به چنین مردی كه در زندگی گم شده بود ، چه می شد نوشت ؟ می شد به حال او تاسف خورد ، اما چه كمكی می شد به او كرد ؟ می شد به او نصیحت كرد كه به خاك وطن نزد خانواده و دوستان قدیمی خود بازگردد و دوباره ....
درباره ی نویسنده: فرانتس كافكا
فرانتس كافكا (زاده 3 ژوئیه 1883 - درگذشته 3 ژوئن 1924) یكی از بزرگترین نویسندگان آلمانیزبان در قرن بیستم بود. آثار كافكا در زمرهٔ تأثیرگذارترین آثار در ادبیات غرب به شمار میآیند.
پُرآوازهترین آثار كافكا، رمان كوتاه مسخ (Die Verwandlung) و رمان محاكمه و رمان ناتمام قصر هستند.
داستان حكم را در زیر بخوانید.
«حكم»
یكشنبه ، یك روز بهاری بود . جورج بندمان ، تاجر جوان ، در اتاقش واقع در یكی از خانه های بی ریخت و قواره ی كنا ر رودخانه ، نشسته بود . نوشتن نامه به یكی از دوستانش را كه در خارج زندگی می كرد ، تمام كرده بود . با حركاتی كند و خواب آلود ،، نامه را در پاكت گذاشت . آرنجهایش هنوز روی میز بود ، از پنجره بیرون را نگاه می كرد ، و به رودخانه ، به پل ، و به تپه های سبز آنسوی ساحل خیره بود .
در فكر دوستش بود كه سالها پیش به علت یاس و نارضایتی از وضع زندگی خود در اینجا ، از خانه فرار كرده بود . او در سن پترزبورگ به كار تجارتی پرداخته بود . همانطور كه در مسافرتهای گهگاهی اش به خانه ، به دوست خود جورج گفته بود ، اكنون زندگانیش را بیهوده و در یك كشور خارجی تلف می كرد . ریش سیاه و نامانوس او ، صورت آشنایی را كه جورج از زمان بچگی او می شناخت پنهان نمی كرد . پوستش حالا زرد شده بود ، كه حاكی از مرضی درونی بود . آنطور كه از نامه های دوستش بر می آمد ، او هیچگونه ارتباطی با سایر هم میهنان خود كه در سن پترزبورگ اقامت داشتند ، نداشت ، و هیچگونه معاشرت اجتماعی معنی داری نیز با خانواده های روسی دور و بر خود برقرار نكرده بود.بطوری كه اكنون سالها بود كه در تنهایی و نزوا و بطور مجرد زندگی میكرد .
به چنین مردی كه در زندگی گم شده بود ، چه می شد نوشت ؟ می شد به حال او تاسف خورد ، اما چه كمكی می شد به او كرد ؟ می شد به او نصیحت كرد كه به خاك وطن نزد خانواده و دوستان قدیمی خود بازگردد و دوباره با ریشه های قدیمی خود رشد كند و بارور شود - چیزی هم ظاهرا مانعش نبود ، بطور كلی می توانست به دوستان سابقش هم اتكاء داشته باشد.اما این به مثابه آن بود كه به او بگویند ، دوستانه یا با تحقیر ، كه مردك اشتباه كردی ، تمام كارها و تلاشهایت بیهوده بود ، آنجا را ول كن ، مثل یك پسر گمراه به خانه برگرد ، چون فقط اینجاست كه جای توست و همه دوستانت هستند كه راه و رسم زندگی را بلدند ، و تو هم باید حالا مثل بچه ها ی تنبیه شده حرف و نصیحت دوستان موفق و كامیاب را در وطن گوش كنی . ولی آیا با این كار ، با تمام زخمه ها و دردهایی كه این بازگشت به روح او وادار می كرد ، واقعا به نتیجه ای می رسید ؟ شاید بازگشت او دیگر هرگز امكان پذیر نبود - خودش نوشته بود كه پس از سالها دوری ، او دیگر فوت و فن كسب در وطن را بلد نیست ، و در این صورت ، آنجا، در آن كشور بیگانه بدتر از همیشه تنها و مایوس می ماند ، و از دست دوستانی نیز كه او را سرزنش می كردند سرخورده می شد . اما اگر فرضاً نصیحت آنها را می پذیرفت ، بازمی گشت و در خانه نیز وصله ی ناجور و شكست خورده از آب در می آمد چه ؟ لابد بعد با دردمندی آرزو می كرد كه ایكاش همانجا در غربت مانده بود ، همان زندگی را هر چه بود ، ادامه داده بود ؟
به چنین دلایلی بود ،كه جورج احساس می كرد كه اگر بخواهد پیوند مكاتبه اش را با دوستش برقرار نگه دارد ، می بایست با احتیاط بنویسد ، و هرگز مثل سایرین تمام اخبار و گفتنی ها را رك و پوست كنده سر هم نكند .
