داستان فرهنگ: نوشته ی خداوند ... «نوشته ی خداوند »

دیواری آن‮را از وسط نصف می‮كند. دیوار بسیار بلند است؛ ولی به قسمت فوقانی گنبد آن نمی‮رسد. یك طرف من هستم؛ تسیناكان، جادوگر هرم كائولوم كه پدرو د آلوارادو آن‮را آتش زد. در طرف دیگر....

1396/07/26
|
17:40

درباره نویسنده: خورخه لوئیس بورخس ،نویسنده، شاعر و ادیب معاصر آرژانتینی. وی از برجسته‌ترین نویسندگان آمریكای لاتین است. شهرت او بیشتر به خاطر نوشتن داستان كوتاه است. یكی از مشهورترین كتاب‌های او، داستان (1944)، گلچینی از داستان‌های كوتاه بورخس به انتخاب خودش است كه مضامینی همچون رؤیاها، كتابخانه‌ها، آیینه‌ها، حیوان‌ها، فلسفه، دین و خدا را می‌توان حلقه اتصال این داستان‌ها دانست.
داستان كوتاه «نوشته ی خداوند » اثری از این نویسنده به ترجمه ی كاوه سید حسینی را در زیر می خوانید .


زندان، گود است. سنگی است. شكل آن، شكل نیم‌كره‌ای تقریباً كامل است؛ كف زندان كه آن هم از سنگ است، نیم‌كره را كمی پیش از رسیدن به بزرگترین دایره متوقّف می‮كند، چیزی كه به نوعی احساس فشار و مكان را تشدید می‮كند. دیواری آن‮را از وسط نصف می‮كند. دیوار بسیار بلند است؛ ولی به قسمت فوقانی گنبد آن نمی‮رسد. یك طرف من هستم؛ تسیناكان، جادوگر هرم كائولوم كه پدرو د آلوارادو آن‮را آتش زد. در طرف دیگر جگوآری [پلنگ خال‌خال آمریكای جنوبی] هست كه با گام‮های منظم نامریی، زمان و مكان زندانش را اندازه می‮گیرد. هم‌سطح ِ زمین، در دیوار مركزی پنجره عریض نرده‌داری تعبیه شده است. در ساعت بی‌سایه ظهر دریچه‌ای در بالا باز میشود و زندان‮بانی – كه با گذشت سال‮ها به‮تدریج تكیده شده – قر‌قره‌ای آهنی را راه می‮ا‮ندازد و در انتهای یك سیم آهنی، كوزه‌های آب و تكّه‌های گوشت را برای ما پایین می‮فرستد. آن‮گاه نور به دخمه رخنه می‮كند؛ این لحظه‌ایست كه من می‮توانم جگوآر را ببینم.
دیگر شمار سال‮هایی را كه در ظلمت گذرانده‌ام، ندارم. من پیش از این جوان بودم و می‮توانستم در این زندان راه بروم، دیگر كاری ازم ساخته نیست جز این‮كه در حالت مرگ، انتظار پایانی را بكشم كه خدایان برایم مقدّر كرده‌اند. با چاقویی از سنگ چخماق كه تا دسته فرومی‮رفت، سینه قربانیان را شكافته‌ام. اكنون، بدون كمك سِحر و جادو نمی‮توانم از میان گرد و خاك بلند شوم.
شبِ آتش‌سوزی هرم، مردانی كه از اسب‮های بلند پیاده شدند، مرا با آهن‮های گداخته شكنجه كردند تا مخفی‮گاه گنجی را برای آنان فاش كنم. در مقابل چشمانم تندیس خدا را سرنگون كردند، ولی او هرگز مرا رها نخواهد كرد و من در زیر شكنجه‌ها لب از لب نگشودم. بند از بندم جدا كردند، استخوان‮هایم را شكستند و مرا از ریخت انداختند. بعد در این زندان بیدار شدم كه دیگر تا پایان زندگی فانی‌ام آن‮را ترك نخواهم كرد.
