داستان فرهنگ : « زن وسطی » « از كتاب زن وسطی »

وارد سرسرا شدم كه آینه‌های دودی‌اش تصویر گلدان‌‌ها را در خود منعكس می‌كرد. عجیب آنكه مهمانخانه‌چی مرا به جا نیاورد و دفتر ثبت نام را مقابلم گذاشت. قلم را كه با زنجیر نازكی به پیشخان بسته بودند ‏برداشتم.‏
آن را در مركب‌دان برنجی فرو كردم و..

1397/03/01
|
16:04

درباره ی نویسنده : خورخه لوئیس بورخس نویسنده، شاعر و ادیب معاصر آرژانتینی. وی از برجسته‌ترین نویسندگان آمریكای لاتین است. شهرت او بیشتر به خاطر نوشتن داستان كوتاه است. یكی از مشهورترین كتاب‌های او، داستان (1944)، گلچینی از داستان‌های كوتاه بورخس به انتخاب خودش است كه مضامینی همچون رؤیاها، كتابخانه‌ها، آیینه‌ها، حیوان‌ها، فلسفه، را می‌توان حلقه اتصال این داستان‌ها دانست.
وی هیچ رمانی ننوشت. داستان كوتاه‌های وی انقلابی در فرم داستان كوتاه كلاسیك ایجاد كرد. بعدها منتقدین از وی به عنوان نویسنده پست مدرن نام بردند.
از كتاب «زن وسطی » اثری از بورخس را در زیر می خوانید .
به ساعت كوچك ایستگاه كه نگاه كردم، یكی دو دقیقه از یازده شب‏ گذشته بود. پیاده به طرف هتل راه افتادم. حس آسودگی و بی قیدی‌ایی كه جا‌های آشنا به جان آدم می‌ریزد، مثل دفعات قبل به جانم ریخت. در بزرگ آهنی باز بود. عمارت توی تاریكی فرو رفته بود.‏
وارد سرسرا شدم كه آینه‌های دودی‌اش تصویر گلدان‌‌ها را در خود منعكس می‌كرد. عجیب آنكه مهمانخانه‌چی مرا به جا نیاورد و دفتر ثبت نام را مقابلم گذاشت. قلم را كه با زنجیر نازكی به پیشخان بسته بودند ‏برداشتم.‏
آن را در مركب‌دان برنجی فرو كردم و روی دفتر ثبت نام خم شدم كه ناگهان یكی از آن عجایبی را كه قرار بود آن شب با آن ‌ها روبه رو شوم دیدم.‏
اسم من خورخه لوئیس، روی صفحه ثبت نام مسافران نوشته شده بود و‏ جوهر آن هم هنوز كاملا خشك نشده بود.‏
مهمانخانه‌چی گفت: «گمان می‌كردم جنابعالی تازه به طبقه بالا تشریف برده‌اید.» بعد هم با دقت بیشتری مرا نگاه كرد و گفت: «معذرت می‌خواهم قربان. آن یكی خیلی شبیه شما بود. شما البته جوانتر از ایشان هستید.»‏
یرسیدم: «توی كدام اتاق است؟»‏
جواب داد: «از من اتاق شماره نوزده را خواست.»‏
ترس من هم از همین بود.‏
قلم را انداختم و به سرعت از پله‌‌ها بالا رفتم. اتاق شماره نوزده در‏ طبقه دوم بود و پنجره‌اش به حیاط درب و داغانی باز می‌شد. ایوانی هم داشت و به گمانم نیمكتی هم در ایوان بود. این اتاق بلندترین اتاق مسافرخانه به حساب می‌آمد. دستگیره را چرخاندم. در باز بود. چراغ را خاموش نكرده بودند. آهسته وارد اتاق شدم و در نور تند، خودم را دیدم!‏
طاقباز روی تخت آهنی كوچك دراز كشیده بودم. پیرتر بودم و جا افتاده‌تر و نحیف‌تر. چشم‌‌ها در چشمخانه گم شده بود. صدایش به گوشم رسید.‏
صدای واقعی من نبود. به صدایی شباهت داشت كه غالبا در مصاحبه‌های ضبط شده‌ام می‌شنوم، صدایی یكنواخت و ملال آور.‏