سه سال از آخرین سفر و ملاقات دوستش گذشته بود ، دوستش دلیل این غیبت طولانی را وضع سیاسی نابسمان روسیه ذكر كرده بود ، كه ظاهرا كوچكترین غیبت و مسامحه كاری را برای یك بازرگان خارجی غیر ممكن و جبران ناپذیر می ساخت ، در حالی كه صدها هزار اتباع روسی خودشان با آزادی و فراغت خیال در خارج مسافرت می كردند .اما در طول این سه سال زندگی خود جورج بندمان نیز دستخوش تغییرات زیادی شده بود . دو سال پیش مادرش مرده بود ، و از آن موقع تا كنون او و پدرش در خانه تنها زندگی میكردند. دوستش كه در روسیه بود البته از این حادثه اطلاع یافته و طی نامه ای به او تسلیت گفته بود ، گر چه سخنان و كلمات هم دردی او نیز آنچنان تلخ بود كه انگار حتی اندوه چنین مصیبتی نیز در خاك دور غربت درست احساس نمی شود. به هر حال ، از آن تاریخ تا كنون جورج در كار و كسب خود همچنین در سایر مسائل زندگیش كوشاتر شده بود .
به نظرش می رسید تا وقتی مادرش در قید حیات بود ، پدرش كه همیشه در نحوه ی انجام كار های كسب به دلخواه خود یكدندگی زیادی داشت ، مانع رشد شخصیت واقعی و ابتكار عمل جورج شده بود ، ولی اكنون پدرش ظاهرا شدت عمل كمتری نسبت به او نشان می داد ، گرچه خودش هم هنوز در امور كسب فعالیت می كرد . شاید تمام اینها در اثر بخت نیك بود ، البته با در نظر گرفتن پیشرفت و توسعه ی كسب آنها در عرض دو سال اخیر ، این بخت نیك احتمالا واقعیت داشت . در عرض این مدت تجارت آنها به شكل غیر منتظره ای گسترش یافته بود ،تعداد كاركنانشان دو برابر و در آمدشان پنج برابر شده بود . و بی شك پیشرفتهای بیشتری نیز در آینده صورت می گرفت .
اما دوست جورج كه در روسیه بود از این پیشرفتها خبری نداشت . در سالهای اولیه ، شاید در همان نامه تسلیت آمیزی كه كه برای جورجنوشته بود ، كوشیده بود جورج را متقاعد كند كه او هم به روسیه بیاید ، و حتی دورنمای آینده ی موفقیت آمیزی را نیز در زمینه ی شغلی جورج برایش ترسیم كرده بود . ارقامی كه دوستش ذكر كرده بود در مقام مقایسه با گسترش درآمد تجارتی جورح ناچیز بود . در آن موقع جورج چیزی در مورد موفقیت كسب خودشان به دوستش ننوشته بود . و بدیهی است اكنون كه دوستش با شكست و یاس روبرو بود ذكر این نكته در نظر جورج نابجا و نا خوش آیند می نمود .
بنابراین جورج خودش را محدود كرده بود كه فقط از جزییات و شایعات اخبار شهر به دوستش بنویسد ، از ان گونه نكات و خاطره هایی كه ممكن است مثلا در یك روز یكشنبه خالی و خاكستری برچسب تصادف به ذهن آدم برسد . تمام سعی اش این بود كه تصویری را كه دوستش از شهر كوچك آنها را در طی این سالها در ذهن خود نه داشته بود مخدوش نكند و بنابراین ، بدین ترتیب بود كه جورج در سه تا از نامه هایش ، در سه زمان كاملا دور از هم ، درباره ی خبر نامزدی كم اهمیت یكی از دوستان كم اهمیت ذكری به میان آورده بود ، تا اینكه علی رغم اینگونه قلمفرساییهای كم اهمیت دوستش به این موضوع علاقمند شده بود .