تحت اجبار این ضرورت كه كاری انجام دهم و وقتم را پر كنم، خواستم در این تاریكی، هر چه را كه می‮دانستم به یاد بیاورم. شب‮های بی‌شماری را صرف به یاد آوردن نظم و تعداد برخی مارهای سنگی و شكل دقیق یك درخت دارویی كردم. باین صورت سال‮ها را گذراندم و به هرآن‮چه متعلّق بمن بود دست یافتم. شبی حس كردم كه به خاطره گرانبهایی نزدیك می‮شوم: مسافر، قبل از دیدن دریا، جوششی در خونش احساس می‮كند. چند ساعت بعد شروع كردم به تجسّم این خاطره. یكی از سنّت‮هایی بود كه مربوط به خداست. او كه از پیش می‮دانست كه در آخر زمان بدبختی‮ها و ویرانه‌های زیاد به وجود خواهد آمد، در اوّلین روز خلقت، جمله سِحرآمیزی نوشت كه می‮تواند تمام این بدی‮ها را دفع كند. آن‮را به صورتی نوشت كه به دورترین نسل‮ها برسد و تصادف نتواند تحریفش كند. هیچ‮كس نمی‮داند كه آن‮را در كجا و با چه حروفی نوشته است؛ ولی شك نداریم كه در نقطه‌ای مخفی، باقی است و روزی باید برگزیده‌ای آن‮را بخواند. پس فكر كردم كه ما، مثل همیشه، در آخر زمان هستیم و این شرط كه من آخرین راهب خدا بوده‌ام، شاید این امتیاز را به من بدهد كه رمز آن نوشته را كشف كنم. این امر كه دیوارهای زندان احاطه‌ام كرده‌اند، این امید را بر من منع نمی‮كرد. شاید هزار بار نوشته را در كائولوم دیده بودم و فقط همین مانده بود كه آن‮را بفهمم.
تمام این فكر به من قوّت قلب داد؛ بعد مرا در نوعی سرگیجه فرو برد. در تمام گستره زمین، اشكالی قدیمی وجود دارد، اشكالی فسادناپذیر و جاودان. هركدام از آن‮ها می‮توانست نمادی باشد كه در جستجویش بودم. یك كوه می‮توانست كلام خدا باشد، یا یك رود، یا امپراتوری یا هیئت ستارگان. امّا در طول قرون، كوه‮ها فرسوده می‮شوند و چهره ستارگان تغییر می‮كند. حتّی در فلك نیز، تغییر هست. كوه‮ها و ستارگان منفردند و منفردان گذرا هستند. به دنبال چیزی ماندگارتر و آسیب‌ناپذیرتر گشتم. به تبار غلاّت، علف‮ها، پرندگان و انسان‮ها فكر كردم. شاید دستورالعمل بر صورت من نوشته شده بود و خود من هدف جستجویم بودم. در این لحظه بیاد آوردم كه جگوآر یكی از نشانه‌های خداست. پس تقوا قلبم را آكند. اوّلین صبح جهان را مجسّم كردم. خدایم را مجسّم كردم كه پیامش را به پوست زنده‌ی جگوآرها می‮سپرد كه در غارها، در كشتزارها، و در جزایر تا ابد جفت‮گیری خواهند كرد و تولید مثل خواهند كرد تا این‮كه آخرین انسان‌ها آن پیام را بگیرند. این شبكه ببرها، این هزارتوی بارور ببرها را تصوّر می‮كردم كه در چراگاهها و گلّه‌ها وحشت می‮پراكنند، تا یك نقّاشی را حفظ كنند. در همسایگیم تأیید فرضیه‌ام و موهبتی پنهان را دیدم.
سال‮های طولانی را برای آموختن نظم و ترتیب لكّه‌ها گذراندم. هر روز نابینایی امكان یك لحظه نور را به من می‮داد و من می‮توانستم در حافظه‌ام شكل‮های سیاهی را ثبت كنم كه بر پشم‮های زرد نقش بسته بودند و برخی از آن‮ها شكل نقطه‌هایی بودند، برخی دیگر خطوط عرضی را در طرف درونی پاها شكل می‮دادند، برخی دیگر بطور حلقوی تكرار می‮شدند. شاید یك صدای واحد یا یك كلمه واحد بودند. خیلی از آن‮ها لبه‌های قرمز داشتند.
