وقتی بیرون رفت، خیابانها از باران میدرخشید و از اینكه بارانی قهوهای كهنهی خود را به تن داشت خوشحال بود. تراموا پر بود و او مجبور شد روی چهارپایهی كوچك انتهای تراموا بنشیند، ...
درباره ی نویسنده : جیمز جویس (James Joyce)، در سال 1882 در دوبلین به دنیا آمد. در مدرسهی اصحاب یسوع درس خواند و در سال 1898 وارد دانشگاه دوبلین شد و در سال 1902 در رشته زبانهای جدید فارغالتحصیل گشت. در سال 1902 به پاریس رفت تا طب بخواند، اما به دلیل بیماری مادرش به وطن بازگشت. او در دوبلین حرفه معلمی را پیشه كرد و تعدادی شعر نیز منتشر ساخت. اولین كتابش Chamber music در سال 1907 منتشر شد. در سال 1914 مجموعه داستانهای كوتاهش را به نام دوبلینیها و رمان A Portrait و تنها نمایشنامهاش را با نام Exiles منتشر كرد. جویس در سال 1920 به پاریس رفت سرانجام در سال 1922 رمان مشهور خود، اولیس، را منتشر كرد. آخرین اثر او Finnegans Waks نام دارد كه در سال 1939 چاپ شد. جویس به علت آغاز جنگ در سال 1939 از پاریس خارج شد و پس از مدت كوتاهی به زوریخ در سویس رفت و در سال 1941 در آنجا درگذشت.
پختگی سبك جویس در آثار اولیه او آشكار است. در مجموعهی داستانهای كوتاه او «دوبلینیها» لایههای معنایی متعددی از خلال جزئیات به ظاهر ساده حاصل میشود. ارائه ذهنیت شخصیت به شیوهی غیر مستقیم در داستان گل رس از نكات بارز سبك جویس است كه در رمان معروف او اولیس جلوههای متنوعی، از جمله «سیلان ذهن»، مییابد.
( داستان كوتاه « گل رس » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .)
خانم مدیر به او اجازه داده بود كه به محض تمام شدن عصرانهی زنها به مرخصی برود و ماریا«1» چشمانتظار مرخصی شبانهاش بود. آشپزخانه پاك و پاكیزه بود: آشپز گفت كه عكس آدم روی پاتیلهای بزرگ پیداست. آتش مطبوع و درخشان بود و روی یكی از میزهای كناری چهار نان كشمشی بزرگ بود. ظاهراً بریده نشده بود، ولی اگر نزدیكتر میرفتی میدیدی كه به تكههای كلفت دراز ومساوی تقسیم شده است تا سر عصرانه توزیع شود. ماریا خودش آنها را بریده بود.
ماریا به راستی آدم خیلیخیلی ریزنقشی بود، ولی بینی خیلی دراز و چانه خیلی درازی داشت. كمی تو دماغی حرف میزد. مدام از سر دلجویی میگفت: «بله، جانم،» و «نه، جانم.» هروقت كه زنها سر تشت رختشویی مرافعهشان میشد، همیشه ماریا را خبر میكردند و او هم همیشه موفق میشد كه آنها را آشتی دهد. روزی خانم مدیر به او گفته بود: «ماریا، تو واقعاً فرشته آشتی هستی!»
و معاون و دو نفر از خانمهای هیئت مدیره این تعریف را شنیده بودند. و جینجر مونی همیشه میگفت اگر به خاطر ماریا نبود، چهها كه برسر آن خله اتوكش نمیآورد. همه شیفته ماریا بودند.