گفت: “چقدر عجیب است. ما دو نفریم و ما یك نفریم. ولی خوب، وجود چنین چیزی در رؤیا، واقعا جای تعجب ندارد.”‏
پریشان و حیران گفتم. “پس تمام این ماجرا خواب است؟ “‏
مطمئنا آخرش خواب من است.‏
به شیشه خالی روی عسلی مرمری اشاره كرد و گفت: “ولی تو هنوز راه درازی داری تا به این شب برسی و كلی خواب و رؤیا وجود دارد كه‏ حالا حالا منتظرت است. امروز برای تو چه روزی است؟ “‏
مردد پاسخ دادم: “دقیقا نمی‌دانم، اما دیروز شصت و یكمین سالگرد تولدم بود.”‏
‏”وقتی تو به امشب برسی، هشتاد و چهارمین سالگرد تولدت دیروز خواهد بود. امروز 25 اوت 1983 است.”‏
با صدایی فرو خورده گفتم: “پس سال‌های زیادی باید صبر كنم.”‏
ناگهان گفت: “برای من دیگر چیزی نمانده. هر آن در انتظار مرگ‏ هستم. در چیزی حل می‌شوم كه نمی‌شناسمش و همچنان در رویای یك همزاد هستم. این فكر دستمالی شده را استیونسن و آینه‌‌ها به من القا‏ كرده‌اند. “‏
احساس كردم آوردن نام “استیونسن “، در واقع نوعی آخرین وداع است و نه تلمیحی فخرآمیز. من او بودم و این را خودم خوب فهمیدم. حتی حساس‌ترین لحظه‌‌های تأثرانگیز هم نمی‌تواند آدم را شكسپیر كند تا به ‏خلق و ابداع عبارات به یاد ماندنی دست بزند.‏
برای آنكه موضوع صحبت را عوض كنم گفتم: “من می‌دانم كه سر تو جه بلایی می‌آید. در همین محل، توی یكی از اتاق های پایین، داستان این خودكشی را به صورت چركنویس شروع كردیم.“‏
به آرامی- انگار دنبال رد خاطراتی گنگ می‌گشت- گفت: “بله، می‌فهمم. ولی هیج ربطی ییدا نمی‌كنم. در آن متن چركنویس، من بلیت ‏یك سره‌ای خریدم به مقصد “اندروگ”. توی هتل “لاس دلیسیاس ” به اتاق ‏شماره نوزده، آن ته ته، رفتم و دست به خودكشی زدم.“‏
گفتم: “به همین دلیل الان من اینجا هستم.“
‏”اینجا؟ ولی ما همیشه اینجا هستیم. اینجا من خواب تو را می‌بینم.‏
توی آپارتمان “كایه ماییو”. اینجا توی اتاقی جان می‌دهم كه اتاق مادر بود.“
سعی كردم به یاد نیاورم و خودم را به آن راه بزنم. تكرار كردم: “اتاق مادر. من خواب تو را در اتاق شماره نوزده می‌بینم. طبقه بالا.“
‏”كی خواب كی را می‌بیند؟ من می‌دانم كه خواب تو را می‌بینم. اما نمی‌دانم تو هم خواب مرا می‌بینی یا نه؟ هتل اندروگ، سال‌‌ها قبل ویران شد. بیست سال، شاید هم سی سال پیش. كسی چه می‌داند؟!“
در مقام دفاع برآمدم و گفتم: “من خواب می‌بینم.“
‏”اما تو هنوز نمی‌دانی كه مسأله مهم، كشف این مطلب است كه آیا فقط یك نفر خواب می‌بیند یا هر دو؟!“
‏”من بورخس هستم كه اسم تو را توی دفتر ثبت نام مسافر‌ها دیدم و به إین اتاق آمدم.“
‏”بورخس! منم كه در “كایه ماییو” در حال احتضارم.“
لحظه‌ای سكوت افتاد. بعد، آن دیگری كفت: “بیا خودمان را به معرض امتحان بگذاریم. سخت‌ترین لحظه زندگی‌مان كی بوده است؟“
به طرف او خم شدم و هر دو در یك زمان لب به سخن باز كردیم.‏
