داستان از آغاز دورهی جدیدی از تغییر و تحول اقتصادی و به تعبیری از دورهی ماشینیسم در قارهی امریكا شروع میشود. زمانی كه پای صنعت و توسعهی اقتصادی و به تبع آن نوعی دگرگونی در زندگی مردم و بالاخص برزگران و پیشهوران بوجود میآید و ....
جان اشتاینبك در سال 1902 در كالیفرنیا بهدنیا آمد. پدرش خزانهدار و مادرش آموزگار بود. پس از تحصیل علوم در دانشگاه استانفورد، در سال 1925 بیآنكه دانشنامهای دریافت كرده باشد دانشگاه را رها كرد و به نیویورك رفت. در این شهر خبرنگاری كرد و پس از دو سال به كالیفرنیا برگشت. مدتی به عنوان كارگر ساده، متصدی داروخانه، میوهچین و... به كار پرداخت و به همین سبب با مشكلات برزگران و كارگران آشنا شد. پس از آن پاسبانی خانهای را پذیرفت و در این زمان وقت كافی برای خواندن و نوشتن پیدا كرد. زمانی كه جهان بهسرعت به سمت مدرنیسم پیش میرفت و ادوات جدید كشاورزی جایگزین بیل و گاوآهن میشد، او در اندیشهی غم و درد و رنج آنان بود. نخستین اثرش فنجان زرین را در سال 1929 نوشت. نگاه انساندوستانه و دقیق او به جهان پیرامون و چهرهی رنجكشیدهی خودش سبب درخشش او در نوشتن آثاری چون موشها و آدمها و خوشههای خشم شد. خوشههای خشم او در سال 1939 منتشر شد و جایزهی پولیتزر را از آن خود كرد. اشتاینبك به سبب خلق این آثارش جایزهی نوبل سال 1962 را برد. از نوشتههای دیگر او به چراگاههای آسمان، به خدایی ناشناس، تورتیلافلت، دره دراز، ماه پنهانست، دهكدهی ازیادرفته، كره اسب كهر، شرق بهشت، مروارید و پنجشنبهی شیرین میتوان اشاره كرد.
داستان از آغاز دورهی جدیدی از تغییر و تحول اقتصادی و به تعبیری از دورهی ماشینیسم در قارهی امریكا شروع میشود. زمانی كه پای صنعت و توسعهی اقتصادی و به تبع آن نوعی دگرگونی در زندگی مردم و بالاخص برزگران و پیشهوران بوجود میآید و به نحوی حالت گذاری میشود بین سنت و توسعه، خشم خوشههای بارور شده شكل میگیرد. كشاورزانی كه تنها با بیل و كلنگ و گاوآهن آشنایند و با آن خو گرفتهاند، حال با آمدن تراكتور به مزارعشان ـ كه به سبب قرضهایی كه از بانك گرفتهاند به مرور زمان گرو بانك شده ـ دچار تحول در نحوهی زندگی و آوارگی از سرزمینشان میشوند تا مگر رویاهای دراز و شیرینی كه برگههای تبلیغاتی گسترده در سرزمینشان برایشان به ارمغان آورده در سرزمینی دیگر حقیقت بخشند. آنها نمیدانند كه اگر ماشین و صنعت ماشینیسم در دست یك نفر باشد چه وسیلهی نیرومند و خطرناكی است. آنها ناهماهنگیهای صنعت رشد یافته را نمیشناسند. تقابل صنعت و سنت:
خانوادهای كشور را رها كرده و رفته است. پدر خانواده از بانك پول قرض گرفته است. و اینك بانك زمین را میخواهد. بانك هنگامی كه زمینها را تملك میكند نام شركت غیر منقول به خود میگیرد و برای زمینها تراكتور میخواهد نه خانواده[...] ولی این تراكتور دو كار میكند: زمین ما را برمیگرداند و ما را بیرون میراند. میان این تراكتور و تانك تفاوت زیادی نیست. هر دو مردم را بیرون میرانند، وحشتزده و مجروح میكنند. این چیزی است كه باید به آن بیاندیشیم….
( بخش هایی از رمان « خوشه ها ی خشم»اثر «جان اشتاین بك »را در زیر می خوانید.)
….تام جود بعد از مدتها كه در زندان بود در نزدیكی كشتزار پدرش از كامیون سرخرنگ «شركت اُكلاهماسیتی ترانسپورت» پیاده شد. تام سی ساله بود و چشمانی میشی داشت.
