فصلی از یك رمان : «جنایت و مكافات» اثر داستایوفسكی « جنایت و مكافات»

«جنایت و مكافات »داستان دانشجویی به نام راسكولْنیكُف را روایت می‌كند كه به خاطر تفكراتی بیمار گونه مرتكب قتل می‌شود. بنابر انگیزه‌های پیچیده‌ای كه حتی خود او از تحلیلشان عاجز است...

1396/08/09
|
16:42

فصلی از یك رمان :
فیودور میخاییلوویچ داستایفسكی نویسنده مشهور و تأثیرگذار اهل روسیه بود. ویژگی منحصر به فرد آثار وی روانكاوی و بررسی زوایای روانی شخصیت‌های داستان است. سوررئالیستها مانیفست خود را بر اساس نوشته‌های داستایوسكی ارائه كرده‌اند.
اكثر داستان‌های وی همچون شخصیت خودش سرگذشت مردمی‌ست عصیان زده، بیمار . در 1866 «جنایت و مكافات» را نوشت .
«جنایت و مكافات »داستان دانشجویی به نام راسكولْنیكُف را روایت می‌كند كه به خاطر اصول مرتكب قتل می‌شود. بنابر انگیزه‌های پیچیده‌ای كه حتی خود او از تحلیلشان عاجز است، زن رباخواری را همراه با خواهرش كه غیرمنتظره به هنگام وقوع قتل در صحنه حاضر می‌شوند، می‌كشد و پس از قتل خود را ناتوان از خرج كردن پول و جواهراتی كه برداشته می‌بیند و آنها را پنهان می‌كند. بعد از چند روز بیماری و بستری شدن در خانه راسكولنیكف این تصور را كه هركس را كه می‌بیند به او مظنون است و با این افكار كارش به جنون می‌رسد.
بخش هایی از رمان « جنایات و مكافات » را در زیر می خوانید .
غروب یكی از روزهای اوایل ژانویه راسكلنیكف دانشجوی حقوق از خانه خود در پترزبورگ پا به كوچه گذاشت. خوشبختانه وقتی از پله‌های ساختمانی كه اتاقكی در آن اجاره كرده بود پایین می‌آمد صاحبخانه‌اش او را ندید. چون ماه‌ها بود كه اجاره‌اش را نداده بود. راسكلنیكف به خانة پیرزنی نزولخوار به نام آلیونا ایوانوونا می‌رفت تا گرویی بدهد و پولی بگیرد. در راه به كاری كه مدت‌ها بود می‌خواست انجام دهد فكر می‌كرد. با خود گفت: از چه مزخرفاتی می‌ترسم. مردم چون می‌ترسند از توانایی خود استفاده نمی‌كنند. اما من چون زیاد حرف می‌زنم كاری نمی‌كنم. ولی عرضه این كار را دارم؟

راسكلنیكف چشمانی زیبا و پررنگ، موهایی خرمایی، قدی بلند و اندامی باریك داشت. دو روز بود كه چیزی نخورده بود. لباسش آنقدر كهنه بود كه روزها خجالت می‌كشید بیرون برود. راه زیاد دور نبود. بارها قدم‌هایش را تا خانه پیرزن شمرده بود: 706 قدم بود. به خانۀ بسیار بزرگی كه آپارتمان پیرزن در آن بود رسید. ساكنان آن ساختمان كه سه چهار دربان داشت كارمندها و كارگرهای مختلف بودند. راسكلنیكف هیچ كدام از دربان‌ها را ندید. همسایۀ پیر‌زن در طبقۀ‌ چهارم داشت اسباب‌كشی می‌كرد و فقط پیرزن در طبقۀ چهارم زندگی می‌كرد. فكر كرد: پس فرصت خوبی است. زنگ زد. پیرزن با شك و تردید از لای در نیمه باز او را ورانداز كرد ولی وقتی درپاگرد، باربرها را دید، در را كامل باز كرد و راسكلنیكف وارد آپارتمان شد.

پیرزن شصت ساله، نحیف با چشمانی شرور و موهای سپید بود و مرتب سرفه و ناله می‌كرد. با بی‌اعتمادی نگاه كرد. راسكلنیكف خود را معرفی كرد و گفت مثل یك ماه پیش باز گرویی آورده است. پیرزن او را به اتاقی برد و راسكلنیكف تمام چیزهای اتاق را فوری نگاه كرد و به ذهن سپرد: مبل كهنه، میز، میز‌آرایش و آینه، چند صندلی و قاب‌های عكس. كف اتاق از تمیزی برق می‌زد و راسكلنیكف فكر كرد این كار خواهر نیمه خل پیرزن لیزاوتا است كه با پیرزن زندگی می‌كرد و از او می‌ترسید و مطیعش بود. آپارتمان پیرزن دو اتاق داشت، تخت و اتاق خوابش در اتاق دیگر بود و آن طرف نیز آشپزخانه قرار داشت. راسكلنیكف با لحنی مهربان گفت: گرویی آورده‌ام. ایناهاش! و ساعتی نقره‌ای را به پیرزن داد. پیرزن گفت: مهلت گرویی قبلی‎ات سه روز پیش تمام شد.