با این حال جورج ترجیح داد كه درباره یاین رویدادها و شایعه ها بنویسد ، تا اینكه از خودش حرف بزند ، ( مثلا اینكه خودش ماه پیش با دوشیزه فریدا برانفیلد ، دختر یكی از خانواده های متشخص آلمان نامزد شده بود). او اغلب با نامزدش درباره ی دوستی كه سالها در خارج به سر برده بود و از ارتباط عجیبی كه در اثر مكاتباتشان بین آنها ایجاد شده بود حرف می زد . نامزدش گفت :« پس او به عروسی ما نمی آید ؟ من حق ندارم تمام دوستهای تو را ملاقات كنم ؟ » جورج گفت :« نمی خواهم ناراحتش كنم . اگر من به او بنویسم لابد خواهد آمد، یا لااقل فكر میكنم كه خواهد آمد ، اما با وضع فعلی برایش مشكل است . و شاید احساس كند كه مجبور است ، و من فكر می كنم ناراحت می شود ، و شاید به من رشك ببرد ، و تنها به غربت برگردد و تنها – می دانی تنهایی یعنی چه ؟» « اما اگر از راه دیگری درباره ی ازدواج ما شنید چه ؟» « من البته جلو این را نمیتوانم بگیرم .اما آنطوری كه او تنها و منزوی زندگی می كند بعید به نظرمی رسد .»نامزدش گفت :« حالا كه تو با تنها دوستت اینطوری هستی ، شاید بهتر بود كه هرگز نامزد نمی كردی .»« خوب شاید تقصیر هر دوی ماست ، اما من حالا دیگر زندگی او را به هم نمیزنم .» و بعد در زیر بوسه های او ، نامزدش دوباره گفت : « به هر حال من فكر می كنم باید به او بگویی . » جورج مطمئن بود كه نباید با فرستادن خبر دوستش را درگیر این موضوع كند . گفت :« من اینطوری هستم . او هم مرا اینطوری قبول دارد ، و در آینده هم قبول خواهد داشت من نمی تتوانم خودم را با طرح دیگری ببرم و بدوزم كه دوست مناسبی برای كسی ، مثلا او باشم .»
اما در حقیقت جورج به دوستش خبر داد . در نامه ای كه در این صبح یكشنبه بهاری به او می نوشت ، چنین افزوده بود : « بهترین خبر را گذاشتم برای آخر ، من دختر ی به اسم فریدا برنفیلد را كه متعلق به یكی از خانواده های متشخص آلمان است ، نامزد كرده ام . آنها پس از اینكه تو رفتی به اینجا آمدند ، بنابریان بسیار بعید است كه تو آنها را بشناسی ، در آینده من درباره ی او با تو خیلی حرفها خواهم زد ، اما امروز فقط بگذار بگویم كه من خیلی خوشحالم .و بین خودمان باشد ، كه در ارتباط ما تنها فرق این است كه تو به جای یك دوست آرام و عادی از این به بعد یك دوست خوشحال در وجود من خواهی یافت . و علاوه بر این ، نامزد من ، كه خود نیز بزودی به تو جداگانه خواهد نوشت ، دوست واقعا ارزشمندی برای تو خواهد بود . من می دانم كه مشكلات و دلایل زیادی در بین است كه مانع از دیدار دوستان گذشته خواهد بود ، اما آیا مراسم عروسی من موقعیت مناسبی برای برطرف ساختن تمام این موانع نیست ؟به هر حال خواهش می كنم آنچه را فقط به صلاح شخص خودت است انجام بده و هیچ كاری را جز به مصلحت زندگی و خواست قلبی خودت گردن مگیرو»
جورج مدت زیادی این نامه را در دست گرفت ، پشت میزش نشست ، و به پنجره خیره ماند .
نامه را در جیب خود گذاشت و وارد اتاق پدرش شد . در حقیقت لازم نبود وارد این اتاق شود ، چون او هر روز پدرش را در تجارتخانه می دید و ناهار را نیز همیشه با هم در یكی از رستورانها صرف می كردند ، و فقط شبها هر كدام به میل خود هر جا می خواستند می رفتند - و اخیرا جورج البته شبها را با نامزدش می گذرانید – ولی در عین حال جورج هر روز ،هر طور شده ، ساعتی را در اتاق پدرش ، در كنار او می گذرانید ، و آنها در آنجا روزنامه هایشان را می خواندند.
