لنچو مردی بود به زورمندی یك گاو نر . مثل یك حیوان در مزارع كار می كرد ، اما هنوز نامه نوشتن را فراموش نكرده بود . یكشنبه ی آینده ، در سپیده ی سحر ، بعد از اینكه خود را قانع كرد به نوشتن نامه ای كه خودش می بایست آن را به شهر می برد...
درباره ی نویسنده : "گرگور یولوپزئی فوئنتس" در سال 1897 در یك ملك قدیمی ، نزدیك «زونته كوماتلان» مكزیك ، در میان سرخ پوستان به دنیا آمد و بزرگ شد . او در آثار خود معتقدات و آداب و روسوم مردم ایالت زادگاه خود ، وراكروز را به طور واقعی و حقیقی منعكس می كند . فوئنتس دوره ی ادبی خود را با انتشار دو كتاب آغاز می كند و بعد به رونامه نگاری و داستان نویسی می پردازد .
او تعداد زیادی داستان كوتاه نوشته و در سال 1935 جایزه ی « نشنال پرایز » را از آن خود كرد .
« نامه ای به خدا » یكی از داستان های جالب و خواندنی اوست كه دارای طنزی گزنده و برّاست .این داستان را در زیر بخوانید .
خانه _ كه تنها موجود در سرتاسر دره بود _ در نك تپه ی پستی قرار داشت . می توانستی از آن بالا رودخانه ، آغل و بعد گندمزار پوشیده از گل های لوبیای قرمز را كه فرا رسیدن فصل درو را مژده
می داد ، ببینی .
تنها چیزی كه زمین به آن نیاز داشت ریزش باران و یا حداقل رگبار بود . سر تا سر صبح را لنچو _ كه تمام گوشه و كنار مزرعه اش را وجب به وجب می شناخت _ كاری نكرده بود جز اینكه به سمت شمال شرق آسمان خیره شود .
- « زن ، فكر می كنم به زودی تمام دور و برمان را آب فرا بگیره .»
- زن ، كه داشت شام را حاضر می كرد ، گفت : « بله ، به لطف خدا .»
- در حالی كه پسرهای بزرگ در مزرعه كار می كردند ، كوچكترها كنار خانه سرگرم بازی بودند . اندكی بعد زن آنها را صدا زد و گفت :
- «بیایید ، شام حاضره ...»
- موقع خوردن شام ، همانطوری كه لنچو قبلا پیش بینی كرده بود ، دانه های درشت باران شروع به باریدن كرد و از سمت شرق توده های انبوهی از ابرها نزدیك می شدند . هوا پاك و مطبوع بود .
- مرد از خانه بیرون آمد و به درون آغل رفت تا چیزی را پیدا كند و این بهانه ای بیش نبود . زیرا می خواست خود را به زیر بارش باران بیندازد . و از تماس قطره های آن با بدنش ، لذت ببرد . وقتی به درون خانه برگشت ، فریاد زد :
- « آنها قطره های باران نیستند كه می بارند بلكه سكه های تازه اند ، این قطره های درشت سكه های ده سنتاوی هستند و دانه های ریز پنج ...»
- با قیافه ای راضی و خشنود به گندمزار رسیده و به گل های لوبیای قرمز چشم دوخت كه در پس پرده ای از باران پوشیده شده بود . اما ناگهان تند بادی وزید و به همراه باران ، تگرگ های دانه درشتی از آسمان فرو ریخت . دانه های درشت تگرگ واقعا شبیه سكه های نقره ای بودند ، پسرها بیرون آمدند و در زیر ریزش باران به جمع آوری مروارید های یخزده پرداختند.
- مرد ، نا امید فریاد زد :
- « حالا هوا واقعا داره بد میشه .»
- و ادامه داد :
- «خدا كنه هر چه زودتر بهتر بشه .»
- هوا به این زودی ها بهتر نشد . ریزش تگرگ به مدت یك ساعت تمام در خانه ، باغ ، تپه ، گندمزار و سرتاسر دره ادامه یافت . مزرعه تا چشم كار می كرد سفید پوش شده بود . گویی كه آن را باقشری از نمك پوشانده اند . برگی روی درختان باقی نمانده بود . همه گندم ها نابود شده بودند . دیگر گلی روی ساقه های لوبیا قرمز به چشم نمی خورد . غمی همه ی وجود لنچو را فرا گرفت . وقتی توفان تمام شد ، او در وسط مزرعه ایستاد و به پسرانش گفت :
- « هجوم ملخ ها چیزی بیشتر از این باقی می گذاشت ...تگرگ چیزی باقی نگذاشته : امسال نه گندم داریم و نه لوبیا ... .»
آن شب، شب غم انگیزی بود :
-« این همه كار و زحمت برای هیچ و پوچ !»
- « كسی هم نیست كه به ما كمك كنه !»
- « امسال همه مون گرسنه خواهیم موند ... .»
اما دل همه ی آنهایی را كه وسط دره ، در آن خانه ی دور افتاده و منزوی زندگی می كردند ، امیدی گرم می كرد : كمك و یاری از جانب خدا .
