی آن‌ها آگاه شده بود و به تاكید گفته بود كه حق ندارد با فرانك حرف بزند. گفته بود: «من این ملوان‌ها را بهتر از هر كس می‌شناسم». یك روز هم با فرانك كارش به پرخاش و منازعه كشیده بود و از آن پس این دو دل‌داده ناگزیر پنهانی با هم دیدار كردند. تاریكی شب، خیابان را در خود فرو برد. دیگر رنگ سپید دو نامه كه روی دامان‌اش بود به وضوح دیده نمی‌شد. یكی از این نامه‌ها را برای برادرش هری و دیگری را برای پدرش نوشته بود. برادر عزیز كرده‌اش ارنست بود اما هری را هم تا اندازه‌ای دوست می‌داشت. به تازگی دریافته بود كه پدرش رفته رفته پیر و شكسته می‌شود. می‌دانست كه اگر برود از دوری او رنج خواهد برد. گاهی پدرش با او به مهربانی رفتار می‌كرد. چندی پیش كه بیمار شده و خوابیده بود، پدرش داستان‌هایی از اجنه و شیاطین برایش خوانده بود و همه با هم به گردش به بیرون شهر رفته بودند. كلاه مادرش را به سر گذاشته بود تا بچه‌ها را بخنداند. وقت می‌گذشت اما هنوز كنار پنجره نشسته و سر خود را به پرده تكیه داده بود و پارچه‌ها را بو می كشید. از جای دوردستی صدای ارگ به گوش می‌رسید كه آهنگی ایتالیایی را می‌نواخت. این آهنگ را می‌شناخت. بسیار تعجب كرد از این كه در چنین شبی این آهنگ را می‌شنید. این آهنگ قولی را كه در آخرین لحظه‌های زندگی مادرش، به او داده بود به یادش آورد. در آن وقت به مادرش قول داده بود تا آن جا كه ممكن است از خانه و زندگی او نگهداری كند. آخرین شب بیماری مادر به یادش آمد. آن شب مادرش را بار دیگر به همان اتاق تاریك آن سمت تالار برده بودند. از بیرون صدای ارگ شنیده می‌شد. شش پنی به نوازنده داده بودند كه از آن جا دور شود. خوب به یاد داشت كه آن شب پدرش غرولند كنان به اتاق بیمار برگشت و زیر لب گفت : «امان از دست این ایتالیایی‌های احمق» هم چنان كه در عالم اندیشه فرو رفته بود زندگی مادر به یادش آمد. زند گی‌اش زندگی معمولی بود كه در عالم بی‌خبری و جنون پایان یافته بود. وقتی صدای مادرش را به یاد آورد كه با لجاجت احمقانه‌ای پی در پی فریاد می‌كرد، بی اختیار برخود لرزید. از فرط وحشت ناگهان از جا برخاست. فرار! باید فرار كند! فرانك او را از این زندگی پر بیم و هراس رهایی خواهد داد. به او زندگی و شاید هم عشق خواهد داد. آخر مگر او حق زندگی كردن ندارد. چرا باید همیشه با غم و اندوه به سر ببرد. او هم حق دارد خوشبخت باشد فرانك او را در آغوش خواهد گرفت و در بازوان‌اش به مهربانی خواهد فشرد. او را دوست خواهد داشت. در ایستگاه «نورت وال» ایستاه بود. دست‌اش در دست فرانك بود و می‌دانست كه فرانك با او سرگرم سخن گفتن است. چیزهایی درباره‌ی مسافرت‌شان می‌گفت و باز تكرار می‌كرد. ایستگاه از سرباز و چمدان‌های قهوه‌ای رنگ پر بود. از لای دروازه چشم‌اش به هیكل كوه پیكر و تیره رنگ كشتی افتاد كه در لشكرگاه پهلو گرفته بود. نور چراغ از پشت پنجره‌های كشتی سوسو می‌زد. در جواب فرانك چیزی نمی‌گفت. حس كرد كه چهره‌اش سرد و رنگ‌اش پریده است. از میان موج حیرت و بی خودی، به درگاه خداوند نالید و از او خواست كه راهی پیش پایش بگذارد. كشتی سوت بلند غم آوری كشید و صدای آن، در انبوه مه دریا گم شد. اگر با این كشتی همراه فرانك می‌رفت، شب را در دریا، در راه «بوینوس آیرس» می‌گذراند. بلیط مسافرت هم برای دو تن تهیه شده بود. آیا با این همه تدارك می‌توانست از تصمیم خود باز گردد؟ تشویش و آشفتگی حس خفته‌ای را در وجودش بیدار كرد. زیر لب دعا می‌كرد و لب‌هایش به هم می‌خورد. صدای زنگ كشتی برخاست و مثل این بود كه ضربه‌های آن بردل‌اش كوفته می‌شود. فرانك دست‌اش را گرفت و گفت: بیا. گویی همه‌ی دریا‌های جهان گرد قلب‌اش در تلاطم بود. فرانك می‌خواست او را به درون این دریاها بكشاند و او را به كام امواج بسپارد. با هر دو دست به نرده‌ی آهنین چسبید. بیا. نه، نه محال است. دست‌هایش بی‌اراده به آهن چسبیده بود. از شدت تأثر نعره‌ای كشید. باز هم صدای فرانك را شنید كه می‌گفت: «اولین، اوی». فرانك از دروازه گذشته بود و پی در پی صدا می‌زد. بیا، بیا، دنبال من بیا. مأموران فریاد زنان به فرانك امر كردند هر چه زودتر سوار شد. اولین فقط به او نگاه می‌كرد. چهره‌اش چون جانور بی‌چاره‌ای سرد و بی روح بود در چشمان‌اش اثری نه از عشق بود و نه از وداع و نه از آشنایی.

دسترسی سریع