چیزی از خستگی‮ها و رنجم نمی‮گویم. چند بار رو به دیوارها فریاد زدم كه كشف رمز چنین متنی غیرممكن است. بتدریج معمّای ملموسی كه ذهنم را اشغال می‮كرد، كمتر از اصل معمّا كه یك جمله دست‮خط خدایی بود، عذابم می‮داد. از خودم می‮پرسیدم چگونه جمله‌ای را باید عقل مطلق بیان كند. فكر كردم كه حتی در زبان‮های بشری جمله‌ای نیست كه مستلزم تمام جهان نباشد. گفتن «ببر» یعنی گفتن ببرهایی است كه آن‮را بوجود آورده‌اند؛ گوزن‮ها و لاك‌پشت‮هایی كه دریده و خورده‌ شده‌اند؛ علف‮هایی كه گوزن‮ها از آن تغذیه می‮كنند؛ زمین كه مادر علف بوده است و آسمان كه به زمین زندگی داده است. باز هم فكر كردم كه در زبان خدا، هر كلامی این توالی بی‌پایان اعمال را بیان خواهد كرد؛ و نه به طور ضمنی بلكه آشكار و نه به روشی تدریجی، بلكه فوری. با گذشت زمان، حتی مفهوم یك جمله الهی هم به نظرم بچّگانه و كفرآمیز آمد. فكر كردم خدا فقط باید یك كلمه بگوید و این كلمه شامل تمامیت باشد. هیچ كلامی كه او ادا كند نمی‮تواند پایین‮تر از جهان یا ناكامل تر از مجموع زمان باشد. كلمات حقیر جاه‌طلبانه‌ی انسان‮ها، مثل، همه، دنیا و جهان، سایه و اشباح این كلمه هستند كه با یك زبان و تمام جیزهایی كه یك زبان می‮تواند در برگیرد برابر است.
یك روز، یا یك شب –بین روزها و شب‮هایم چه تفاوتی وجود دارد؟– خواب دیدم كه روی كف زمین زندانم یك دانه شن است. بی‌تفاوت، دوباره خوابیدم و خواب دیدم كه بیدار شده‌ام و دو دانه شن هست. دوباره خوابیدم و خواب دیدم كه دانه‌های شن سه تا هستند. زیاد شدند تا این‮كه زندان را پر كردند و من زیر این نیم‌كره شنی می‮مردم. فهمیدم كه دارم خواب می‮بینم و با كوشش فراوان بیدار شدم. بیدار شدنم بیهوده بود: شن خفه‌ام می‮كرد. كسی به من گفت: «تو در هوشیاری بیدار نشدی؛ بلكه در خوابِ قبلی بیدار شدی. این خواب در درون یك خواب دیگر است و همین‮طور تا بی‮نهایت؛ كه تعداد دانه‌های شن است. راهی كه تو باید بازگردی بی‌پایان است. پیش از آن‮كه واقعاً بیدار شوی، خواهی مرد.»
حس كردم كه از دست رفته‌ام. شن دهانم را خرد می‮كرد، ولی فریاد زدم: «شنی كه در خواب دیده شده است، نمی‮تواند مرا بكشد و خوابی نیست كه در خواب دیگر باشد.» یك پرتو نور بیدارم كرد. در ظلمت بالایی یك دایره نور شكل گرفته بود. دست‮ها و چهره زندان‮بان، قرقره، سیم، گوشت و كوزه‌ها را دیدم.
انسان، كم‌كم با شكل سرنوشتش همانند می‮شود؛ انسان به مرور زمان شرایط خودش می‮شود. من بیش از این‮كه كاشف رمز یا انتقام‮جو باشم، بیش از این‮كه كاهن خدا باشم، خودم زندانی بودم. از هزارتوی خستگی‌ناپذیر رؤیاها، به زندان سخت همچون خانه خودم بازگشتم. رطوبتش را دعا كردم؛ ببرش را دعا كردم؛ پنجره زیرزمینی‌اش را دعا كردم؛ بدن پیر دردآلودم را دعا كردم؛ تاریكی سنگ را دعا كردم.