زنها ساعت شش عصرانه میخوردند و ماریا میتوانست قبل از ساعت هفت بیرون برود. از بالزبریج تا پیلار بیست دقیقه راه بود، بیست دقیقه هم از پیلار تا درام كندرا، بیست دقیقه هم خرید طول میكشید. قبل از ساعت هشت میرسید. كیف پولش را كه بست نقرهای داشت بیرون آورد و بار دیگر نوشتهی رویش را خواند: هدیهای از بلفاست. به این كیف خیلی علاقه داشت، چون جو پنج سال پیش، موقعی كه با الفی در تعطیلات عید خمسین ، به بلفاست رفته بود، آنرا برایش آورده بود. توی كیف دوتا سكهی دو شلینگ و نیمی و قدری پول خرد بود. بعد از خریدن بلیط تراموا سرراست پنج شلینگ برایش میماند. چه شب خوبی خواهد بود. همهی بچهها آواز میخوانند! فقط خداخدا میكرد كه جو مست به خانه نیاید. وقتی مست میشد، خیلی عوض میشد.
بارها جو از او خواسته بود كه برود و با آنها زندگی كند، اما او احساس میكرد سربار میشود (گرچه همسر جو همیشه با او خیلی مهربان بود) و به زندگی در رختشویخانه عادت كرده بود. جو آدم خوبی بود. ماریا او را بزرگ كرده بود و همینطور الفی را، و جو بیشتر وقتها میگفت: «مامان جای خود را دارد، اما ماریا در حق من مادری كرده است.»
در پی از هم پاشیدن خانواده، پسرها این كار را برایش در رختشویخانه دوبلین در نور شب پیدا كرده بودند و از كارش راضی بود. قبلاً نظر خوبی راجع به پروتستانها نداشت، ولی حالا فكر میكرد كه مردمان خوبی هستند، كمی ساكت و جدیاند، ولی با این همه برای حشرونشر آدمهای خوبی هستند. بعد گلدانهایش را به گرمخانه آورده بود، از رسیدگی به گل و گیاه خوشش میآمد. سرخسها و بگونیاهای شادابی داشت، و هروقت كسی به دیدنش میآمد، همیشه یكی دو قلمه از گرمخانهاش به او میداد. فقط از یك چیز خوشش نمیآمد و آن هم اعلامیههای مذهبی روی دیوار بود، اما خانم مدیر چه آدم نازنینی بود، چه رفتار خوبی داشت.
وقتی آشپز به او گفت كه همه چیز آماده است، ماریا به اتاق زنها رفت و زنگ بزرگ را به صدا درآورد. طولی نكشید كه زنها دوبهدو یا سهبهسه پیداشان شد، دستهایشان را كه بخار از آنها بلند میشد با پاچینهایشان پاك میكردند و آستین پیراهنهایشان را روی دستهای سرخ و بخار كردهشان پایین میكشیدند. زنها مقابل لیوانهای بزرگ خود نشستند. آشپز و خله چای داغی كه قبلاً در حلبهای بزرگ با شیروشكر مخلوط شده بود در لیوانها ریخته بودند. ماریا بر توزیع نان كشمشی نظارت كرد و مراقب بود كه به هر نفر چهار برش سهمش برسد. سرشام شوخی و خنده حسابی به راه بود. لیزی فلمینگ گفت كه امسال دیگر حتماً انگشتری نصیب ماریا میشود، ولی فلمینگ هر سال شب عید همین حرف را زده بود، ماریا به اجبار خندید و گفت كه نه انگشتری میخواهد و نه همسر؛ وقتی خندید چشمهای سبز مایل به خاكستریاش با شرم یأسآلودی برق زد و نوك بینیاش تقریباً به نوك چانهاش رسید. بعد جینجر مونی لیوان بزرگ چاییاش را به سلامتی ماریا بلند كرد و در حالی كه بقیهی زنها لیوانهایشان را روی میز میكوبیدند، گفت كه حیف آب میوه ای در كار نیست تا در لیوانش بنوشد. و ماریا دوباره چنان خندید كه نوك بینیاش تقریباً به نوك چانهاش رسید و هیكل ریزش چنان لرزید كه نزدیك بود از هم در برود، چون میدانست كه مونی قصد خیر داشت، و البته زنی عامی بود.
