به یاد دنیا فنی زاده عروسك گردان كلاه قرمزی كه 8 دی ماه سالروز درگذشت اوست خاطره بازی مختصری می كنیم با شخصیت ماندگار كلاه قرمزی
حرف از كلاه قرمزی به عنوان عروسكی محبوب و جذاب كمی خام به نظر می رسد. كلاه قرمزی و دیگر عروسك های برنامه، خصوصاً پسر خاله كه از ابتدا در كنار كلاه قرمزی دیده شده، مرزهای عروسكی (عروسك بودن) را در نوردیده اند و تبدیل به شخصیت هایی پویا شده اند. این پویایی از قیاس برنامه های اول آن ها “در صندوق پست” با برنامه های سه سال اخیر به دست می آید. آن ها بچه هایی بودند كه حرف زدن نمی دانستند؛ یاد روزهایی بیفتید كه كلاه قرمزی آن قدر تند حرف می زد كه معلوم نبود چه می گوید، سپس حرف زدن و از گذر حرف زدن تعامل آموخت. عروسك كلاه قرمزی عمری بالای 20 سال دارد، ظاهرش تغییر نكرده اما رفتارش در حد یك آدم 20 ساله هست! جالب این كه بیست ساله ها هم او را دوست دارند. نهایتاً، محبوبیت كلاه قرمزی تنها در نظر گرفتن تغییرات زمانه، فاكتوری صددرصد تجاری، نیست؛ آن ها، كلاه قرمزی و دوستان، به اصولی استوارند كه شاید خود از آن بی خبرند، اما این بی خبری، آن ها را در اجرا عقب نگه نداشته است.
همین عامل زبان، در طول زمان زیاد به چشم نمی آید ولی بسیار مؤثر است. كلاه قرمزی كه روزی حرف زدن بلد نبود حالا زبانش باز شده و نیش ها و شوخی هایش بردی وسیع تر از مخاطبان كودك و نوجوان پیدا كرده است. رشد زبانی، عاملی نو و در عین حال ریشه دار است. اگر از به كار بردن “ایسم”های ریز و درشت پرهیز كنیم و وزن نوشته را به ضرب اسامی سنگینِ به كار رفته بالا نبریم، به سادگی می توان اشاره كرد كه از قرن نوزده تا به حال آنقدر كه زبان مؤثر می افتاده، عامل دیگری به چشم نمی آمده. از تعریف كه بگذریم به مصداق كه بخواهیم اشاره كنیم، حرف زدن پسر خاله، شخصیتی كه بیشتر حرف هایش به «چی گفتی؟مگه چیه» خلاصه می شد، از آن بازی های زبانیِ نابی است كه حتی كلاه قرمزی با همه شر و شورش كمتر این گونه است:
– آقای مجری: خب پسرخاله، وقتی دور هفت سین می شینیم، دور همدیگه، چی كار می كنیم؟
– پسرخاله: آرزو!
– آقای مجری: می شینیم همه، موقع سال تحویل آرزو می كنیم می گیم ای خدا، اینو به من بده، اون كارو اجازه بده انجام بدم…
– پسرخاله: من آرزو كردم!
– آقای مجری: بچه هام همه آرزو دارن! شما چه آرزویی داری؟
– پسرخاله: به خودم مربوط نیس!
آقای مجری: به خودم مربوط نیس؟! متلك به من می گی؟
– پسرخاله: نخیر! ینی واسه خودم آرزو نكردم … چی گفتی؟! متلك چیه؟…. چی گفتی آخه؟!
حرف زدن پسرخاله شبیه بچه ای نیست كه به قواعد منطقی فكر كردن آشنا نباشد و درنتیجه حرف مجری را نفهمد. او در حال بازی بازی با منطقی فكر كردن مجری است و از این جهت آدم بزرگی را می ماند كه در لباس كودك صحبت می كند. دادن چنین نسبتی به پسرخاله یا هر یك از دیگر عروسك ها می تواند این معنی را بدهد كه پس او در شبیه سازی كودك و سادگی اش شكست خورده و این كه كلاه قرمزی در پی جذب مخاطبان سال های قبل خویش است. احتمال دوم، این كه كلاه قرمزی می خواهد بزرگسالان امروز كه دیروز مخاطبان كودكش بودند را از دست ندهد. دور از ذهن نیست اما فراموش نكنیم كه كودكانی كه ما با آن ها سروكار داریم، بزرگسالانی در لباس كودكان و در سایزهای كوچكتر هستند! كودكان همه چیز را می فهمند و سر از همه چیز در می آورند و خوشبختانه یا بدبختانه رسانه به دادشان رسیده و زبان آن ها را دچار تحول كرده است.
