روایتی از افسانه ی تاتی در برنامه پرده عشاق رادیو فرهنگ
یكی بود یكی نبود غیراز خداكسی نبود. پادشاهی بود سه پسر داشت بنامهای ملك جمشید، ملك خورشید و ملك جاوید، روزی این پادشاه دچار یك چشم درد می شود و هر روز كه می گذرد كم كم بینایی خود را از دست می دهد پسرانش همه پزشكان را فرا می خوانند تا چشم پادشاه را درمان كنند و بینایی اش را به او باز گردانند ولی تا مدتی هیچ نتیجه ای نمیگیرتد تا اینكه پزشك پیری از راه می رسد و می گوید داروی چشم پادشاه، خاك زیر پای اسب دریایی است.
در اینجا بیاد آوردند كه یكی از مادیانهای پادشاه را در حال جفت گیری با یك اسب دریایی دیده شده،گفتند بهتر است مواظب همان مادیان باشیم تا ببینیم كره ای را كه بدنیا می آورد چه خواهد بود. آیا همانند مادرش خواهد بود یا به پدرش كه یك یابوی دریایی است، زمانی چند نگذشت كه آن مادیان زایید و كره ای بدنیا آورد كه نه شبیه مادرش و نه شبیه پدرش بلكه موجود عجیب و غریبی بود كه هیچكس آن را به دیناری نمی خرید. لذا رفتند موضوع را به آگاهی پادشاه و پسرانش رساندند و گفتند این موجود عجیب به درد هچ چیز نمی خورد وحیف است كه بگذاریم مادرش را هم از بین ببرد. پادشاه گفت اكنون كه چنین است بروید آن كره را بكشید تا مادرش آسوده بماند. پسر كوچك پادشاه یا همان ملك جاوید روبه پدر خود كرد و گفت آن حیوان بی گناه را بجای اینكه بكشید بدهد بمن تا بزرگش كنم، اگر چیز بدرد بخوری در آمد كه چه خوب ولی اگر بدرد نخورد باز میدهیمش به یكنفر تا با آن بار كشی كند.
پادشاه كه دید ملك جاوید سخن بدی نگفته پیشنهاد را پذیرفت و ملك جاوید بی درنگ رفت و آن كره اسب را گرفت و در نزد خود نگهداری كرد. تا اینكه این كره اسب بزرگ شد آنچنان زیبا و چالاك و تنومند در آمد كه در میان خیل اسبان پادشاه همتایی برایش پیدا نمی شد چنانكه برادرهای ملك جاوید در صدد برآمدند به هر نحوی كه شده آن اسب را از دست برادر خود در آرند. یك روز ملك جمشید برادر بزرگتر بود نزد پادشاه رفت و گفت، اگر كره اسب ملك جاوید را بمن ببخشی من با كمك آن می توانم خاك زیرپای اسب دریایی را پیدا كرده و با خود بیاورم.
پادشاه گفت مشكل شما با آن كره اسب حل می شود من آن را به تو می بخشم ملك جمشید تا این سخن را از پادشاه شنید بیدرنگ رفت و كره اسب را از برادر خود گرفت و تو شه سفر برداشت و رفت تا برای پدرش خاك زیر پای اسب دریایی را بیاورد، بعد از آنكه راه درازی را پشت سر گذاشت به چمنزار زیبایی رسید كه چشمه پر آبی در آنجا می جوشید ملك جمشید چمنزار پر آب و علف را كه دید با خود گفت، بهتر است پیاده شوم كمی آب بنوشم و سرو رویی شستشو بدهم تا كره اسب هم نفسی تازه كند و كمی از این علف ها بخورد. سپس پیاده شد افسار اسب را رها كرد و رفت دست و صورت خود را شست و كمی آب نوشید و آنگاه در سایه درخت و روی چمن سبز و خوش دراز كشید، كم كم پهلویش سنگین شد و به خواب شیرینی فرو رفت وقتی از خواب بیدار شد دیداری داد و بیداد ، روز به آخر رسیده و نزدیك است هوا تاریك شود پیش خود فكر كرد مگراسب دریایی خرگوش است كه من در بیابان ها بدنبال آن راه افتاده ام، حال فرض كن رسیدم بجایی و آن جانور را هم پیدا كردم در كدام كتاب نوشته شده كه خاك زر پای یك اسب آدم را از كوری نجات می دهد؟ اگر چنین باشد همین كره اسب من نیز از پشت یك اسب دریایی است پس چه بهتر كه من یك مشت از خاك زیر پای اسب خودم را بردارم و ببرم در چشم پادشاه بریزم اگر سودی داشت چه خوب و اگر نداشت باز دنیا زیرو رو نمی شود. آن پیرمرد میرود استراحت می كند و جایش را به من می سپارد كه دیر یا زود باید این كار را بكند .