اما چهقدر ماریا خوشحال شد كه زنها عصرانهشان را خوردند و آشپز و خله مشغول برچیدن بساط عصرانه شدند! ماریا به اتاق كوچكش رفت، و چون به خاطر آورد كه روز بعد عید است، عقربهی ساعتشمار را از روی هفت بر روی شش آورد. بعد دامن و كفشهای كارش را درآورد و بهترین دامنش را روی تخت پهن كرد. كفشهای كوچك مهمانیاش را پای تخت گذاشت. بلوزش را هم عوض كرد و در حالی كه جلو آیینه ایستاده بود، به یادش آمد كه وقتی دختر جوانی بود، برای مراسم نماز یكشنبه چه لباسهایی میپوشید و با عطوفت خیالانگیزی به هیكل كوچكش كه اغلب آن را آنهمه آراسته بود نگاه كرد. با وجود گذشت زمان، هیكلش را ریزه و موزون یافت.
وقتی بیرون رفت، خیابانها از باران میدرخشید و از اینكه بارانی قهوهای كهنهی خود را به تن داشت خوشحال بود. تراموا پر بود و او مجبور شد روی چهارپایهی كوچك انتهای تراموا بنشیند، رودرروی همهی مسافرها، نوك پایش كاملاً به زمین نمیرسید. در ذهنش كارهایی را كه در پیش داشت مرور كرد. فكر كرد چهقدر خوب است كه آدم مستقل باشد و دستش توی جیب خودش برود. خداخدا میكرد شب خوبی در پیش باشد. مطمئن بود كه همینطور هم میشود، اما حیف كه الفی و جو با هم قهر بودند. حال مرتب دعوایشان میشود. ولی وقتی بچه بودند، خیلی با هم رفیق بودند: رسم روزگار چنین است.
در پیلار از تراموا پیاده شد و به سرعت راهش را از میان جمعیت باز كرد. وارد قنادی دونس شد، ولی مغازه پر از مشتری بود و خیلی طول كشید تا نوبت او رسید. یك دوجین كیك یك پنی مخلوط خرید، و سرانجام با یك پاكت بزرگ از مغازه بیرون آمد. بعد با خود فكر كرد كه دیگر چه بخرد: دلش میخواست یك چیز واقعاً حسابی بخرد. حتماً سیب و آجیل زیاد داشتند. نمیدانست چه بخرد و تنها چیزی كه به فكرش رسید كیك بود. تصمیم گرفت یك كیك كشمشی بخرد، اما قنادی دونس روی كیك كشمشی شكرك بادام كافی نمیزند، پس به مغازهای در خیابان هنری رفت. اینجا مدتی این دست و آندست كرد و دختر خانم جوان شیكی كه پشت پیشخان بود، و ظاهراً كمی حرصش گرفت بود، ازش پرسید كه میخواهد كیك عروسی بخرد. از شنیدن این حرف ماریا سرخ شد و به دختر خانم جوان لبخند زد، اما دختر جوان قیافهی جدی به خود گرفت و سرانجام تكه ضخیمی كیك كشمشی برید، آن را توی كاغذ پیچید و گفت: «لطفاً، دو شلینگ و چهار پنی.»
فكر كرد باید توی تراموا سرپا بایستد، چون هیچیك از این جوانها ظاهراً متوجه او نبودند، ولی آقای مسنی برایش جا باز كرد. آقای چهارشانهای بود و كلاه سیلندری قهوهای به سرگذاشته بود؛ صورت چهارگوش قرمزی داشت، با سبیل جوگندمی. ماریا فكر كرد قیافهاش به سرهنگها میبرد و به ذهنش رسید كه چهقدر مؤدبتر از جوانهایی است كه فقط به جلو زل میزنند. آقا با ماریا سرصحبت را دربارهی عید و هوای بارانی باز كرد. گمان كرده بود كه پاكت پر از هدیههای خوب برای بچههاست و گفت كه درستش این است كه جوانترها تا وقتی جوان هستند خوش باشند. ماریا حرفش را تأیید كرد و با تكان موقرانه سر و هوم هوم گفتن به او التفات كرد. او با ماریا خیلی مهربان بود و ماریا وقتی در كانال بریج پیاده میشد سرخم كرد و از او تشكر كرد، او هم سر خم كرد و كلاهش را برداشت و لبخند دلپذیری زد؛ و وقتی از پلههای ایستگاه بالا میرفت و سركوچكش را زیر باران خم كرده بود، فكر كرد چهقدر راحت میشود فهمید كه یك كسی آقاست، حتی وقتی كه لبی تر كرده باشد.
