رمان دختر گمشده، ژانر داستانی مهیج و رمزگونه دارد.داستان با گم شدن ایمی دان شروع میشود و طی تحقیقات پلیس مظنون اصلی مثل اكثر حوادت اینچنینی همسر فرد است اما در این داستان ماجرا طور دیگری چیده شده است.
درباره نویسنده:رمان دختر گمشده پرفروش ترین رمان دوسال متوالی 2014 و 2015 نوشته گیلین فلین كه توسط آرش خیروی ترجمه و در سال 1394 از نشر ملیكان منتشر شده است.
گیلیان فلین نویسنده و فیلم نامه نویس آمریكایی ست از بین سه آثارش ،دختر گمشده شناخته شده تراست و برای این رمان چندین جایزه از جمله نامزد گرفتن گلدن گلوب شده است.
رمان دختر گمشده، ژانر داستانی مهیج و رمزگونه دارد.
رمان به صورت فصل بندی شده از ابتدا شروع میشود كه هر فصل از زبان یكی از شخصیت های داستان (نیك دان و ایمی دان) است.
داستان با گم شدن ایمی دان شروع میشود و طی تحقیقات پلیس مظنون اصلی مثل اكثر حوادت اینچنینی همسر فرد است اما در این داستان ماجرا طور دیگری چیده شده است.
نیك دان وایمی دان؛ دو شخصیت اصلی داستان، دستان شمارا میگیرند و میبرند وسط زندگیشان!
زندگی كه تنها خودشان می دانند چرا تبدیل شده است به پرفروش ترین رمان سال. شما لابه لای پیچ های این رمان سرگشته ای هستید كه با هر فصل به یك جهت میروید ولی نهایتا همه چیز روشن میشود و هیجانتان در انتها یقینا بی نهایت لذت بخش و دیدنی است.
در این رمان، شما زن و شوهری را میبینید كه هر كدام به نحوی با زندگی مشتركشان كه مدتهاست دچار روزمرگی و عادت شده است كنار می آیند. یكی با خیانت ودیگری با انتقامی سخت. اما قهرمان این داستان ایمی است. زنی كه هم میشود دوستش داشت و هم میشود از او ترسید.
قسمت هایی از كتاب را در زیر می خوانید :
به خانه می روم و مدتی را به گریه كردن می گذرانم. تقریبا سی ودوسالم شده است. سن زیادی نیست،خصوصا در نیویورك. اما حقیقت این است كه مدت ها از آخرین باری كه كسی را دوست داشته ام گذشته است. پس چطور ممكن است دیگر كسی را ببینم كه عاشقش باشم؟ آن قدر عاشقش باشم كه با او ازدواج كنم؟
زمانه سختی است برای انسان بودن. تنها یك انسان حقیقی و واقعی بودن. نه مجموعه ای از ویژگی های اخلاقی بی شماری كه از دیگران به عاریت گرفته ایم.
قبل از شام، به كاراژ برگشتم. عجیب بود كه وقتی تنر به همین سادگی گفت كه اندی نمی تواند با من بماند ، اورا از ذهنم پاك كردم. چقدر زود این را پذیرفته بودم. چقدر كم برایش ناراحت شدم. در آن پرواز به میسوری، من از عاشق اندی بودن به عاشق اندی نبودن تغییر موضع دادم. انگار كه از یك در رد شده باشم. رابطه مان به سرعت رنگ تیرگی به خود گرفت. تبدیل به گذشته شد.
حالا كه مُرده ام، خوشحال ترم. عملاً گم شدهام. اما خیلی زود همه مرا مرده فرض خواهند كرد. مختصر و مفید خواهیم گفت مرده. چند ساعت بیش تر نگذشته، اما احساس خیلی بهتری دارم: مفاصل شل، ماهیچه های لرزان. امروز صبح یك لحظه متوجه تغییر قیافه ام شدم. قیافه ام عجیب شده بود. از داخل آینه ماشین، به پشت سرم نگاه كردم. كاراژ ترسناك را پشت سر گذاشته بودم. شوهر كوته فكرم بیكار، وقت میگذراند. متوجه می شوم كه با چنین فكری لبخند به لبم آمده است. آها… این حس تازه است.
مردها واقعاً فكر می كنند چنین دختری وجود دارد. شاید به این دلیل گول خورده اند كه بسیاری از زن ها می خواهند تظاهر كنند كه چنین دختری هستند. برای مدتی طولانی، دختر باحال بودن آزارم می داد. پیش از این، مردهای زیادی را دیده ام – دوستان، همكاران، غریبهها – كه گیر زنان متظاهری این چنینی افتاده اند و دلم میخواست یقه یا كیف این بیچاره ها را درحالی كه به طرف این زنان میروند بگیرم و بكشم و به آنها بگویم: «این عوضیا مردایی رو كه كثیفن اون قدرهام دوست ندارن.
ایمی مرا به این باور رسانده بود كه من یك استثنا هستم كه موفق شدهام در رقابت رسیدن به سطحی كه او دارد شركت كنم. این هر دومان را می ساخت و در عین حال خراب میكرد، چرا كه یارای پاسخگویی را به چنین عظمتی نداشتم. من انسان آسایش و میان مایگی بودم و این باعث میشد از خودم متنفر باشم. در نهایت، او را بهخاطر این ضعف خود مجازات كردم. او را تبدیل به موجودی شكننده و آزاردهنده كرده بودم. در ابتدا خود را طوری دیگر نشان داده بودم و بعد كاملا ذات حقیقی خود را به نمایش گذاشتم. از آن بدتر، خودم را قانع كرده بودم كه دلیل زندگی مرارت بار ما اوست. سالها از زندگی ام را صرف این كرده بودم كه او را تبدیل به چیزی كه بود كنم: توده عظیم تنفر.
ایمی سمی بود اما زندگی بدون او را هم نمی توانستم تحمل كنم، من بدون ایمی چه كسی خواهم بود؟! هیچ گزینه دیگری وجود ندارد كه بتواند راضیم كند. اما او را باید به زانو درآورد. ایمی در زندان،این پایان خوبی برای اوست. باید او را جایی در جعبه ای پنهان كنم تا نتواند به من آسیب برساند و گاهی به او سر بزنم، یا لااقل فكر كنم آنجاست. جایی هست كه قلبم برایش می تپد…
هر وقت یادِ همسرم میافتم، قبل از هر چیز به سرش فكر میكنم. همه چیز از شكلِ سر شروع میشود. اولینبار از پشتِ سر بود كه دیدمش و چیز جالبی كه دربارهی آن نظرم را جلب كرد، زاویه اش بود؛ مثل مغزِ سفت و سخت و درخشانِ یك دانه ذرت یا سنگواره ای بود در بستر رودخانه. سرش همان شكلی بود كه در دوره ویكتوریا به آن “سرِ خوشحالت” می گفتند. به راحتی می توانستی شكلِ جمجمه اش را تصور كنی. بههرحال من كه او را از سرش شناختم.