جورج امروز از اینكه حتی در این صبح روشن اتاق پدرش تاریك و خفه بود تعجب كرد . درست بیرون پنجره دیوار بلندی بود ، و پدر جورج كنار پنجره ،پشت میزی كه روی آن عكسها و یادگاریهای مادر جورج قرار داشت ، نشسته بود ، و روزنامه اش را كه به علت پیرچشمی ، نزدیك صورتش گرفته بود ، می خواند . در گوشه ی میز ، سینی ناشتاییش بود كه ظاهرا دست نخورده بود .
پدرش گفت :«آه ، جورج.» و بلند شد و به سلام و احوالپرسی با او پرداخت . رب دشامبر بلند و كلفتش باز بود و لبه های آن روی زمین كشیده می شد . جورج به خود گفت : پدرم هنوز مرد غول آسایی است بعد با صدای بلند گفت : « این جا خیلی تاریك است .»
پدرش جواب داد :« بله به اندازه ی كافی تاریك است .»
« وشما پنجره راهم بسته اید .»
« من اینطوری ترجیح می دهم .»
جورج انگاری كه جمله ی اولش را ادامه می داد ، گفت : « و هوای بیرون هم خیلی گرم است .» و نشست .
پدرش سینی ناشتا را از روی میزش برداشت و كناری ، روی یك كمد گذاشت .
جورج كه حركات پدرش را با چشمهای خود تعقیب می كرد ، گفت : « من فقط آمدم تا به شما اطلاع دهم كه خبر نامزدی ام را به سن پترزبورگ می فرستم .»
پاكت نا مه را اندكی از جیبش بیرون كشید ، بعد دوباره سرجایش نهاد .
پدرش پرسید :« به سن پترزبورگ؟»
« به دوستم ، كه آنجاست .» جورج به چشمهای پدرش نگاه كرد ، و باز به خود گفت وقتی در تجارتخانه مشغول كار هستیم او آدم دیگریست .
پدرش تا تاكید خاصی گفت : « اوه ، بله به دوستت كه آنجاست .»
جورج گفت :« پدر می دانی كه من اول نمی خواستم موضوع نامزدی مان را به اطلاع او برسانم . البته به خاطر خود او ، و این تنها دلیلش بود . شما خودتان هم می دانید كه او آدم عجیب و افسرده ای سان . به خودم گفتم بگذارید یك نفر دیگر مین خبر را به او بدهد، گرچه او آدم تك و تنها وگوشه گیری است و چنین چیزی بعید به نظر می آمد . من به هر حال نمی خواستم خودم این موضوع را به او بگویم .»
پدرش گفت :« و حالا عقیده ات را عوض كردی ؟»او روزنامه ی خیلی بزرگش را روی لبه ی پنجره گذاشت ، بعد عینكش را هم روی روزنامه ، و دستش را روی عینكش گذاشت.
جورج گفت :« بله - درباره اش فكر كردم. او دوست من است ، خبر خوش نامزدی من باید او راهم خوشحال كند . بنابراین موضوع را دیگر پشت گوش نمی اندازم . اما قبل از اینكه نامه را پست كنم ، خواستم به شما اطلاع بدهم .»
پدرش لبهایش را جمع كرد و بعد گفت :«جورج ، گوش بده . تو آمدی پیش من كه در این باره با من صحبت بكنی ، یعنی مشورت بكنی . البته این كار به تو احساس غرور می دهد . ولی اگر تمام حقیقت را به من نگویی كار مزخرفی كرده ای . از مزخرف هم بدتر است .من نمی خواهم مطالب و مسایلی را كهنباید حالا اینجا پیش كشیده شوند ، پیش بكشم . از موقعی كه مادر عزیزت مرده كارهایی در این خانه انجام می شود كه درست نیست . شاید وقتش رسیده كه ما بنشینیم در مورد بعضی كارها بحث كنیم .، و شاید هر چه زودتر این بحثها را بكنیم بهتر باشد . مقصودم این است كه در تجارتخانه خیلی چیزهاست كه من از آنها درست خبر ندارم ، البته شاید پشت سر من انجام می شود ، و من مقصودم این نیست كه بگویم كه خیلی كارها پشت من انجام می شود . من دست اندر كار خیلی از معاملات نیستم ، و حافظه ام هم مثل سابق نیست ، و چشمم خیلی از ریزه كاریها را نمی بیند . این اولا كه لعنت طبیعت و پیری است ، و دیگر اینكه مرگ مادر عزیزت مرا بیشتر از تو شكسته . اما خوب ، حالا كه داریم درباره ی این نامه به سن پترزبورگ صحبت می كنیم ، جورج من از تو خواهش می كنم مرا فریب نده . این موضوع خیلی كوچكی است ، اصلا نباید قابل ذكر باشد ، بنابراین مرا فریب نده . آیا تو واقعا دوست و رفیقی در سن پترزبورگ داری ؟»