راسكلنیكف گفت گرویی را نفروشد و باز هم صبر كند نزولش را می‌دهد. پیرزن گفت: چیزهای بی‌خودی می‌آوری. بابت این ساعت یك روبل و نیم بیشتر نمی‌دهم. نزولش را هم الان برمی‌دارم. راسكلنیكف چون از آمدن منظور دیگری داشت با عصبانیت قبول كرد. پیرزن كلیدی درآورد و به اتاق خوابش رفت. راسكلنیكف گوش‌هایش را تیز كرد و صدای باز شدن گنجه را شنید. با خود فكر كرد: كلید در جیب راستش است. دسته كلید از حلقه‌ای آویزان است اما یك كلید دارد كه از همه بزرگتر است. حتماً یك صندوقچة دیگر هم دارد.

پیرزن با پول‌ها برگشت. بابت نزول یك ماه 15 كوپیك و بابت نزول گرویی قبلی 20 كوپیك كم كرد و یك روبل و 15 كوپیك به او داد. راسكلنیكف پول را گرفت و خواست چیزی بگوید اما انگار خودش هم نمی‌دانست چه می‌خواهد. گفت: شاید همین روزها یك گرویی دیگر آوردم. و پرسید: شما همیشه خانه هستید؟ خواهرتان نیست؟ پیرزن پرسید: با او چه كار دارید؟ راسكلنیكف گفت: هیچ چیز. همین جوری پرسیدم. خداحافظ.

وقتی پا به خیابان گذاشت با خود گفت: نه كار مزخرف و احمقانه‌ای است. آیا ممكن است چنین فكر وحشتناكی به سرم زده باشد؟ مثل مست‌ها راه می‌رفت و به رهگذر‌ها تنه می‌زد. از شدت افكار درهم و برهمش وارد كافه‌‌ای زیر‌زمینی شد تا چیزی بنوشد. كافه خلوت بود اما كارمند مست پنجاه ساله‌ای به نام مارمالادف هم در آنجا بود كه اصرار داشت فقط با راسكلنیكف كه به نظرش آدم تحصیل كرده‌ای می‌آمد حرف بزند. مرد كه چاق بود و موهای فلفل نمكی و تُنكی داشت خیلی پرحرفی می‌كرد. گفت كه همسر و چهار فرزند دارد.
در خانة آنها یك دختر بچه خواب بود و پسركی كه انگار تازه كتك خورده بود و گریه می‌كرد. زنش كاترینا زنی سی ساله، لاغر با موهایی خرمایی بود. با دیدن آنها فكر كرد راسكلنیكف هم‌پیالة شوهرش است. سرش داد كشید و فریاد زنان به شوهرش گفت: حیوان پول‌ها كجاست؟ در صندوق دوازده روبل دیگر بود، همه را نوشیدی‌؟ بعد موهایش را كشید و جیب‌هایش را گشت و وقتی چیزی پیدا نكرد گفت: جانور ملعون. بچه‌ها گرسنه‌اند گرسنه! همة همسایه‌ها برای تماشا سرك می‌كشیدند. صاحبخانه‌شان نیز آمد و باز تهدیدشان كرد و گفت خانه را خالی كنند. راسكلنیكف كمی پول خرد جلوی پنجرة آنها گذاشت و به خانه‌اش برگشت.
روز بعد راسكلنیكف در اتاقك قفس مانندش دیر از خواب بلند شد. طول اتاقش شش قدم بود و آدم‌های قد بلند باید مراقب بودند سرشان به سقف نخورد. اتاقش كاغذ دیواری زرد وخاك گرفته، سه صندلی زهوار در رفته، میزی رنگ شده، نیمكتی بزرگ و بد شكل، و یك تختخواب داشت. دو هفته بود كه صاحبخانه به خاطر ندادن اجاره‌‌هایش برای او غذا نمی‌فرستاد. ناستازیا آشپز و خدمتكار خانه آمد و از زیاد خوابیدن و بیكاری او غرغری كرد و برایش چای آورد. بعد گفت صاحبخانه می‌خواهد از او شكایت كند. موقع رفتن نامه‌ای را هم كه برایش رسیده بود به او داد.....
.... ساعت از شش گذشته بود كه از پله‌ها پایین آمد. به طرف آشپزخانه ساختمان رفت تا تبر را بردارد. می‌خواست یك ساعت دیگر پس از پایان كار، تبر را برگرداند. فكر كرد: اگر برگشتم و آناستازیا در آشپزخانه بود چه؟ اگر در این فاصله دنبال تبر گشت چه؟ آن وقت مشكوك می‌شود. اما بیشتر، فكر اصل كار بود. چون به خودش تلقین كرده بود كه جنایت‌ها به این دلیل خیلی ساده كشف می‌شود كه جنایتكارها درست در موقع حساس كه به اراده و عقل احتیاج دارند، دچار ضعف اراده و تعقل می‌شوند و لو می‌روند اما او مطمئن بود كه خودش دچار ضعف نمی‌شود.آناستازیا در آشپزخانه بود. بدون اینكه به او نگاه كند رد شد. فكر كرد: چه فرصتی از دست رفت. اما دم در، جلوی اتاقك سرایدار چشمش به برق تبر در زیر نیمكت چوبی افتاد. وارد اتاقك شد. سرایدار نبود. تبر را از بین دو كندة هیزم برداشت و به بند پالتویش آویزان كرد و از اتاقك خارج شد.