می دانستم كه هر دومان دروغ می‌گوییم. لبخندی محو و بی‌رنگ چهره پیر او را روشن كرد. حس كردم كه لبخند او به نوعی بازتاب خنده خود من‏ است.‏
گفت: “ما به هم دروغ گفتیم. چون خودمان را یكی نمی دانستیم و دو تا می‌دانستیم. حقیقت این است كه ما دو نفریم و در حقیقت، یك نفریم.“
صحبت‌های ما كم كم مرا می‌آزرد. این را به او گفتم. بعد هم اضافه كردم: “خوب ببینم، تو كه در 1983 هستی، نمی خواهی چیزی از ‏سال‌هایی كه در پیش رو دارم بروز بدهی؟“
‏”بورخس بیچاره ی من! چه بگویم؟ همین بدبختی كه به آن خو كرده‌ای، ادامه خواهد یافت. در این خانه تنها زندگی خواهی كرد. كتاب‌های بدون حروف و مدال سوئدنبرگ و جعبه چوبی با آرم صلیب فدرال.‏
نابینایی، تاریكی نیست. شكلی از تنهایی است. به ایسلند بر می‌گردی. به سرزمین یخ.“
‏”ایسلند! سرزمین یخ دریاها!“
‏”در رم از اشعار “كیتس ” می‌خوانی كه نامش، مثل نام همه، بر آب نوشته شده.“
‏”من هیچ وقت به رم نرفته بودم.“
‏”چیزهای دیگری هم هست. تو بهترین شعر‌ها را خواهی سرود. یك مرثیه بلند بالا.“
‏”مرثیه برای”…‏
جرأت نكردم اسم او را ببرم.‏
‏”نه او بیشتر از تو عمر می‌كند.“
در سكوت نشستیم و او ادامه داد: “تو كتابی می‌نویسی كه سال‌ها رؤیای آن را در سر می‌پروراندیم. حدود 1979 متوجه می‌شوی كه این به‏ اصطلاح آثارت هیج چیز نیست، جز توده‌ای طرح و قلم اندازی‌های متفرقه.‏
آن وقت دلت می‌خواهد به وسوسه‌های بیهوده و خرافاتی تن در دهی كه‏ بزرگ‌ترین كتاب خودت را بنویسی. همان خرافه‌ای كه بر “فاوست ” گوته، ‏”سالامبو” و “اولیس ” سایه افكنده. جالب آنكه من صفحه‌های زیادی را پر كرده‌ام.“
‏”آخرش هم می‌فهمی كه نتوانسته‌ای از عهده بر بیایی.“
‏”خیلی بدتر. من فكر می‌كردم به معنای واقعی كلمه یك شاهكار است.‏
نیت خیر من از یكی دو صفحه اول تجاوز نكرد. در صفحات دیگر هزار توهای درهم تنیده‌ای آمدند مثل، كارد، مردی كه خود را رؤیا می‌پندارد، سایه‌ای كه خود را واقعی می‌داند، ببرهای شب، منازعه‌ای كه به خون می‌انجامد، “خوان مورانیا” كه بینایی اش را از دست می‌دهد و از هستی‏ ساقط می‌شود، كشتی‌ایی كه از ناخن مردگان درست شده، و زبان ‏انگلیسی كهن كه روزگاری دراز راجع بوده است.‏
بدون طعنه و كنایه گفتم: “من هم آن موزه را می‌شناسم. خیلی خوب.“
‏”خاطرات دروغین كه هست، علم الاعداد، فن نثر نویسی، تناسب ناقصی كه منتقدین شادمانه كشف می‌كنند. نقل قول‌هایی را هم كه ‏همواره دو پهلو نیستند، باید به آن اضافه كرد.“
‏”این كتاب را منتشر هم كرده‌ای؟“
‏”وسوسه شدم كه آن را از بین ببرم، با آتش. سرانجام آن را در مادرید با اسم دیگری منتشر كردم. همه گفتند یكی از مقلدین عوام بورخس كه عیبش آن است كه بورخس نیست، به تقلیدی سطحی از الگوی خود پرداخته است.“
گفتم: “تعجبی ندارد. هر نویسنده‌ای آخرش مرید كم عقل خودش می‌شود.“
‏”آن كتاب یكی از راه‌هایی بود كه امشب مرا به اینجا رساند. درباره ‏بقیه، تحقیر كهنسالی، اطمینان از گذراندن همه روزهای ییش رو…“