كلاهی بر سر گذاشته و لباسی خاكستری رنگ و ارزان پوشیده و پوتین نظامی نویی به پا كرده بود. اینها لباسهایی بود كه در زندان به او داده بودند. چهارسال پیش، تام جود هنگام دفاع از خودش، كسی را با بیل كشته و به هفت سال زندان در مك آلستِر محكوم شده بود. اما اینك با دادن تعهد، سه سال زودتر از موقع آزاد شده بود و میخواست به مزرعة پدرش برگردد.
اواخر ماه میبود و هوا گرم و سوزان. وقتی تام از وسط زمینهای زراعی میگذشت، لاكپشتی را كه چرخ جلو كامیونی به بیرون از جاده پرت كرده بود، پیدا كرد. تام میخواست لاكپشت را برای برادر كوچكش سوغاتی ببرد.
مدتی كه در میان گرد و خاكهای نرم جادة خاكآلودی كه از میان كشتزارها میگذشت پیش رفت. عرق از سر و پایش میریخت. كمی پایینتر از جاده چشمش به بید بیقواره و خاكآلودی افتاد. قدمهایش را تند كرد تا با پناه بردن زیر درخت از آفتاب بگریزد. اما نزدیك درخت، مردی را دید كه زیر درختی نشسته است. مرد صورتی استخوانی، پیشانی بلند، گونههایی بیمو و برنزه، موهایی خاكستری و ژولیده داشت. مرد موخاكستری مدتی به تام زل زد و بعد او را شناخت. گفت: «شما تام جود پسر بابا تام نیستید؟»
تام گفت بله. مرد گفت: «مرا یادتان نمیآید. اما من پدر روحانی محلّة شما هستم». تام گفت: «عجب! پس شما كشیش كیسی هستید.» آن مرد گفت: «بله اما حالا جیم كیسی هستم. دیگر نور خدا در دلم نیست. دیگر موعظه را گذاشتم كنار. دیگر قلبم صاف نیست.» شما مسافرت بودید؟ من كه خیلی وقته اینجاها نبودم.» تام گفت كه چهار سالی در زندان بوده و دوباره به خانه برگشته تا كاری بگیرد و به زندگیاش برسد.
كیسی گفت: «خیلی وقت است پدرت را ندیدهام. دوست دارد او را ببینم.» بعد از جا بلند شد و كفشهایش را به پا كرد و دنبال تام راه افتاد تا با هم به مزرعة خانوادة جود بروند. آنها با هم یك مایلی پیش رفتند اما وقتی از پشتهای گذشتند و به مزرعة خانوادة جود رسیدند، در ردیف خانههای كوچك پرنده پر نمیزد. تام گفت: «انگار اتفاقی افتاده. هیچ كس نیست.»
مباشران مالك بزرگ، خانوادة تام را نیز مثل دیگر كشاورزان از زمینشان بیرون كرده بودند. چون آن سال، گرد و غبار روی محصولات را گرفته بود و آفتاب داغ، گیاهان را خشك كرده بود و آنها هم مثل دیگران محصول زیادی به دست نیاورده بودند تا اجارهشان را بپردازند. چند سال پیش كشاورزان مجبور شده بودند پنبه بكارند. اما چون قادر نبودند زمین را یك سال به آیش بگذارند تا قوت بگیرد، خاكِ زمین فرسوده شده بود.
به همین دلیل مالكان بزرگ یا بانكها، دیگر حاضر نبودند از اجارههایشان بگذرند. آنها مباشرانشان را فرستاده بودند تا كشاورزان را از زمینهای اجارهای، بیرون كرده و خانههایشان را خراب كنند. البته بعضی از مباشرها مهربان بودند، بعضی خشمگین و بعضی نیز ظالم و بیعاطفه. اما همه غلام بانكها بودند. میگفتند: «مجبوریم. بانك یا شركت احتیاج دارد. زمینهایش را میخواهد.»
كشاورزان گفتند: «میخواهید چكار كنیم؟ ما كه نمیتوانیم از سهم كشت خودمان كم كنیم. همهمان نیمه سیر هستیم. بچههایمان همیشه گرسنهاند، لباسمان تكه تكه است. آخر ما چه خاكی به سرمان بریزیم؟ ما سالهاست كه روی این زمینها كار كردهایم. ما اینجا به دنیا آمدهایم. درست است كه چند سال پیش وام بانك را نپرداختهایم، و حالا بانك مالك زمینهایمان شده، اما ما همیشه اجارهمان را پرداختهایم. لطفاً صبر كنید تا سال دیگر.»