به این ترتیب ملك جمشید از ادامه سفر چشم پوشید و یك مشت از خاك زیر پای اسب را برداشت در دستمالی بست و راه بازگشت به خانه را پیش گرفت. وقتی رسید نزد پادشاه ، پادشاه پرسید موفق شدی پسرم؟ ملك جمشید پاسخ داد آری پدر و آنگاه خاكی را كه با خود آورده بود در چشم پادشاه ریخت و دیری نگذشت كه پادشاه آن اندك بینایی خود را هم از دست داد.
پس از این پیشامد ملك خورشید نزد پادشاه رفت و گفت معلوم نیست ملك جمشید چه خاكی را در چشم شما ریخت كه به جای بهبودی درد و ناراحتی آن را بیشتر كرد ولی با خود پیمان بسته ام كه بروم همه جای جهان را بگردم و تا داروی شفابخش را نیافته ام به خانه باز نگردم پادشاه گفت برادرت كه رفت و برگشت نتیجه كارش این شد كه آن یك ذره بینایی خودم را دست دادم اكنون تو برو ببینم چكار می كنی.
ملك خورشید گفت دستور بفرمایید اسب ملك جاوید را بمن بدهند تا با كمك آن بتوانم كارم را بهتر انجام بدهم چون آن تنها اسبی است كه می تواند مرا تا هر جایی كه می خواهم برساند. پادشاه گفت باشد برو آن اسب را از برادرت بگیر ملك خورشید بیدرنگ اسب را گرفت و راه سفر را در پیش گرفت. رفت و رفت تا رسید به همان چمنزاری كه چندی پیش ملك جمشید به آنجا رسیده بود ملك خورشید هم بی آنكه از داستان برادر بزرگ خود آگهی داشته باشد از اسب پیاده شد و رفت و از آن چشمه آب نوشید و سپس در سایه درخت بر روی علفها دراز كشید و كم كم به خواب شیرینی فرو رفت وقتی از خواب بیدار شد دید شب فرا رسیده و ستاره ها از آسمان به او چشمك می زنند كمی به دور و بر خود نگاه كرد جز شب و بیابان و هیولای كوه ها چیزی ندید و جز آوای مرغان شبخوان و زوزه جانوران درنده چیزی نشنید. با خود گفت این پادشاه پیر هم بد جوری ما را به درد سر انداخته حالا اگر دوباره بینا نشود كار مملكت پیش نمی رود ؟ آنگاه مقداری از خاك كنار چشمه را برداشت و سوار بر اسب شد و راه بازگشت را در پیش گرفت . ولی برای اینكه گفته باشد در پی آن خاك راه دور و درازی را طی كرده و رنج بسیار كشیده است چند روزی خود را پنهان كرد و سپس به نزد پادشاه رفت و آن خاك را در چشم او ریخت نتیجه این كارش هم كه از پیش معلوم بود یعنی درد و بیماری پادشاه را افزون نمود. سرانجام نوبت به ملك جاوید رسید او روز به نزد پدشاه رفت و گفت برای من از همان اول روشن بود كه برادرهایم به فكر بهبودی چشم شما نیستند بلكه آنها می خواستند به هر نحوی كه شده كره اسب مرا تصاحب كنند اگر چه كار آنها موجب شده كه پادشاه نسبت به دیگران هم بدبین شوند ولی خواهش می كنم اجازه بفرمایید كه من هم امتحان خودم را پس بدهم و بروم دنبال خاك شفابخش . پادشاه گفت كار من از این كه بدتر نمی شود تو هم برو تا ببینم چكار می كنی . ملك جاوید اجازه گرفت رفت و بر كره اسب خود زین و یراق بست و مقداری توشه راه برداشت حركت كرد وقتی چند فرسنگ از شهر دور شد كره اسب بر سر یك دو راهی از راه رفتن باز ایستاد ملك جاوید هر چه كوشید تا او را دو باره در مسیر مورد نظر خود به پیش راند كره اسب از جای خود تكان نخورد ناچار پیاده شد كمی دست به سرو گردن اسب كشید و گفت چه اتفاقی برایت افتاده حیوان؟ چرا راه نمی روی؟ در اینجا كره اسب ناگهان به حرف آمد و گفت ای ملك جاوید راهی را كه تو در پیش گرفتی به هدفت نمی رساند چون در تمام دنیا اسب دریایی فقط در یك دریا زندگی می كند و آن دریا هم در كشوری است كه فقط من راهش را می دانم. ملك جاوید كه سخن اسب را شنید به فكر فرو رفت و پس از چند دقیقه به این نتیجه رسید كه باید از اسب خود فرمانبرداری كند آنگاه دوباره سوار بر اسب شد و افسار اسب را رها كرد تا آن به هر سویی كه دلش می خواهد برود این بود كه اسب با شتابی چندین برابر در راهی كه خود در پیش گرفته بود به حركت در آمد و رفت و رفت تا رسید به نزدیك یك شهر بزرگ و زیبا. اما همین كه خواستند به درون شهر قدم بگذارند اسب دوباره در جای خود میخكوب شد . ملك جاود پرسید چه شده؟ دیگر برای چه ایستاده ای ؟ اسب گفت راه ما در درون شهر از برابر یك كاخ بزرگ می گذرد هنگامی كه به مقابل آن كاخ رسیدیم چشمت به یك پر زیبا می افتد چون آنجا من نمی توانم با تو حرف بزنم این است كه همین جا ایستادم تا به تو بگویم كه مبادا هوس كنی و آن پر زیبا را برداری ، اگر دست به چنین كاری بزنی برای ما رنج و دردسر فراوانی فراهم می شود.