در راه خانة پیرزن برای اینكه جلب توجه نكند آهسته می‌رفت و به كسی نگاه نمی‌كرد. نزدیك خانه، ناگهان از جایی نامعلوم صدای زنگ ساعتی شنید. فكر كرد: نكند ساعت هفت و نیم است. پشت بار كاهی كه در همان موقع به داخل ساختمان می‌بردند پنهان شد و داخل ساختمان رفت. در حیاط فوری به راست پیچید و از راه‌پله‌هایی كه به طرف خانة پیرزن می‌رفت بالا رفت. قلبش تند می‌زد. راه پله خلوت و درها بسته بود و با كسی روبرو نشد. فقط در طبقة دوم آپارتمانی خالی و در آن باز بود و داخل آن را نقاشی می‌كردند. جلوی آپارتمان پیرزن تبر را دوباره لمس كرد. بعد زنگ زد. در باز نشد. دوباره زنگ زد. جوابی نیامد اما از صدای خش خشی فهمید پیرزن پشت در است. عمداً حركتی كرد و چیزی گفت كه پیرزن فكر نكند قایم شده است.
بالاخره پیرزن در را كمی باز كرد. اما جلوی در را گرفته بود. راسكلنیكف گفت: گرویی را كه گفته بودم آورده‌ام و بی‌تعارف وارد خانه شد و گرویی را به پیرزن داد. پیرزن پرسید: چیه؟ و با بی‌اعتمادی به راسكلنیكف نگاه كرد. راسكلنیكف وحشت كرد و خود را باخت. گفت: جاسیگاری نقره است. ببینید. پیرزن گفت: چرا رنگتان پریده؟ دستهایتان می‌لرزد. راسكلنیكف گفت: تب و لرز دارم. اگر آدم غذا نخورد رنگش می‌پرد. پیرزن پشت به او و رو به روشنایی پنجره كرد. گفت: چقدر نخ دورش پیچیدی. راسكلنیكف دگمه‌های پالتویش را باز كرد و تبر را از بند درآورد اما دستهایش حس نداشت. تبر را با دو دست گرفت و بالا برد و به فرق پیرزن كوبید. پیرزن فریاد ضعیفی كشید و روی زمین افتاد. راسكلنیكف چند ضربة دیگر به سر او زد. خون مثل آبی كه لیوانی كه به زمین افتاده باشد بیرون می‌زد. كلیدها را از جیب پیرزن درآورد. دست‌هایش می‌لرزید. سعی می‌كرد خونی نشود. به اتاق خواب پیرزن رفت. اما در گنجه چیزی پیدا نكرد. ناگهان فكر كرد شاید هنوز پیرزن زنده باشد. به سوی جسد دوید.
پیرزن مرده بود. متوجه نخی كه از گردن پیرزن آویزان بود شد. آن را برید و بیرون كشید. كیف پول پیرزن بود. دوباره فوری به اتاق خواب برگشت. دسته كلید را برداشت. كلیدها به قفلها نمی‌خوردند. ناگهان فكر كرد كلید بزرگ دندانه‌دار باید كلید صندوقچه‌ای باشد و چون می‌دانست پیرزن‌ها صندوقچه‌شان را زیر تخت می‌گذارند، صندوقچه را زیر تخت پیدا و با همان كلید آن را باز كرد. صندوقچه پر از النگو، گوشواره و زنجیر‌های طلا بود. بعضی از آنها روزنامه پیچ بود و معلوم بود گرویی است. جیب‌هایش را از آنها پر كرد اما فرصت نكرد بیشتر بردارد. چون ناگهان احساس كرد در اتاقی كه پیرزن بود كسی راه می‌رود. تبر را برداشت و از اتاق بیرون دوید. وسط اتاق خواهر نیمه خل پیرزن را دید كه رنگش پریده است و می‌لرزد و به جسد خواهرش نگاه می‌كند. راسكلنیكف را كه دید وحشت كرد اما انگار از كمبود نفس نتوانست جیغ بزند. راسكلنیكف او را نیز با چند ضربه تبر كشت.بعد به آشپزخانه رفت و با سطلی آب، تبر و دست‌های خونی‌اش را خوب شست و خشك كرد. تبر را زیر پالتویش جاسازی كرد. پالتو و شلوار و چكمه‌هایش را وارسی كرد و لكة خونی را از روی چكمه‌اش پاك كرد. اما احساس می‌كرد شاید هنوز چیز ناجوری باشد كه یادش رفته است.
در خانة پیرزن را باز كرد و گوش داد. صدای پاهایی شنید. انگار كسانی به طبقة چهارم و خانة پیرزن می‌آمدند. در را بست و چفت را نیز انداخت. چند لحظه بعد كسی زنگ در آپارتمان پیرزن را زد و وقتی جوابی نشنید چند بار دیگر زنگ زد. بعد دستة در را كشید. راسكلنیكف وحشت كرده بود. احساس كرد سرش گیج می‌رود و دارد می‌افتد. مرد پشت در غرغری كرد و به كس دیگری گفت كه با پیرزن قرار داشته است و او نیست. دیگری گفت: در از پشت چفت شده پس پیرزن یا خواهرش در خانه است. آنها با هم كمی صحبت كردند و به این نتیجه رسیدند كه حتماً اتفاقی افتاده است. این بود كه یكی پشت در خانۀ پیرزن ماند و دیگری رفت تا سرایدار را صدا كند. اما دو دقیقه بعد مرد دوم نیز خسته شد و پایین رفت. راسكلنیكف چفت در را باز كرد و به سرعت از پله‌ها پایین رفت. صدای فریاد كسی را از آپارتمان طبقة دوم شنید كه بیرون آمد و انگار از پله‌ها پایین می‌افتاد بعد صداهایی از حیاط به گوش رسید. راسكلنیكف می‌خواست برگردد. همه جا ساكت شد اما بعد سرو صدای چند نفر را كه از پله‌ها بالا می‌آمدند شنید.
با نومیدی به استقبال آنها پایین رفت. بین آنها فقط یك طبقه مانده بود كه ناگهان در آپارتمان خالی در طبقة دوم را كه در آن نقاشی می‌كردند دید كه انگار كسی در آن نبود. راسكلنیكف فوری وارد آن شد و پشت دیوار ایستاد. وقتی آن چند نفر از جلوی آپارتمان گذشتند و بالا رفتند، از پله‌ها پایین دوید و خود را به خیابان رساند. هیچكس حتی سرایدار هم نبود. از شدت عرق تمام گردنش خیس بود. مثل مست‌ها خود را به خانه رساند. سرایدار باز در اتاقكش نبود. تبر را جای قبلی‌اش زیر نیمكت گذاشت. با حالی پریشان به اتاقش رفت و روی تخت افتاد و خوابش برد.