اما بانكها این چیزها را نمیفهمیدند. آنها میخواستند فقط یك نفر حقوقبگیر را با یك تراكتور در زمین بگذارند تا پس از جمعآوری محصولات، زمینها را بفروشند.
كشاورزان گفتند: «پس ما هم دست به تفنگ میبریم.» مباشران هم گفتند: «آن وقت، اول با كلانتر و بعد با ارتش طرف هستید. اگر در زمینهای بانك بمانید دزدید و اگر كسی را بكشید میشوید آدمكش. پس بهتر است هرچه زودتر بروید.» كشاورزها گفتند: «كجا برویم؟ چه جوری برویم. ما كه پول نداریم؟» مباشرها گفتند: «اگر راه بیفتید شاید به پنبهچینی پاییز برسید. راستی چرا به غرب نمیروید؟ به كالیفرنیا. آنجا همهجا باغ است و كار میوهچینی هست.» زنها از شوهرانشان میپرسیدند: «كجا میرویم.» اما كشاورزهای زخم خورده و خشمگین نمیدانستند.
كیسی و تام ایستاده بودند و مزرعه را نگاه میكردند. همه چیز مزرعه را تراكتور ویران كرده بود. به زور وارد خانة نیمه ویران شدند. تام گفت: «یا همه از اینجا رفتهاند یا مردهاند. حتماً اتفاق بدی افتاده. اما انگار همسایهها هم رفتهاند وگرنه تختههای به این خوبی دست نخورده باقی نمیماند.»
چند دقیقه بعد، كیسی كه به دشت نگاه میكرد مردی خاكآلود را از دور دید كه نزدیك میشد. مرد به جلوی خانه رسید و آنها او را كه از اهالی بود شناختند. مرد برای آنها تعریف كرد كه چطور بانكها با انداختن تراكتورها در مزارع و خراب كردن همه چیز، همه را به زور فراری داده بودند. اما خود او با اینكه همة خانوادهاش رفته بودند تنها كسی بود كه آن طرفها مانده بود. خانوادة تام نیز همه پیش عموجان بودند. مرد گفت: «رفتند تا یك ماشین باری بخرند و چند روز دیگربروند به طرف غرب. همة كشاورزها دارند میروند. هشت مایل كه بروی میرسی به خانة عموجان. همه آنجا هستند.» راه دور بود. تام و كیسی و مرد روستایی تصمیم گرفتند شب را در همان خانة ویران به صبح برسانند.
صبح تام و كیسی از جادهای كه چرخ ماشینها وگاریها در مزرعه به وجود آورده بود به طرف خانة عموجان به راه افتادند. مدتی كه رفتند تام گفت: «نمیدانم اینها چطور خودشان را در خانة عموجان جا میكنند. آنجا فقط یك اتاق و یك انبار دارد. باید روی هم سوار شوند.» كشیش گفت: «تا آنجا كه یادم میآید عمو جان، زن و بچه نداشت.»
افق در مشرق سرخ رنگ بود كه آنها به خانة عمو جان رسیدند. از دودكش زنگ زدة خانه دود بیرون میآمد و یك كامیون در حیاط بود و یك عالم اثاثیه هم جلوی خانه روی هم تلنبار شده بود. تام گفت: «خدای من انگار میخواهند بروند.» از پنبهزار گذشتند و پا به حیاط خانه گذاشتند. پدرِ تام در كامیون ایستاده بود و به آخرین تختههای بارگیر میخ میزد. پدر تام، ریشی انبوه و پوستی سبزه داشت و لاغر و كمرباریك بود. پیرمرد، به محض دیدن تام با نگرانی پرسید: «تام فرار كردی؟» تام گفت: «نه، تعهد دادم و آزادم. همة مداركم هم باهام هست.»
پدر تام چكش را زمین گذاشت و گفت: «ما میخواهیم برویم كالیفرنیا. اسبابها را هم بار میزنیم. اما مادرت از ترس اینكه تو را نبیند نمیخواست بیاید كالیفرنیا. حالا تو هم با ما میآیی. برویم غافلگیرشان كنیم.» تام گفت: «پدر، كشیش كیسی را كه یادت هست. او هم با ما میآید.» پدرِ تام به كشیش كیسی خوشآمد گفت و سپس همگی با هم رفتند كه مادرِ تام را ببینند و صبحانهای بخورند. مادر با دیدن تام همانطور كه داشت صبحانه را حاضر میكرد دهانش نیمه باز ماند. بعد خدا را شكر كرد و با نگرانی همان سئوالهای پدر را از تام پرسید. بعد آرام شد اما شادیاش شبیهاندوه بود.