ملك جاوید گفت باشد برویم تا ببینم چه پیش می آید اسب دوباره به راه افتاد و چند دقیقه بعد به همان جایی رسیدند كه اسب نشانی اش را داده بود . ملك جاوید كه از سر كنجكاوی به دور و بر خود نگاه می كرد ناگهان چشمش به یك پر زیبا افتاد كه مثل یك پاره آفتاب بر روی زمین افتاده بود و می درخشید. ملك جاوید با دیدن آن پر همه گفته های اسب را فراموش كرد و بی اراده پایین آمد و رفت و آن را برداشت و دوباره سوار بر اسب شد و راه افتاد . و حال شهر پایتخت همان كشوری است كه در دریاهای آن اسب دریایی وجود دارد هستیم و این كاخی كه اكنون در حال نزدیك شدن به آن هستیم ، تو باید از تو باید بروی نزد وزیر بزرگ و از او تقاضا كنی كه برای عبور از پادشاه اجازه بگیرد تا بتوانــی به كنار دریــا نزدیك شده و آنچه را كه می خواهی بدست آوری ولی یادت باشد كه از آن پر زیبا چیزی به وزیر نگویی. ملك جاوید به همه گفته های اسب بدقت گوش داد و گفت چشم ، و آنگاه به كاخ وزیر نزدیك شده و به نگهبانان می گوید كه من مسافر غریبی هستم كه می خواهم امشب را در كاخ جناب وزیر بزرگ به صبح برسانم. كسانی كه آنجا بودند گفتند بفرمایید در خانه جناب وزیر به روی همه باز است. ملك جاوید وارد كاخ شد و با وزیر بزرگ كه قصد رفتن به نزد پادشاه را داشت روبرو گردید وزیر پرسید این جوان خوش قد و بالا كیست؟ جواب دادند گویا مسافر غریبی است كه می خواهد امشب را در كاخ شما بگذراند . وزیر گفت راهنمایی اش كنید به فلان اتاق و برایش خوراك و چراغ روشنایی ببرید.
كسی كه ملك جاوید را راهنمایی می كرد او را به اتاق آراسته و زیبایی برد ولی یادش رفت كه برایش خوراك و چراغ ببرد وقتی هم بیاد آورد پاسی از شب گذشته بود و هنگام بازگشت وزیر از كاخ پادشاه بود خلاصه با دستپاچگی توی یك سینی كمی خوراك چید و در میانش یكچراغ روشنایی گذاشت و رفت بسوی اتاق ملك جاوید . وقتی به اتاق نزدیك شد دید كه آنجا مثل روز روشن است با شگفتی پرسید چه كسی ممكن است برای این مسافر غریب چراغ برده باشد؟ ولی هر چه فكر كرد عقلش نرسید در همان حال وزیر بزرگ هم از راه رسید و از خدمتكاری كه پشت در اتاق مهمان تازه وارد ایستاده بود پرسید چی شده ؟ برای چه چراغ و خوراك را پشت درب نگه داشتی ؟ خدمتكار جواب داد حقیقت این است كه تاكنون فراموش كرده بودم كه برای مهمان جناب وزیر چراغ و خوراك ببرم و اكنون كه می خواهم این كار را بكنم می بینم كه اتاقش مانند روز روشن است . وزیر كه این حرف را شنید خودش وارد اتاق شد و با ملك جاوید بنای احوالپرسی و خوش آمد گویی گذاشت و در همان حال نگاهی به گوشه اتاق انداخت تا ببیند آن روشنایی از چیست كه چشمش به آن پر زیبا افتاد . وزیر رو به ملك جاوید كرد و گفت: عجب پر جالبی ، چه نوری از خود می پراكند تو این پر را از كجا بدست آورده ای؟ ملك جاوید گفت : راستش وقتی وارد شهر شدم باربری را دیدم كه این پر را در دست داشت و من از آن خوشم آمد و از باربر خریدمش تا برای پادشاه كشور خود پیشكشی ببرم وزیر گفت : بیا و ده برابر بهایی كه پرداخته ای از من بگیر و آن پر را بمن بده تا برای پادشاه این كشور هدیه ببرم . ملك جاوید پیش خود گفت: اگر این پر را به وزیر ندهم ممكن است نگذارد به كنار دریای آنها رفته و خاك زیر پای اسب دریایی را بدست آورم پس بهتر است از خیر این پر بگذرم و كار خودم را آسان كنم. آنگاه رو به وزیر كرد و گفت: من این پر را به شما می دهم ولی در عوض از سیم و زر چیزی نمی خواهم. وزیر پرسید: پس چه می خواهی؟ ملك جاوید پاسخ داد: اجازه می خواهم كه به كنار دریای شما رفته و مقداری خاك زیر پای اسب دریایی فراهم كنم. وزیر گفت: این چیزی نیست. اگر چیزی غیر از این هم خواستی از شما دریغ نمی كنم آنگاه ملك جاوید آن پر زیبا را به وزیر داد و وزیر آن را در میان یك سینی گذاشت و همان ساعت راه افتاد و رفت به نزد پادشاه ، چشم پادشاه كه با آن افتاد پرسید: چه كار مهمی پیش آمده كه این وقت شب به اینجا آمدی ؟ وزیر پاسخ داد: قبله عالم سلامت باشد. دستور بفرمایید چراغ ها را خاموش كنند تا عرض كنم كه برای چه آمده ام. پادشاه دستور داد چراغ ها را خاموش كنند و آنگاه وزیر پارچه روی پر را برداشت و اتاق پادشاه مثل روز روشن شد. پادشاه نزدیك رفت و با شگفتی نگاهی به پر نورانی انداخت و گفت: به به چه چیز جالب و بی نظیری تو این را از كجا بدست آورده ای؟ وزیر داستان را همانگونه كه اتفاق افتاده بود برای پادشاه گفت: جداً حیف است كه آدم مرغ چنین پری را نداشته باشد وزیر گفت قبله عالم سلامت باشد همین پر هم از روی اتفاق بدست آمده است چه كسی می داند مرغ این پر در كجا زندگی می كند پادشاه گفت مطمئن باش هر كسی كه این پر را آورده مرغش را هم می تواند بیاورد وزیر گفت من چگونه مسافر غریبی را كه مهمان است وادار به انجام چنین كاری بكنم پادشاه گفت برو به او بگو تا بیاید نزد من وزیر هم بیدرنگ و با شتاب رفت و ملك جاوید را آورد به نزد پادشاه. و پادشاه به او گفت اگر می خواهی خاك زیر پای اسب دریایی را با خود ببری باید به هر ترتیبی كه شده مرغ این پر را برایم بیاوری. ملك جاوید كه راه چاره ای نمی دید از كاخ بیرون آمد و رفت به درون طویله ای كه اسب خود را به آن بسته بود . اما تا چشم اسب به ملك افتاد گوش های خود را تیز كرد و حالت تهاجمی بخود گرفت چنانكه ملك جاوید جرات نكرد به آن نزدیك شود. ملك كه متوجه قضایا بود درمانده و ناتوان در گوشه ای نشست و به فكر فرو رفت سرانجام دل اسب به حال او سوخت و به حرف آمد و گفت اگر به حرف من گوش داده بودی چنین مشكلی برایت پیش نمی آمد ولی اكنون دیگر نباید سر به زانوی غم نهاد . ملك جاوید گفت پس چكار باید كرد اسب گفت برو به نزد پادشاه و از او چهل روز وقت بگیر و بگو كه باید بابت هر روز چهل من نقل و نبات را ببر و در میان مستمندان پخش كن و پس از این كه سی و نه روز گذشت بیا پیش من تا ببینم چه پیش می آید ملك جاوید رفت پیش پادشاه و همه آنچه را كه اسب گفته بود انجام داد و درست روز سی و نهم روز دوباره برگشت پیش اسب و اسب به او گفت برو پیش از آنكه شب به نیمه برسد بر گرد و بیا اینجا . ملك جاوید از طویله بیرون رفت و نزدیك نیمه شب برگشت به پیش اسب. اسب كه چشم به راه او بود گفت بپر بر پشتم بنشین و چشم خود را ببند هر وقت كه من ایستادم چشم خود را باز كن ، حال در شهری غریب در برابر دروازه یك كاخ باشكوه ایستاده ایم در اینجا اسب به سوار خود گفت اكنون باید بروی به درون كاخ آنجا كسان بسیاری را می بینی كه سرگرم كار خود هستند گروهی سرگرم شرابخواری و بوس و در كنار گروهی سرگرم پایكوبی و ساز و آواز ، تو بی توجه به آنها یك راست می روی در داخل قفسی می بینی كه بر روی تاقچه قرار دارد. تو باید مرغ را با قفس برداری با شتاب و چالاكی از میان جمعیت بگذری و خودت را به من برسانی ملك جاوید بنا به آنچه كه اسب گفته بود وارد كاخ شد و قفس را با مرغ برداشت و با چالاكی از میان جمعیت گذشت و نگهبانها تا رفتند كاری بكنند او خود را به اسب رساند و بر پشت آن سوار شد و چشم خود را بست و تازیانه ای بر كپل آن زد و ساعتی بعد خود را در مقابل كاخ پادشاه رساند و پادشاه وقتی مرغ را دید با شوق و شگفتی رو به وزیر كرد و گفت دیدی گفته من درست از آب در می آید وزیر هم غرق تماشای مرغ شده بود و در پاسخ پادشاه گفت بله حق با شما بود پادشاه گفت چنین مرغی باید صاحب با كمال و زیبایی داشته باشد اكنون مرغ را بدست آورده ایم حیف است كه از دیدار صاحبش بی بهره باشیم. وزیر كه ته دلش به لرزه آمده بود گفت منظور اعلی حضرت چیست ؟ پادشاه گفت كسی كه پرنورانی و مرغ آن را آورده باید صاحب مرغ را هم بیاورد ملك جاوید كه این حرف را شنید بنای خواهش و تمنا گذاشت و گفت ای پادشاه بزرگوار مرا از انجام این كار منع بفرما و اجازه بده كه بروم دنبال كار و زندگی خود ولی پادشاه روی خود را ترش كرد و گفت امكان ندارد ملك جاوید كه دید خواهش و اصرار فایده ای ندارد دوباره به پیش اسب خود رفت تا موضوع را با آن در میان بگذارد ولی این اسب كه پیشاپیش از همه چبز خبر داشت با ترشرویی به او گفت ای ملك همه این رنجها و ناراحتی را خودت فراهم كرده ای و اكنون نیز باید آن را تحمل كنی.