جورج با ناراحتی بلند شد و ایستاد . گفت : « دوست و رفیق من كنار ... هزار تا دوست برای من جای پدر را نمی گیرد. می دانید من چه فكرمی كنم ؟ شما آنطور كه باید از خودتان مذاقبت نمی كنید . من نمی توانم بدون شما تجارتخانه را اداره كنم ، اما اگر سلامتی شما واجب تر است من همین فردا تجارتخنه را می بندم ، برای همیشه. و تازه اینهم كافی نیست . شما باید نحوه ی زندگیتان را تغییر دهید - یك تغییر اساسی . شما اینجا در تاریكی می نشینید ، در حالی كه اتاق پذیرایی خوب و روشن و آفتابگیر است . به ناشتاییتان اصلا دست نمی زنید ، در صورتی كه باید خوب خودتان راتغذیه كنیدتا قوایتان تحلیل نرود . شما پشت یك پنجره بسته می نشینید در صورتی كه هوای تازه برایتان خوب است ، نه ، پدر ؟
من امروز به دكتر می گویم بیاید و باید دستوراتش را رعایت كنیم . اتاق شما را سعی میكنم و باید به اتاق جلویی بروید ، و من عوض شما می آیم اینجا . اما خوب ، برای تمام این كارها بعدا وقت داریم . اجازه بدهید حالا كمك كنم شما را بگذاریم توی رختخواب ، و مطمئنم به استراحت احتیاج دارید . بیایید ، من كمك می كنم كه لباسهایتان را دربیاورید ، كاری ندارد . یا اگر دوست دارید می توانید بروید توی اتاق جلویی و یكی دوساعتی روی تختخواب من دراز بكشید . این كار خیلی خوبی است .»
جورج نزدیك پدرش ایستاد، و در صورت وی چشمان خیره اش را دید كه از گوشه ای به او زل زده بود .
گفت :« تو اصلا دوستی در سن پترزبورگ نداری . تو همیشه دوست داشتی همه را دست بیندازی ، و حالا داری سر مرا هم كلاه می گذاری . تو از كجا می توانستی اصلا مسی را در سن پترزگ بورگ داشته باشی . من كه نمی توانم باور كنم .»
« پدر فقط یك كمی به گذشته فكر كنید .» پدرش را از روی صندلی بلند كرد و ربدشامبر اورا از تنش در آورد . پدرش با سستی ، بیحركت ایستاد . « نزدیك سه سال از آخرین باری كه دوستم اینجا به دیدن ما آمد می گذدرد . یادم هست كه شما از او خیلی خوشتان نمی آمد . دست كم دوبار كه اینجا بود من نگذاشتم شماها همدیگر راببینید ، گرچه همین جا در اتاق من نشسته بود . من خوب میتوانستم دلیل عدم علاقه ی شما را بفهمم ، چون او همیشه آدم عجیب و نچسبی بود . اما یادم هست كه به مروز شما از او خوشتان آمد و با هم ایاق شدید . من هم خوشحال بودم كه شما با او حرف میزدید ، از او سوال می كردید ، و به حرفهای او گوش می كردید . اگر فكرش را بكنید ، خوب اورا به خاطر می آورید .و داستانهای عجیب و باور نكردنی از انقلاب روسیه برای ما تعریف میكرد . مثلا وقتی در یك مسافرت تجارتی در كیف بود در یكی از اغتشاشهای شهر یك كشیش بالای یك بالكن با چاقو روی دستش علامت صلیب كشیده بود به جمعیت نشان می داد و تقاضای بخشش می كرد . شما خودتان هم تا حالا این داشتان را دو سه بار برای دوستانتان بازگو كرده اید .»