پس، چیزی پیش آمد كه نه می‮توانم فراموش كنم نه بیان كنم. یگانگی‌ام با الوهیت و با جهان پیش آمد (نمی‮دانم آیا این دو كلمه با هم متفاوتند: خلسه، نمادهایش را تكرار نمی‮كند.) كسی خدا را در انعكاسی دیده است؛ دیگری او را در شمشیری یا در دوایر گل سرخ مشاهده كرده است. من چرخ بسیار بلندی دیدیم كه نه پیش چشمانم بود، نه در پشتم، نه در دو طرفم؛ بلكه در عین حال همه جا با هم. این چرخ از آب ساخته شده بود و همچنین از آتش و با اینكه لبه‌اش را تشخیص می‮دادم، بی‮نهایت بود. تمام چیزهایی كه خواهند بود، هستند و بوده‌اند، در هم پیوسته و آن‮را ساخته‌ بودند. من، رشته‌ای بودم از این تار و پود كلّی كه شكنجه‌ام كرد – رشته‌ای دیگر. علّت‮ها و معلول‮ها در این‮جا بودند و كافی بود چرخ را نگاه كنم تا همه چیز را، به صورتی بی‌پایان بفهمم. ای شادی فهمیدن، برتر از شادی تصوّر یا احساس! من جه‍ان را دیدم و طرح‮های محرمانه جهان را. مبدأهایی را دیدم كه «كتاب اندرز» { منظور نویسنده از «كتاب اندرز»، Popal-vuh كتابِ مقدّس قوم مایا بوده است} تعریف می‮كند. كوه‮هایی را دیدم كه از آبها پدیدار میشوند. اوّلین انسان‮ها را دیدم كه از جوهر درخت‮ها بودند. كوزه‌های آب را دیدم كه انسان‮ها به آنها هجوم می‮بردند. سگ‮ها را دیدم كه چهره آنان را می‮درند. خدای بی‌چهره را دیدم كه پشت خدایان است. راه‌پیمایی‌های بی‌پایان را دیدم كه فقط سعادت ازلی را شكل میدادند و همه چیز را فهمیدم، توانستم نوشته ببر را هم بفهمم.
فرمولی بود از چهارده كلمه اتّفاقی (كه بنظر اتّفاقی می‮رسیدند) كافی بود كه با صدای بلند آن‮را تلفّظ كنم تا قادر مطلق شوم. كافی بود به زبان بیاورم تا این زندان سنگی را نابود كنم؛ تا روز در شبم نفوذ كند؛ تا جوان شوم؛ تا جاودان باشم؛ تا ببر، آلوارادو را بدرد؛ تا چاقوی مقدّس در سینه‌ی اسپانیایی‌ها فرو رود؛ برای ساختن معبد، برای ساختن امپراتوری، چهل هجا، چهارده كلمه و من، تسیناكان، بر زمین‮هایی حكمرانی می كنم كه ماكتزوما فرمان رانده بود. امّا می‮دانم كه هرگز این كلمات را بر زبان نخواهم آورد زیرا دیگر تسیناكان را بخاطر نمی‮آورم.
باشد كه رازی كه بر روی پوست ببرها نوشه شده است، با من بمیرد. آن‮كه جهان را در یك نظر دیده است، آن‮كه طرح‮های پرشور جهان را در یك نظر دیده است، دیگر نمی‮تواند به یك انسان، به سعادت‮های مبتذلش و به خوشبختی‮های كم‌مایه‌اش فكر كند، حتی اگر این انسان خود او باشد. این انسان، خودش بوده است؛ امّا اكنون چه اهمیتی برایش دارد؟ تقدیر آن دیگری چه اهمیتی برایش دارد؟ زادبوم آن دیگری چه اهمیتی برایش دارد، اگر او اكنون، هیچ‮كس نباشد؟ به همین دلیل، فرمول را به زبان نخواهم آورد؛ به همین دلیل می‮گذارم روزها مرا، كه در تاریكی دراز كشیده‌ام، فراموش كنند.

دسترسی سریع