ملك جاوید گفت چكار باید كرد؟ آیا این خواسته پادشاه را هم می شود انجام داد؟ اسب گفت هم اكنون برو به نزد پادشاه و چهل روز از پادشاه وقت بگیر و بابت هر روز چهل من نقل و نبات و چهل متر پارچه به حساب وزیر . آن نقل و نبات و پارچه ها را نگهدار و روز سی و نهم كه می آیی پیش من آن را با خود بیاور حالا وزیر هم ناراحت شده و پیش خود می گفت عجب غلطی كردم عجب گرفتاری برای خودم تراشیدم كاش گردنم می شكست و چنان خوش خدمتی به پادشاه نمی كردم آن بار هر روز چهل من نقل و نبات تا چهل روز به حساب من خریدند این بار چهل متر پارچه هم به آن اضافه شده اگر همینطور پیش برویم بزودی دارو ندارم از دست میرود ، خلاصه ملك جاوید گفته های اسب را مو به مو انجام داد و روز سی و نهم رفت به پیش اسب ، باز مانند دفعه پیش سوار شد چشم خود را بست و تازیانه ای را بر كپل اسب نواخت و ساعتی بعد خود را در برابر دروازه همان كاخی یافت كه چندی پیش مرغ پر نورانی را از آنجا ربوده بود وقتی پیاده شد رو به اسب كرد و گفت اكنون باید چكار بكنم ؟
اسب گفت برو به درون كاخ هنگام گذر از راهرو اتاقهای سمت چپ خود را بشمار وقتی رسیدی به اتاق پنجاهم درش را باز كن در آنجا دختر زیبایی بر روی مخده ابریشمین خوابیده است كه یك چراغ در قسمت بالای سر او روشن است و چراغی دیگر در جلوی پاهایش تو باید بروی درون اتاق و با آن چهل متر پارچه كه با خود داری از سر تا انگشتان پای آن خانم را بپیچی ، یادت باشد كه باید پیچیدن پارچه را از سر خانم شروع كنی هیچ ترسی هم نداشته باش چون در آن ساعت كسی متوجه تو نمی شود مگر باز همان خانم ،كه اگر كاری كنی كه او بیدار شود با یك اشاره ترا سر به نیست خواهد كرد . پس از اینكه كارت را انجام دادی خانم را بردار و خودت را بمن برسان . ملك جاوید هم بنا به آنچه كه اسب گفته بود وارد كاخ شد و یك راست بدرون اتاقی رفت كه آن خانم زیبا در آنجا خوابیده بود چشم ملك جاوید كه به اندام و چهره خانم افتاد غرق تماشای او شد و پیش خود گفت اگر من دختری به این زیبایی را همینطور دست نخورده برای آن پادشاه هوس باز ببرم به خودم ظلم كرده ام پس چه بهتر كه پیچیدن پارچه به دور بدن او را از طرف پا شروع كنم تا لااقل چند بوسه از روی او بر چینم سپس به آرامی و احتیاط دست به كار شده و وقتی پاهای خانم را پیچید تا حدودی فكرش راحت شد سر خود را خم كرد و اولین بوسه را كه نمود دختر همانطوركه در عالم خواب بی آنكه بداند چه اتفاقی در حال رخ دادن است سیلی محكمی به زیر گوش ملك جاوید خواباند و او را نقش بر زمین كرد آنگاه چنانكه چیزی را در خواب دیده باشد ملك جاوید پس از نوش جان كردن آن سیلی جانانه فهمیده بود با چه ماده شیری طرف شده است به خود آمد و با مهارت هر چه بیشتر پارچه را تا سراپای دختر پیچید و او را برداشت و راه افتاد در این هنگام دختر از خواب بیدار شده و بنای جیغ و فریاد را گذاشت ولی تا اهل كاخ و نگهبان ها به خود آمدند ملك جاوید بر پشت اسب نشست و به سرعت باد از آنجا دور شد و ساعتی بعد به مقصد رسید و در حالی كه آن دختر زیبا را در بغل داشت از اسب پیاده شد و به درون كاخ پادشاه هوس باز رفت و پارچه ای را كه به دور دختر پیچیده بود باز كرد وقتی چشم پادشاه به دختر افتاد نتوانست روی پاهای خود بایستد دستور داد هر چه زودتر مراسم ازدواج را فراهم نمایند اما همین كه خواست دست دختر را بگیرد تا او را روی تخت شاهی در كنار خود بنشاند دختر دست او را كنار زد و گفت :