درك كودكان امروز از حرف زدن و تلقی آن ها از آن چه در معرضش قرار می گیرند تغییر كرده، برای مثال، وقتی ما بچه بودیم و مامان و بابا می خواستند بخشی از حرف های آن ها را نشنویم از ما می خواستند كه فلان چیز را از فلان جا برایشان بیاوریم و از قضا، فلان جا دور بود و فلان چیز دور از دست و رفتن ما مجالی می داد كه حرف شان را بزنند. اما امروز اگر به كودكی از این حرف ها بزنید، در جا خواهد گفت: «ینی من برم؟» و برای كودكی در این سطح از درك زبانی، كلاه قرمزی شبیه سازی موفقی است. نكته ای كه مبهم می ماند این است كه آیا كودكان در گذشته گنگ بودند؟ جواب البته صراحت نخواهد داشت، اما شاید بتوان گفت تا حدی! درك زبانی بچه های دیروز خیلی كمتر بود و شاید برای همین در درك مسائل مثل امروزی ها نبودند، یادآوری ماجرای رفتن و آوردن چیزی از جایی. بچه ها در گذشته هم شاید متوجه می شدند كه دنبال نخود سیاه فرستاده می شوند، ولی زبانی كه آن ها را وادار به رفتن می كرد اجباری نمی نمود و دیگر این كه خودشان هم راه گفتن این كه می روند تا دیگران آزادتر عمل كنند را بلد نبودند. شكل پیشرفته تر بازی زبانی در فامیل دور و بازی هایش با در و دور است و اما بع بعی. بع بعی در شكل دراماتیكش یك حیوان است، اما انگار نوزادی را تصویر می كند-توجه داشته باشید كه پستانك داشت و آرام آرام آن را كنار گذاشت- كه زبانش خیلی رشد نكرده، اما برای خودش زبان دیگری دارد كه در شكل انگلیسی بروز پیدا كرده، و از این رو با او كودكانه تر از دیگران رفتار می شود. پسر عمه زا، همه توانش را در خود مخفی كرده بود تا روزی كه 4 تخم مرغ رنگی هفت سین را خورد! در جواب مجری میگوید: «خب خورده باشم! گوش بشه به رونم.» و وقتی میبیند كه آقای مجری خیلی جدی است و ممكن است حتی او را بزند در ادامه میگوید: «منه نزن! من بی عقلم! من از عقل بهره كم برده م..!» و آن جا مجری مستأصل می ماند و بیننده از خنده نقش بر زمین. چه طور می شود كه او كه تا به حال از «ها؟!» فراتر نمی رفته، این گونه خودزنی میكند تا خشم مجری را فرو بنشاند؟
كلاه قرمزی به یك نكته دیگر نیز اشاره دارد و آن شهرنشینی و تهرانی شدن است. كلاه قرمزی اوایل از جایی آمده بود كه معلوم نبود كجا است، ولی امروز می دانیم اسمش كلاه قرمز آباد است! جدای “صندوق پست”، در اولین نسخه سینمایی كلاه قرمزی، او پسرك ساده دلی بود كه با سادگی اش آقای مجری را به دردسر انداخت و درنهایت همین بی غرض بودن و بی شیله پیله بودنش فیلم را به نتیجه رساند: آقای مجری روی صندلی ترمینال از سادگی او یاد كرد و او را یافت. در “كلاه قرمزی و سروناز”، سودای پول و سرمایه جان گرفت و از این جا دیگر كلاه قرمزی بچه نبود! یا سادگی روستایی اش جایش را به آگاهی خاصی داد كه او را شهری می كرد. در پایان این فیلم، او خودش می گوید: «به این دخترام كه نمیشه بخندی، فوری می گن ازدواج!» و البته ما دیگر هیچ گاه سروناز را ندیدیم. در بدبینانه ترین شكلش، شاید كلاه قرمزی هم كم از دوستان تهرانی اش