در همین حین جورج موفق شده بود كه دوباره پدرش را روی صندلی بنشاند ،و با دقت زیر شلواری پشمی دراز ی را كه پدرش روی شلواری كتان و جورابش پوشیده بود درآورد. ظاهر كثیف زیر شلواری پدرش جورج را نارحت كرد و خودش را سرزنش نمود كه در مواظبت از پدرپیرش سهل انگاری می كند . وظیفه ای اوست مراقب پدرش باشد و زیر شلواریها و لباسهای زیر او را مرتب عوض كند . جورج هنوز به وضوح با عروس آینده اش درباره ی وضع زندگی پدر خودش ، بعد از عروسی آنها صحبت نكرده بود ، گرچه هر دوبه نحوی یك جور استنباط كلی و به زبان نیامده داشتند كه پدر جورج تنها در همان خانه قدیمی اش زندگی خواهد كرد . اما جورج در این لحظه یك تصمیم فوری و راسخ گرفت كه پدرش را نیز پیش خودش هر جا رفت نگه دارد . حتی اینطور به نظرش رسید كه هم اكنون هر كمكی هم كه بخواهد بكند ، شاید كمی دیر شده باشد . پدرش را بغل گرفت و آورد تا او را در رختخواب بخواباند . چند قدمی كه او را به طرف رختخواب می برد ،پیرمرد بنا كرد با زنجیر ساعت جورج بازی كردن ، و جورج حال عجیب هولناكی در خود احساس كرد ، بخصوص حتی هنگامی كه می خواست پدرش را روی تختخواب بگذارد ، او هنوز به زنجیر ساعت چسبیده بود . اما به محض اینكه پیرمرد در رختخواب قرار گرفت ، اوضاع ظاهرا روبراه شد . پدرش پتو را روی خود كشید و حتی آن را بشتر از حد معمول تا زیر چانه اش بالا كشید . و با نگاهی كه تا حد دوستانه و نه رضایتمندانه بود به پسرش نگاه كرد .
جورج گفت :« مثل اینكه دارد دوست من كم كم یادتان می آید ...» با پایین آوردن سرش اشاره تشویق آمیزی به پدرش كرد .
پدرش پرسید : « روی من خوب پوشیده شده است ؟» انگاری خودش قادر نبود نگاه كند ببیند پاهایش زیر پتو هست یا نه .
جورج گفت :« بله ، خوب و راحتید .» و اورا بهتر زیر پتو رو تختی پوشاند .
پدرش دوباره پرسید :« روی من خوب پوشیده است ؟» و ظاهرا هنوز بطور عجیبی منتظر جواب بود .
جورج گفت : « بله ، نگران نباشید . رویتان كاملا پوشیده است.»
پدرش ناگهان داد زد : «نه» و پتوها و روتختی را با آنچنان زوری از روی خودش پرت كرد عقب كه همه چیز به هوا پرید ، و پدرش بلند شد و سیخ روی تخت نشست .
گفت : « تو خیلی دلت می خواهد كه روی من پوشیده باشد . می دانم ، جوان من . اما من خیلی مانده كه بخوابم و كسی روی مرا بپوشاند . و ته مانده ی رمقی كه برایم مانده ، هنوز هم خیلی زیاد است . البته كه من دوست تو را می شناسم . او می توانست فرزندی از خون تن من باشد ، و من دوستش داشته باشم . برای همین است كه تو تمام این سالها او را دروغی جلوه دادی . چه دلیل دیگری می توانست داشته باشد ؟فكر میكنی برای او متاسف نبوده ام ؟و برا ی همین است كه مدام می رفتی توی دفترت و در را از داخل قفل می كردی ؟نمیگفتند آقای رییس مشغول كار ند نمیخواهند كسی مزاحمشان بشود ؟
تا تو بتوانی نامه های بی ارزش و سر تا پا دروغت را به روسیه بنویسی ؟اما خدا را شكر كه یك پدر برای شناختن پسرش لازم نیست زحمت زیادی بكشد . حالا هم كه خیال كردی بابا را دیگر خوب خوابانده ای و می توانی با ما تحت خودت روی آن بنشینی كه دیگر تكان نخورد . حالا هم، پسر نازنین من ، تصمیم گرفتی بروی زن بگیری ؟ ،»
جورج به او خیره شد ، به لولویی كه از خودش در مغز پدرش ساخته شده بود فكر كرد . ناگهان دوستش در سن پترزبورگ ، دوستی كه حالا پدرش او را به خوبی به یاد می آورد ، در فكر جورج تبلوری روشن تر از همیشه یافت ، جورج او را در پهنه ی عظیم روسیه در فكر خود مجسم كرد . او را دید كه جلوی در كهنه و زه وار در رفته ای كه یك دكان انباری مانند ایستاده است .
- با ویترین های شكسته ، اسباب اسقاط ، سقف خراب شده ، مخزن های گا ز قراضه و افتاده ...