وقتی ماریا به خانهی جو رسید، همه گفتند: «ا، ماریا آمد.»جو آنجا بود، از سر كار به خانه آمده بود، و همهی بچهها لباس نو عید به تن داشتند. دو دختر بزرگ همسایهی بغلی نیز آمده بودند و بازیها به راه بود ماریا پاكت بزرگ شیرینی را به الفی، پسر بزرگ، داد تا بین بچهها تقسیم كند و خانم دانلی گفت كه چهقدر لطف كرده كه پاكت شیرینی به این بزرگی آورده است و همه بچهها را وادار كرد بگویند: «متشكریم، ماریا.»
اما ماریا گفت كه هدیهی مخصوصی برای مامان و بابای بچهها آورده است، یك چیزی كه حتماً خوششان میآید و دنبال كیك كشمشی گشت. توی پاكت مغازهی دونس را نگاه كرد، بعد توی جیبهای بارانیاش را دید. روی جالباسی را هم نگاه كرد، ولی هیچجا نتوانست آن را پیدا كند. بعد از همهی بچهها پرسید كه كسی آن را نخورده البته اشتباهاًولی بچهها همگی گفتند نه و از قیافهشان پیدا بود كه اگر قرار باشد به دزدی متهم بشوند، از كیك خوردن خوششان نمیآید. هركسی دربارهی علت ماجرا حدسی زد و خانم دانلی گفت كه حتماً آقایی كه سبیل جوگندمی داشت دستپاچهاش كرده بود صورتش از شرم و ناراحتی و نومیدی سرخ شد. از فكر اینكه نتوانسته بود آنها را با هدیهی كوچكی غافلگیر كند و از دوشلینگ و چهارپنی كه سرهیچ به باد رفته بود چیزی نمانده بود كه آشكارا زیر گریه بزند.
اما جو گفت كه اهمیتی ندارد و وادارش كرد كه روبروی آتش بنشیند. خیلی با او مهربان بود. از اوضاع ادارهاش برای او گفت و جواب دندانشكنی را كه به رئیس داده بود برایش تعریف كرد. ماریا نفهمید چرا جو این همه از جوابی كه داده بود میخندد، ولی گفت كه رئیس جو حتماً آدم متكبری است. جو گفت كه او آدم بدی نیست، به شرط اینكه رگ خوابش دستت باشد و آدم معقولی است، مگر اینكه پاروی دمش بگذاری. خانم دانلی برای بچهها پیانو زد و بچهها رقصیدند و آواز خواندند. بعد دو دختر همسایه به همه آجیل تعارف كردند. هیچكس نتوانست فندقشكن را پیدا كند و كم مانده بود كه سر همین موضوع جو از كوره دربرود و پرسید كه چهطور توقع دارند ماریا بدون فندقشكن فندقها را بشكند. ولی ماریا گفت كه فندق دوست ندارد و به خاطر او خودشان را به زحمت نیندازند. بعد جو پرسید كه آیا نوشیدنی میل دارد و خانم دانلی گفت كه اگر بخواهد آب میوه هم در خانه دارند. ماریا گفت كه چیزی میل ندارد، ولی جو اصرار كرد.