مادر پرسید: «تام، توی زندان خیلی باهات بدرفتاری كردند؟ جوشی كه نشدی؟» تام گفت: «نه، نه. البته تا یك مدتی این جوری بودم. میگذره. ولی وقتی دیروز دیدم چه بلایی سر خانهمان آورده اند...» مادر گفت: «تام فكر نكن تنهایی میشود جلویشان ایستاد. سگكُشِت میكنند. اما اگر همة آن چند صد هزار نفری را كه مثل ما در به در كردند جلویشان ایستاده بودند جرات این كار را نداشتند. خانهمان را با خاك یكسان نمیكردند و مجبور نمیشدیم دار و ندارمان را بفروشیم.»
در همین موقع، پدربزرگ تام با شلوار سیاه پر از وصله و پیراهن آبی و پاره پورهاش كه دگمههایش را نینداخته بود، از راه رسید و بعد هم مادربزرگ كه پدربزرگ خیلی ازش حساب میبرد آمد. همراهش نوآ پسر بزرگ خانواده هم بود. نوآ آدمی كم حرف و آرام و شبیه آدمهای ابله بود،. سر و بدن و ساقهای بدتركیبی داشت. چون شبی كه به دنیا میآمد، فقط پدرِ تام كنار مادرش بود و پدر به جای یك ماما اما با ناشیگری نوآ را به دنیا آورده بود. حالا هم پدر از خجالت همیشه به نوآ بیشتر محبت میكرد.
صبحانه كه خوردند تام و پدر راه افتادند طرف كامیون توی حیاط. پدر به تام گفت: «قبل از خرید كامیون، اَل نگاهش كرد. میگه هیچ عیبی ندارد. میدانی كه اَل پارسال رانندة كامیون بود. میتواند ماشین را تعمیر هم بكند.» اَل برادر تام و پسری شانزده ساله بود و حالا سر كار نمیرفت و روز و شبش را با ولگردی میگذراند. تام خودش كاپوت كامیون را بالا زد و نگاهی به آن كرد و گفت: «خود من توی زندان رانندة كامیون بودم.» و پرسید: «عمو جان كجاست؟» پدر گفت عموجان پیش از آفتاب با روزاشارن، روتی (خواهر دوازده سالة تام) و وینفیلد (برادر ده سالة تام) رفتهاند تا مقداری مرغ و جوجه و اثاثیه بفروشند.» تام گفت: «اما من اصلاً ندیدمش.» پدر گفت: «آخر تو از بزرگراه آمدی. روزاشان در خانة كانی ریورز است. آخ، یعنی تو نمیدانی. خواهرت با كانی ریورز عروسی كرده. كانی را كه یادت میآید؟ پسر خوبیه، نوزده سالش است. خواهرت هم حامله است. بچهاش چهار پنج ماهه است.»
تام پرسید: «كی میخواهید بروید به غرب؟» پدر گفت: «فكر كنم فردا صبح بتوانیم همة اثاثیه را بار كنیم و حركت كنیم. از اینجا تا كالیفرنیا دو هزار مایل است. اما ما پول زیادی نداریم. تو پول داری؟» تام گفت: «همهاش دو، سه دلار.» پدر گفت: «ما هر چه داشتیم فروختیم. همهاش شد 200 دلار. كامیون را 75 دلار خریدیم. بارگیرش را من و اَل بهش وصل كردیم. فكر كنم یك چیزهای ماشین را هم باید توی راه گیر بیاوریم.»
مادر گفت: «تام، توی كالیفرنیا كارمان رو به راه میشود.» تام گفت: «چرا نشود.» مادر گفت: «من اعلامیههایی را كه پخش میكردند دیدم. نوشته بود آنجا هم كار زیاد است هم مزد خوب میدهند. برای چیدن انگور و پرتقال هلو یك عالمه كارگر میخواهند. اگر نگذارند چیزی بخوریم میتوانیم گاهی یك هلوی كوچك و لهیده كش برویم و بخوریم. اما میترسم همهاش كلك باشد. پدرت میگفت باید دو هزار مایل برویم. از روی تمام تپهماهورها و كنار كوهها باید بگذریم. تام به نظرت این همه راه چقدر وقت میخواهد؟» تام گفت: «نمیدانم. پانزده روز و اگر شانس بیاوریم ده روز...»