نشد و به هوای ازدواج مدتی با سروناز بود و سپس رفت دنبال بقیه ماجرایی جویی های مردانه اش. همین جنس پویایی را در پسر خاله ببینیم كه از نانوایی رسید به همه كاره بودن! پسرخاله از خرید برای پیرزن همسایه تا نظافت برج را انجام می دهد، ولی شاید یك عاملی باعث می شود كه او موفقیت كلاه قرمزی را نداشته باشد و درنتیجه همه كاره، هیچ كاره بماند. او روح روستایی بودنش را حفظ كرده و هنوز مرام و معرفت برایش معنی دار است. همین موضوع او را قناسی دوست داشتنی می نماید، موجودی كه شهری شدن و بیگانه شدن با بعضی ارزش ها را بلد نیست و هنوز هم منفعت را در حفظ این خلق و خو حس می كند: به مسابقه فینال مچ اندازی نمی رود تا دوستش خود به خود برنده نهایی باشد. پسر عمه زا اما از آن موجوداتی است كه راه شهرنشینی را به شیوه خودش بلد است! او از روستا جدا شده، پس كارهایی را انجام می دهد كه آن جا نمی توانسته انجام دهد ولی الزاماً به روش شهری ها و از مجراهای عملی آن ها پیش نمی رود! او هم در نوع خود قناس می نماید و خنده دار است، ولی با كلاه قرمزی و پسر خاله تفاوت دارد: او شهری نمی شود! شهر را نردبان همه آرزوهایی می كند كه در روستا تحقق یافتنی نیست و پشتوانه اش كله شقی و نابلدیِ بلد بودن است. نمونه اولیه شخصیتی چون پسر عمه زا فامیل دور است. او سال ها از دور فاصله گرفته، خواسته راه و چاه دربانی و رسمی شدن بیاموزد، نشده ولی خب كلی هم تجربه دارد و البته فوبیا! ترس از جوجه، از ببعی، از خرگوش و میمون و هر چیز ناشناخته ای! آقوی همساده را هم فراموش نكنیم با آن حالت های خودآزار و در مواردی حتی خودتحقیرش، عصبانیت های زودگذر پسرعمه زا كه حاصل شهرنشینی شدنش است را هم به این ها اضافه كنید. حالا اگر این مجموعه را به شهرنشینی و جنون پیوند بزنیم، خیلی بی راه رفته ایم؟
اما از همه این ها گذشته نباید این نكته را فراموش كنیم كه:
كلاه قرمزی در بطن جامعه ی امروز متولد شده است. او در كوچه و خیابان های ایران امروز زندگی می كند. او نه عروسكی است متعلق به گذشته و نه عروسكی است الگو برداری شده از روی یك پسربچه خارجی. مانند همه بچه های امروز ایرانی یك پیراهن و كلاه دارد. كلاهی كه همه بچه ها موقع رفتن به مدرسه سرشان می گذارند. كودكانی كه در دهه ی شصت متولد شدند و عموم مخاطبان این برنامه تلویزیونی را تشكیل می دادند به علت سیاست های تشویقی دولت برای بچه دار شدن خانواده ها، عموما در خانواده های پرجمعیتی زندگی می كردند كه علیرغم داشتن خواسته های زیاد به حرف های آنان توجه نمی شد. جمعیت كلاس های درس هم زیاد بود و معلم فرصت نمی كرد به سوالات و خواسته های همه ی دانش آموزان این دوره توجه كند. در نتیجه كلی حرف داشتند و البته تنها هم بودند. «كلاه قرمزی» پرُحرف، شخصیتی بود كه كسی را یافته بود كه نه تنها به حرف های او گوش می كرد بلكه در برابر بچه های توی خانه با او بسیار مهربان بود. كودكان با حسرت به «كلاه قرمزی» نگاه می كردند. در واقع او قهرمان توده مخاطب كودك بود.