دوستش آنجا مایوسایستاده بود . چرا آنقدر از خانه دور رفت ؟
پدرش داد زد :«اما ، خوب به من گوش بده .»و جورج كه حواسش پرت بود به طرف تختخواب دوید كه به سخنان پدرش گوش كند . اما نیمه ی راه ایستاد . پدرش با لحنی كه مانند صدای فلوت بود گقت :« برای اینكه او دامنش را برای تو زد بالا ...برای اینكه دامنش را برای تو اینطوری زد بالا .»و به تقلید زنی كه دامنش را بالا می زند ، او پایین عرقگیر دراز خودش را بالا زد .
تا آنجا كه جورج جای زخم زمان جنگ پدرش را دید . « برای اینكه او دامنش را برای تو زد بالا و تو هم هر كاری دلت می خواست كردی و بعد چون حالا می خواهی آزادانه هر كاری بكنی تصمیم گرفتی تمام خاطرات و احترام مادر عزیزت را دور بریزی ،دوستت را هم لو بدهی ، و بعد پدرت را هم بتپانی توی رختخواب كه دیگر نتواند تكان بخورد . اما او می تواند تكان بخورد یا شاید تو نخواهی ؟ » و بلند شد ، بدون كمك ایستاد ، و به پاهایش ، یكی پس از دیگری در هوا لگد انداخت . نیروی درونی اش وی را به هیجان و پیچ و تاپ انداخته بود . جورج به گوشه ای از اتاق ، تا آنجا كه می توانست از پدرش دور باشد ، رفت .
سالها پیش از این او به این نتیجه رسیده بود كه باید همیشه مواظب كوچكترین حرفها و حركات پدرش باشد ، تا با حمله ای غافلگیر نشود و از چپ و راست یا ار عقب تو سری یا لگد نخورد . اما همیشه یادش می رفت یا اشتباه می كرد . درست مثل آدمی كه بخواهد نخ كلفتی را از سوراخ ریز یك سوزن رد كند .پدرش داد زد : « بازیگر خنده آور . » بعد فوری از جوابی كه بی اختیار به پدرش داده بود پشمان شد ، زبان و لبهای خود را گاز گرفت ، به طوری كه درد در تمام بدنش پیچید . پدرش گفت : « بله البته . من یك بازیگر خنده آورم ، یك چیز خنده آور . چه واژه ی خوبی ! یك پیر مرد زن مرده ی بیچاره دیگر چه كار و چه آسایشی میتواند داشته باشد؟ بگو ببینم - و وقتی داری جوابم را می دهی، یادت باشد كه هنوز تنها بچه ی زنده ی من هستی – چه ناز و نعمت دیگری برای من باقی مانده ؟ جز اینكه من تو ی اتاق عقبی مانده ام با چند تا كارمند كه به حرفم گوش نمی دهند ، و تا مغز استخوانم مریض و پوسیده است ؟ و پسرم همه كاره ی این دنیاست و مهاملاتی را كه من ، با هزار زحمت ، حاضر كرده ام حل و فسخ می كند ، . و با غروز و پیروزی و شادی پدرش را ول می كند و مانند یك بازرگان موفق هر جا بخواهد می رود و هر كاری را كه بخواهد می كند . فكر میكنی من میتوانم تو را دوست اشته باشم ؟ - تو را كه از من رو برگردانده ای ؟ »
جورج زیر لب گفت : حالا دستهایش را روی شكمش می گذارد به جلو خم می شود و این فكر مثل برق از مغزش گذشت : اگر افتاد و كله ی خودش را شكست چه ؟
پدرش به جلو خم شد ، ااما از روی تختخواب نیفتاد . و وقتی برخلاف انتظارش جورج جلو رفت ، او باسنش را بلند كرد گفت : « همان جا كه هستی بایست من به تو احتیاجی ندارم .فكر میكنی آنقدر نیرو داری كه بیایی اینجا ؟ و بتوانی روی پای خودت بایستی ؟مطمئن نباش . من هنوز از هر دوتایمان نیرومند ترم . اگر من خودم در این دنیا تنها بودم ، بله مغلوب می شدم ، اما مادرت آنقدر از نیروی خودش را به من بخشیده كه من توانسته ام با موفقیت در روسیه ارتباط مستحكمی برقرار كنم و هنوز هیچی نشده تمام مشتری های جنابعالی در جیب بنده اند . »
جورج به خودش گفت : عرقگیرش هم جیب دارد . اما این فكر هم فقط ثانیه ای از مغزش گذشت . پدرش گفت :« تو برو ، عروست را بغل كن و سعی نكن موی دماغ من بشی ، من ۀنچنان عزیزت را از آغوشت می دزدم كه نفهمی از كجا خوردی .»