-« نگران نباشید ، گرچه ظاهرا همه چیز از دست رفته و خسارت زیادی به ما وارد شده ، اما به یاد داشته باشید كه كسی از گرسنگی نمی میره .!»
-« ضرب المثلی است كه می گه : هیچ كسی از گرسنگی نمی میره ...»
در طول شب ، لنچو درباره ی تنها امیدش اندیشید : كمك و یاری از جانب خدا ، خدایی كه چشمانش ، همانطوری كه از كودكی برایش گفته بودند ، همه چیز را می بیند ، حتی آنچه را كه در عمق وجدان آدمی نهفته است .
لنچو مردی بود به زورمندی یك گاو نر . مثل یك حیوان در مزارع كار می كرد ، اما هنوز نامه نوشتن را فراموش نكرده بود . یكشنبه ی آینده ، در سپیده ی سحر ، بعد از اینكه خود را قانع كرد به نوشتن نامه ای كه خودش می بایست آن را به شهر می برد و پست می كرد .
نوشته چیزی نبود جز نامه ای به خدا .
او نوشت :
- « خدایا ، اگر به من كمك نكنی ، من و خانواده ام امسال گرسنه خواهیم ماند .من نیاز به یكصد پزو پول دارم تا هم مزرعه را دوباره بكارم و هم تا برداشت محصول زنده بمانم ، زیرا بارش تگرگ ..»
- او پشت پاكت نوشت « به خدا» و نامه را داخل آن گذاشت و مضطرب و پریشان به شهر رفت . در اداره ی پست تمبری به پشت پاكت چسباند و آن را در صندوق پست انداخت .
- یكی از كارمندان ، كه نامه رسان بود و هم كارهای اداری رسیدگی می كرد ، در حالی كه از ته دل می خندید به سمت اطاق رییس اداره رفت و نامه ی خدا را به او نشان داد . او در طول مدت خدمتش از چنین آدرسی اطلاع نداشت .
- رییس پست – كه شخصی چاق و خوشخو بود - با دیدن نامه آهسته و پشت سر هم روی میز ضربه می زد ، چنین نظر داد :
- « چه ایمانی ! كاش منهم مثل مردی كه این نامه را نوشته است ، چنین ایمانی داشتم . راهی را كه او باور داشت ، باور می كردم .با اعتما و اطمینان ، امیدوار می شدم كه او می داند چطور می شود امیدوار شد . آن وقت با خدا مكاتبه می كردم .»
- بدین ترتیب نامه ای كه نمی شد آن را به گیرنده اش تحویل داد ، ایمان عجیب و نادری را آشكار ساخته بود كه رییس پست تصمیم گرفت برای حفظ آن ، به نامه جواب بدهد . اما وقتی سر پاكت را باز كرد ، دریافت كه برای جواب دادن به آن ، او به چیزی بیش از حسن نیت ، جوهر و كاغذ نیاز دارد . اما سرقولش بود : از هر یك از كارمندانش مبلغی پول جمع كرد . خودش نیز قسمتی از حقوقش را روی آن گذاشت و چند دوست دیگر را وارد كرد تا به عنوان « صدقه » مبالغی را بپردازند.
- امكان نداشت كه بتواند همه ی یكصد پزوئی را كه لنچو در خواست كرده بود ، تهیه كند ، بنابراین می توانست فقط اندكی بیش از نصف پول درخواستی را برای آن كشاورز بفرستد . او اسكناس ها را به همراه نامه ای كه فقط با كلمه ی خدا امضاء شده بود ، داخل پاكت گذاشت و به آدرس لنچو فرستاد .
- یكشنبه ی آینده لنچو زودتر از معمول به شهر آمد تا ببیند كه آیا نامه ای برایش آمده است یا نه . در اداره ، مامور پست نامه را به او داد . در آن هنگام رییس پست از دفترش آنها را می نگریست و در وجودش رضایت وخشنودی كسی را كه عمل خوبی انجام داده باشد ، تجربه می كرد . لنچو وقتی اسكناس ها را دید كمترین اثری از شگفتی و تعجب در قیافه اش دیده نشد - این به خاطر ایمانش بود .
- اما وقتی آن را شمرد عصبانی شد .... خدا هیچ وقت نمی توانست اشتباه كند و حتی نمی توانست آنچه را كه لنچو درخواست كرده بود ، رد كند !
- از این رو بلافاصله به سمت باجه رفت و تقاضای كاغذ و قلم كرد . روی میز تحریر عمومی شروع به نوشتن نامه ای دیگر كرد . با هر كلمه كه می نوشت ابرویش بالا و پایین می رفت . وقتی نامه را تمام كرد ، باز به سمت باجه رفت ، تمبری خرید و چسب آن را با آب دهان تر كرد و پشت پاكت چسباند و با مشت روی آن كوبید .
- چند لحظه بعد كه نامه به داخل صندوق پست افتاد ، مامور پست رفت و آن را باز كرد و خواند :
- _« خدایا : از پولی كه خواسته بودم ، هفتاد پزو به دستم رسید و. بقیه اش را هم برایم بفرست ، چون من به آن پول سخت نیاز دارم . اما آن را با پست نفرست ، زیرا كاركنان پست همگی یك مشت كلاه بردارند . لنچو .»