من دو شرط دارم تا زمانی كه این شرط ها را انجام نداده ای محال است كه بتوانی بمن نزدیك شوی پادشاه پرسید شرط تو چیست ؟ دختر گفت شرط اول این است كه صندو ق لباس های مرا بیاوری ،اگر این كار را توانستی انجام بدهی آنگاه شرط دوم را خواهم گفت . پادشاه رو به اطرافیان خود كرد و گفت شنیدید كه خانم چه گفت . اطرافیان تعظیمی كردند و چیزی نگفتند . وكیل و وزریر نگاهی بهم كردند ، و سر انجام وزیر بزرگ گفت آری . شاهنشاه از سخن این خانم و از شهوت و هوس آتش گرفته بود و حوصله هیچگونه چون و چرایی را نداشت . از سر خشم داندنهای خود را بهم فشرد و گفت ، خوب پیداست كه باید چه جوری انجامش بدهید كسی كه خانم را آورده باشد صندوق لباس كه برایش مشكل نیست . وزیر هم كه به ستوه آمده بود رو به ملك جاوید كرد گفت چرا ایستاده ای ؟ ملك جاوید بیم آن را داشت كه اسب هم دیگر رام خواسته او نشود ، و از سوی دیگر شرایط را بگونه ای می دید كه نمی توانست اعتراضی بكند ناچار سر خود را پایین انداخت و با دلی پر از خشم و اندوه رفت به پیش اسب. چشم اسب وقتی به ملك جاوید افتاد از سر عصبانیت و ناراحتی چند دقیقه ای نگذاشت ملك به نزدیكش برود . سرانجام دلش به رحم آمد و به او گفت اگر آن پر لعنتی را دست نزده بودی این همه گرفتاری برای ما پیش نمی آمد ولی اكنون چاره ای نیست مگر اینكه از پادشاه هوس باز فرمانبرداری كنیم و بار همه سختی ها را هم بدوش بكشیم . هم اكنون برو به پیش پادشاه و باز چهل روز از او هم وقت بگیر و بابت هر روز چهل من نقل و نبات چهل متر پارچه و چهل من گندم بگیر . اینها را كه گرفتی مانند دفعه های پیش ببر در میان مستمندان پخش كن و روز سی و نهم نزد من بیا . ملك جاوید رفت و گفته های اسب را با پادشاه در میان گذاشت و پادشاه رفت و به وزیر گفت فهمیدی كه خواسته ملك جاوید چیست؟ وزیر پاسخ داد آری شنیدم و آنگاه برای تهیه نقل و نبات و پارچه و گندم از كاخ خارج شد ولی از شدت خشم و ناراحتی مثل خرس تیر خورده بخود می پیچید و می غرید و هر ساعت هزار بار به خود لعنت می گفت و عهد می كرد كه دیگر خوش خدمتی نكند خلاصه ناچار آن خواسته ها را تهیه كرد و به ملك جاوید داد و او هم آن چیزها را در مدت سی و نه روز در بین مستمندان پخش كرد و سپس به پیش اسب رفت و مانند دفعه های پیش بر آن سوار شد چشم خود را بست و تازیانه ای بر كپل اسب نواخت و ساعتی بعد خود را در برابر كاخی دید كه آن دختر زیبا را در آنجا ربوده بود. در اینجا باز اسب دستوراتی به ملك جاوید داد و ملك جاوید طبق آن دستور وارد كاخ شد و صندوق لباس های دختر زیبا را در آورد و خود را به اسب رساند و سوار بر آن شد و به سرعت باد و برق از آنجا دور شد و ساعتی بعد به مقصد رسید. ملك جاوید از اسب پیاده شد و صندوق لباسها را تحویل پادشاه داد پادشاه دختر زیبا را صدا زد و گفت این هم صندوق لباس هایت اكنون ببینم شرط دوم تو چیست دختر گفت باید حوض مقابل كاخ را با شیر اسب دریایی پر كنی تا من بروم در آن شستشو كنم و آنگاه با تو سر سفره عقد بنشینم حرف دختر تمام شد ولی تا چند لحظه كسی چیزی نگفت همه به ملك جاوید نگاه كردند و ملك جاوید به وزیر و وزیر به دهن پادشاه شرط عجیب و دشواری بود چه كسی از انجامش بر می آمد. سرانجام پادشاه سكوت را شكست و رو به ملك جاوید كرد و گفت : خاموشی مشكلی را حل نمی كند تو خود می دانی كه در تمام جهان یك نفر كه می تواند از عهده انجام این شرط بر آید آن یك نفر تو هستی پس هر چه زودتر دست به كار شو تا هم خودت را آسوده كنی و هم مارا . ملك جاوید زبان اعتراض گشود و رو به پادشاه كرد و گفت ای پادشاه می دانی كه من هفت دشت و هفت دریا را پشت سر گذاشته ام و آمده ام كه به كمك شما گره كار خود را بگشایم این شرط جوانمردی و دادگری نیست كه