سایه ای از اندوهی از ناباوری در صورت جورج نشست. پدرش نگاهی به گوشه ای كه او ایستاده بود انداخت و فقط سرش را محكم پایین آورد و صحت كلمات خود را تایید نمود .
گفت :« چه قدر امروز مرا خنداندی وقتی از من اجازه بگیری كه یعنی میخواهی موضوع نامزدی خودت را به اطلاع دوستت برسانی . پسر احمق ، او همه چیز را خبر دارد . من خودم مدتهاست كه همه چیز را به او نوشته ام ، چونكه یادت رفت كاغذها و قلمهای مرا از من بگیری برای همین است كه او مدتهاست به اینجا نیامده . او همه چیز را صد بار بهتر از خودت می داند . با دست چپش نامه های تو را مچاله می كند و می اندازد دور ، و با دست راستش نامه های مرا باز می كند و تا ته می خواند . »با هیجانی كه داشت دستهایش را بالای سرش تكن میداد داد زد :« همه چیز را هزار بار از خودت بهتر می داند .»جورج گفت :« ده هزار بار بهتر .» او می خواست به پدرش نخندد اما حتی همین كلمات نیز در دهانش تبدیل به كلمات مرگ باری شدند . پدرش گفت :« سالها بود كه منتظر بودم تا بیایی و چنین سوالی را از من بكنب . خیال می كنی من انتظار دیگری داشتم ؟ خیال می كنی من روزنامه می خوانم ؟ نگاه كن ...»
چند صفحه روزنامه ی كهنه ای را كه توی رختخوابش بود برداشت و به سوی جورج پرت كرد . روزنامه ای قدیمی بود و اسمی داشت كه برای جورج نا آشنا بود. گفت : « چه وقت میخواهی بزرگ بشی و چیز بفهمی ؟ مادرت از غصه ی تو مرد ، دوستت دارد در روسیه نابود می شود و حتی سه سال پیش هم رنگ و رویش آنقدر زرد بود كه باید فاتحه اش را می خواندی ، و من - هم كه با چشمهای خودت میبینی چه وضعی دارم . چشم كه توی كله ات داری ، میببینی .»
جورج هم داد زد : « پس شما منتظر من بودید ؟» پدرش با ترحم دلقك وار گفت :« لابد می خواستی زودتر همین را بگویی .اما حالا دیگر اهمیتی ندارد ...»
و با صدای بلندتری گفت :« پس حالا میدانی كه جز خودت چه خبرهای دیگری هم در این دنیا هست ، تا حالا فقط خود را می شناختی . یك بچه ی بی گناه بودی ، به راستی كه در ظاهر بچه ی بی گناه بودی . اما زیر جلدت چیزی جز یك موجود بدجنس و بی صفت نیست . و بنا براین گوش كن ، من تو را محكوم می كنم ، برو بمیر ، برو خودت را غرق كن . »
جورج ناگهان نیازی شدید و تلخ در خود احساس كرد كه باید خودش را از اتاق بیرون بیندازد و وقتی از میان راهرو فرار می كرد ، صدای گروپ افتادن پدرش را از رووی تختخواب شنید . در نیمه ی راه پلكان مارپیچ ، با التهابی كه داشت ، توی سینه ی زن خدمتكارشان كه برای نظافت خانه بالا می آمد ، خورد . « یا مسیح!» زن پیچاره صوذتش را از ترس پوشاند ، اما جورج هم اكنون از خانه خارج شده بود . از جلوی خانه و كوچه ی باریكی كه به سوی رودخانه می رفت دوید پس از چند ثانیه با دستهای لرزان به نرده ی پل چسبیده بود – همچون گرسنه ای كه به غذا چنگ بزند . مانند یك بند باز ماهر كه سالها پیش بود ، و پدر و مادر ش به او افتخار می كردند _ خود را به جلو به هوا بلند كرد . در همان لحظه كه دستهایش سست می شد ، متوجه اتوبوس بسیار بزرگی شد كه به سرعت از كنارش رد می شد ، و بی شك صدای سكوت او را در خود محو می كردند ، و با صدای آرامی گفت :« پدر و مادر عزیزم ، من به هر حال ، شما را همیشه دوست داشتم .»و خود را رها كرد .در این لحظه سیل بی پایان ترافیك از روی پل می گذشت .