هوا روشن شده بود كه از خواب بلند شد و یاد اتفاقات شب قبل افتاد. لباس‌هایش را درآورد و خوب وارسی كرد. لكة خونی روی دمپای شلوارپاره‌اش بود كه آن را برید. ناگهان یاد كیف پول و اشیای پیرزن در جیب‌هایش افتاد. همة آنها را درآورد و در سوراخی در دیوار كه جلویش كاغذ دیواری بود پنهان كرد. بعد یاد بند تبر افتاد. آن را نیز كند و ریز‌ریز كرد و لابه‌لای رخت‌خوابها گذاشت. اما باز احساس می‌كرد چیزی را فراموش كرده است. یاد كیف پول خونی افتاد و آستر جیبش را هم كند. در همین موقع سرایدار و خدمتكار به اتاقش آمدند و احضاریة پلیس را به دستش دادند. احضاریه‌ای معمولی بود. باید ساعت دو و نیم به دفتر بازرس می‌رفت. فكر كرد: چرا آخر همین امروز؟ و ترسید نكند چیزی باشد.

با ترس و حالت گیجی پایین رفت اما در پله‌ها فكر كرد نكند در نبودش اتاقش را بگردند. ادارة پلیس شلوغ بود. اخطاریه‌اش را به منشی‌هایی كه لباس‌هایشان كمی بهتر از او بود نشان داد و آنها آخرین اتاق را نشانش دادند. پیش افسر بازرس بخش زامیوتف رفت. افسر به خاطر سرِ ساعت نیامدن با او جرو‌بحث كرد. راسكلنیكف فهمید صاحبخانه‌اش به خاطر نپرداختن اجارة خانه سفتة 150 روبلی او را كه چند ماه از موعدش گذشته، به اجرا گذاشته و از او شكایت كرده است و احضاریة او ربطی به قتل پیرزن نداشته است...

دسترسی سریع