شما مرا اینجا نگه دارید و وسیله ای برای رسیدن به آرزوهای خود نمائید اكنون كه كار به اینجا رسیده است من از خواسته های خود چشم می پوشم و از خدمت شما اجازه مرخصی می خواهم پادشاه كه این حرف ها را شنید از شدت خشم سیاه و سرخ شد و عرق بر پیشانی اش نشست و اگر چاره می داشت در همان لحظه سر ملك جاوید را از تنش جدا میكرد ، ولی باز دندان بر روی جگر نهاد و با لبخندی ساختگی گفت: نه مهمان عزیز حالا دیگر نباید ما را به قهر و تلخی ترك كنی و البته اگر بخواهی چنین كاری بكنی ما چاره ای نخواهیم داشت جز این كه اسب عزیزت را جلوی سگ ها بیندازیم . ملك جاوید وقتی این گفته پادشاه را شنید چند لحظه ای به فكر فرو رفت و آنگاه خواست برود خود را برای انجام خواسته پادشاه آماده كند با دلی گرفته و سرشار از كینه و خشم بسوی طویله اسب خود رفت. وقتی اسب ملك جاوید را به آن حال آشفته دید گفت ای ملك ناراحت نباش چون پایان ماجرا نزدیك است فراموش نكن كه اگر پادشاه به شیر اسب دریایی نیاز دارد تو هم خاك زیر پای اسب را می خواهی پس برو از پادشاه چهل روز وقت بگیر و بابت هر چهل روز چهل من نقل و نبات و چهل من گندم و چهل تخته جاجیم بگیر و همه این چیزها را بین مستمندان پخش كن و روز سی و نهم چهل تخته از جاجیم ها را بردار و بیا پیش من . ملك جاوید هم رفت و به پادشاه گفت پادشاه به وزیر گفت و وزیر هم از كیسه خود پول خرید آن وسایل را پرداخت . ملك جاوید همه آنها را بین مستمندان پخش نمود و در روز سی ونهم چهل تخته جاجیم را برداشت و رفت به پیش اسب . اسب كه ملك جاوید را دید گفت : آمدی ؟ ملك جاوید گفت بلی آمدم اسب گفت اكنون سوار شو برویم كنار دریا . وقتی كنار دریا، رسیدند اسب گفت بیا پایین و آن چهل تخته جاجیم را محكم به همه جای بدنم به بپیچ چنانكه فقط چشم و گوشم بیرون بماند ملك جاوید هم آن كار را كرد و اسب گفت من می خواهم بروم به اعماق دریا تو یك ساعت چشم به راه من باش پس از یك ساعت اگر موج دریا به رنگ سرخ در آمد بدان كه بلایی به سر من آمده است و تو هم دیگر كاری پیش نمی بری ولی اگر موج دریا كف آلود شد بدان كه من پیروز شده و در حال بازگشت هستم اسب این را گفت و خود را به آغوش امواج سپرد . و پس از یك ساعت جوش و خروشی در دل آب پدید آمد و امواج كف آلود شدند و كف های سفید به سوی ساحل پیش رانده شدند. در این هنگام شور و اضطراب درون ملك جاوید جای خود را به شادی و خوشحالی دادند و ملك همچنان كه در جستجوی اسب لابه لای امواج را می كاوید متوجه شد كه اسبش گردن یك مادیان دریایی را گرفته و در حال بیرون آمدن از دریاست چند دقیقه ای بعد اسب ملك با آن مادیان پا به ساحل نهادند و پشت سر آنها هزاران اسب دیگر در میان آب پیدا شد كه همگی در حال بیرون آمدن از دریا بودند ملك جاوید در اولین فرصت مقدار زیادی از خاك زیر پای اسب دریایی را برداشت در این هنگام اسبش روبه او كرد و گفت بیا این جاجیم ها را از بدن من باز كن و بر پشتم سوار شو و این مادیان دریایی را هم یدك بكش اما یادت باشد تا زمانی كه به مقصد نرسیده ایم به پشت سر خود نگاه نكن ولی پس از اینكه مسافت كوتاهی از دریا دور شدند ملك جاوید پیش خود گفت بگذار نگاهی به پشت سر خود بیندازم ببینم چه خبر است اما همین كه ملك به پشت سر خود نظر انداخت آن بخش اسبان كه در خشكی بودند بر جا ماندند و آن بخش دیگر كه هنوز از دریا بیرون نیامده بودند رم كرده و در میان آب ها فرو رفتند اسب كه متوجه این موضوع شد به ملك جاوید تشر زد و گفت چرا به پشت سر خود نگاه كردی ؟ من می خواستم آنقدر اسب برای پادشاه ببرم كه نه تنها زن جوانش بلكه همه مردم كشور او هم می توانستند در شیر آن اسب ها حمام كنند. ملك جاوید اظهار پشیمانی كرد ، اسب گفت عیبی ندارد ناراحت نباش آنگاه دوباره راه خود را پیش گرفتند و وقتی به كاخ پادشاه رسیدند همه اهل كاخ و مردم پیرامون آن بیرون آمده و به تماشای اسب ها ایستادند و ملك رو به پادشاه كرد و گفت بفرمایید این هم مادیان هایی كه میخواستی همسرت در شیر آنها شستشو نماید پادشاه از او تشكر كرد و به چند نفر دستور داد كه بروند مادیان های دریایی را بدوشند ولی هر كس كه به مادیان ها نزدیك می شد مادیانها او را زیر پای خود به هلاكت میرساندند كم كم كار به جایی رسید كه ترس و وحشت همه را فرا گرفت و دیگر كسی حاضر به دوشیدن مادیانها نشد پادشاه كه سخت خشمگین و ناراحت شده بود با اطرافیان خود به مشورت پرداخت تا بلكه راه چاره ای پیدا كند در آن میان دختر جوان به سخن آمد و گفت این مادیان ها را كسی می تواند بدوشد كه آنها را از دریا به اینجا آورده است پس بیهوده این مردم بیچاره را به كشتن ندهید.
پادشاه به دختر آفرین گفت و دستور داد كه موضوع را با ملك جاوید در میان بگذارند وقتی موضوع را به اطلاع ملك جاوید رساندند او گفت وقتی این همه افراد ورزیده این همه پهلوان و سوار كار دربار نتوانستند مادیان ها را بدوشند من چگونه می توانم ؟
قاصدان پادشاه كه از كنار ملك جاوید دور شدند اسب ملك نزدیك رفت و به او گفت كارها را خراب نكن بیا تا من و تو با كمك هم مادیان ها را بدوشیم. آنگاه ملك جاوید در كنار حوض نشست و اسبش مادیان های دریایی را یكی یكی به نزدیكی حوض آورد و آنها را نگه داشت و ملك جاوید مشغول دوشیدن شد تا اینكه حوض پر شد و كف سفید از لبه های آن بالا آمد و سپس اسب ملك تمام آن كف ها را مكید و به ملك اشاره كرد كه بگو خانم بیاید و خود را بشوید .
ملك هم گفته اسب را انجام داد و چند دقیقه ای بعد همه جا را خلوت كردند و خانم رفت در حوض پر از شیر مادیان های دریایی استحمام كرد و در آمد لباسهای خود را پوشید و دوباره به كاخ برگشت . وقتی چشم پادشاه به خانم افتاد در حیرت و شگفتی فرو رفت ، زیرا زیبایی او به یكباره چندین برابر شده بود پادشاه پیش خود گفت اگر شیر مادیان دریایی این همه انسان را جوان می كند من چرا نباید از آن بهره ببرم .
این بود كه پادشاه هم با شتاب خود را به كنار حوض رساند لباسهای خود را در آورد و خود را به حوض پر از شیر انداخت در این هنگام اسب ملك جاوید سر رسید و همه كف هایی را كه مكیده بود دوباره باز گرداند و به سروروی پادشاه پاشید و پادشاه هوس باز تبدیل به یك سگ سیاه شد اهل كاخ وقتی متوجه ماجرا شدند با سنگ و چوب به جان سگ سیاه افتادند و از آن حوالی دورش كردند پس از این واقعه همه بزرگان انجمن كردند و به رایزنی پرداختند تا جانشین مناسبی برای پادشاه هوس باز انتخاب كنند در میان انجمن یك نفر كه از همه پیرتر و دانا تر بود زبان به سخن گشود و گفت به نظر من شایسته ترین فرد برای جانشینی پادشاه كسی است كه از نظر مردم دارای درست كرداری و دلیری سر آمدی نداشته باشد و خوشبختانه ما چنان فردی را اكنون در میان خود داریم اهل انجمن یكصدا پرسیدند او كیست ؟ بزرگ مرد دانا گفت آن فرد ملك جاوید است دیگران وقتی نام ملك جاوید را شنیدند بی هیچ مخالفتی او را به پادشاهی برگزیدند و پس از چندین روز جشن و شادمانی او را بر تخت نشاندند و آن دختر زیبا را هم به عقد او در آوردند و ملك جاوید وقتی به پادشاهی رسید یك روز با زن زیبای خود به دیدن پدرش رفت و خاك زیر پای اسب دریایی را در چشم او ریخت و پدرش بینایی خود را باز یافت و پادشاهی كشور خود را هم به ملك جاوید سپرد.