گفتم: “من آن كتاب را نمی نویسم.“
گفت: “می نویسی! خوب هم می‌نویسی. حرف‌های من كه حی و حاضر است. تنها خاطره‌ای به جای خواهد گذاشت.“
لحن خشن و یكسونگرانه او كه بی‌تردید همان لحنی بود كه در كلاس درس از آن استفاده می‌كردم، مرا می‌آزرد. این واقعیت كه ما هر دو یكی بودیم و همدیگر را تداعی می‌كردیم مرا آزار می‌داد. از اینكه می‌دیدم از مزیت مصونیتی كه رو به موت بودن به او می‌بخشید، اینقدر بهره می‌برد عاصی می‌شدم. از سر لج كفتم: “راستی، مطمئنی كه به زودی می‌‏میری؟“
گفت: “بله! آرامشی گوارا و راحت جانی حس می‌كنم كه ییش از این‏ نمی‌شناختم. نمی‌توانم برای تو توضیح بدهم. برای آنكه بفهمی باید تجربه ‏كنی. چرا از حرف‌‌هایی كه می‌زنم اینقدر آزرده شده‌ای؟“
‏”آخر ما خیلی به هم شباهت داریم. من از قیافه تو كه كاریكاتور من‏ است، بیزارم. از صدای تو كه تقلید ناشیانه صدای من است حالم به هم‏ می‌خورد. از جمله‌پردازی‌های دلجویانه ات كه مال من است بدم می‌آید.“
دیگری گفت: “من هم همین طور. به همین دلیل هم تصمیم گرفته‌ام خودم را بكشم.“
پرنده‌ای در خیابان آواز خواند.‏
دیگری گفت: “این، آخرین بود.“
با حركتی مرا به سوی خود خواند و با دست‌هایش دست‌های مرا گرفت. كمی پس كشیدم. می‌ترسیدم كه ناگهان هر دو دست به یك دست بدل شود. گفت: “خویشتنداران به ما آموخته‌اند كه از ترك این دنیا سر باز نزنیم. دروازه‌های زندان عاقبت گشوده شده است. من همیشه به زندگی با این دید نگاه كرده‌ام. اما ترس و هراس و بزدلی‌ام پای مرا می‌لرزاند. دوازده روز ییش، در لاپلاتا، سخنرانی‌هایی ارایه كردم درباره ی ششمین كتاب ‏”انید”. وقتی یكی از ابیات هشت هجایی آن را تكرار می‌كردم، ناگهان دریافتم كه كدام راه را باید پیش بگیرم. فكرهایم را كردم. از آن لحظه به بعد آسیب‌پذیر شده‌ام. سرنوشت من به تو تعلق خواهد گرفت و این مكاشفه ناگهانی را، در میانه ابیات لاتین “ویرژیل ” خواهی یافت و این گفت وگوی پیشگویانه را كه در دو مكان و دو زمان جدا از هم صورت‏ می‌گیرد، فراموش خواهی كرد. وقتی دوباره خواب آن را ببینی، تو همانی می‌شوی كه من الان هستم و من رؤیای تو خواهم بود.“
‏”فراموش نمی‌كنم و فردا در اولین فرصت آن را روی كاغذ می‌آورم.“
‏”نه، در عمق ضمیرت ته‌نشین خواهد شد، ورای موج رؤیاها. وقتی آن را می‌نویسی باورت خواهد شد كه داستانی خیالی می‌نویسی. فردا نخواهد بود. چند سال فرصت داری و باید صبر كنی.“
از حرف زدن باز ماند. متوجه شدم كه مرده است. به یك معنی، من هم با او مردم. نگران و مضطرب روی بالش خم شدم، اما هیچ كس را نیافتم.‏
از اتاق بیرون زدم. بیرون هیچ حیاطی نبود، از پلكان مرمری هم اثری نیافتم. نه هتل آرامی دیدم، نه اوكالییتوسی، نه مجسمه و تاقی. نه ‏فواره‌ای بود و نه دروازه خانه ی ییلاقی در “اندروگ”. بیرون، رؤیاهایی دیگر بود كه انتظار مرا می‌كشید.‏

دسترسی سریع