بنابراین ماریا به حرف جو رفت و روبروی آتش نشستند و از گذشتهها گفتند و ماریا ذكر خیری از الفی كرد. اما جو فریاد زد كه اگر تا عمر دارد یك كلمه با برادرش حرف بزند، خدا از زمین برش دارد و ماریا گفت از اینكه این موضوع را پیش كشیده متأسف است. خانم دانلی به شوهرش گفت كه خجالت دارد اینطوری راجع به وصلهی تنش حرف بزند، اما جو گفت كه الفی برادر او نیست و چیزی نمانده بود كه سر این موضوع مرافعه راه بیفتد. با این همه جو گفت كه چون شب عید است اوقات تلخی نمیكند و از همسرش خواست تا باز هم نوشیدنی باز كند. دخترهای همسایه چند تا بازی شب عید ترتیب داده بودند و طولی نكشید كه دوباره حال و هوای جمع خوش شد. ماریا از اینكه بچهها را شاد میدید خوشحال بود و جو و همسرش حسابی سردماغ بودند. دخترهای همسایه چند نعلبكی روی میز گذاشتند و بچهها را با چشمهای بسته به سمت میز بردند. یكی كتاب دعا بهش افتاد و سهتای دیگر آب نصیبشان شد؛ و وقتی كه یكی از دخترهای همسایه انگشتر بهش افتاد، خانم دانلی انگشتش را بهسوی دختر كه صورتش سرخ شده بود تكان داد، انگار كه بگوید: بعله، میدانم قضیه چیست! بعد اصرار كردند كه چشمهای ماریا را ببندند و او را به سمت میز ببرند تا ببینند چی به او میافتد؛ وقتی با نوار چشمهای ماریا را میبستند، ماریا خندید و باز هم خندید، تا نوك بینیاش تقریباً به نوك چانهاش رسید.
در میان صدای خنده و شوخی ماریا را به سمت میز بردند و او دستش را همانطور كه بهش گفتند در هوا دراز كرد. دستش را در هوا به اینسو و آنسو برد و روی یكی از نعلبكیها پایین آورد. مادهی نرم و خیسی به انگشتانش خورد، متعجب بود كه چرا هیچكس حرفی نزد یا نوار را از روی چشمش برنداشت. چند لحظه به سكوت گذشت، بعد صدای خشخش و پچپچ زیادی به گوش رسید. كسی چیزی راجع به حیاط گفت، و سرانجام خانم دانلی با تغیر چیزی به یكی از دخترهای همسایه بغلی گفت و بهش تذكر داد كه فوراً آن را بیرون بیندازد: این دیگر بازی نبود. ماریا متوجه شد كه آندفعه قبول نبوده است و دوباره باید بازی كند و این بار كتاب دعا به او افتاد.
بعد خانم دانلی با پیانو آهنگ رقص اسكاتلندی خانم مككلود را برای بچهها نواخت و جو ماریا را مجبور كرد لیوانی نوشیدنی بنوشد. باز دوباره همه سرحال شدند و خانم دانلی گفت كه قبل از پایان سال ماریا به صومعه میرود، چون كتاب دعا نصیبش شده است. ماریا هرگز ندیده بود كه جو این همه با او مهربان باشد، با صحبتها و خاطرههای دلنشین. ماریا گفت كه همگی نسبت به او خیلی لطف دارند.
سرانجام بچهها خسته شدند و خوابشان گرفت و جو از ماریا خواست قبل از رفتن آوازی بخواند، یكی از ترانههای قدیمی را. خانم دانلی گفت: «لطفاً بخوان، ماریا!» و در نتیجه ماریا مجبور شد از جا بلند شود و كنار پیانو بایستد. خانم دانلی به بچهها دستور داد كه ساكت باشند و به آواز ماریا گوش بدهند. بعد پیش درآمد را نواخت و گفت: «حالا،ماریا!» و ماریا كه صورتش خیلی سرخ شده بود با صدای نازك لرزانی شروع به خواندن كرد. آهنگ «خواب دیدم كه در قصرهای مرمرین میزیم» را خواند و وقتی بنددوم رسید، باز بند اول را خواند:
خواب دیدم كه درقصرهای مرمرین میزیم
با كنیزكان و غلامانی در كنارم
میان همه كسانی كه درآنجا جمع آمده بودند
من مایهی امید و افتخار بودم.
ثروتی كلان داشتم و خاندانی
كه مایهی نازش بود و افتخاری
و نیز شادمان شدم كه دیدم
تو هنوز هم مرا دوست داری.
ولی كسی نخواست اشتباه او را به رویش بیاورد؛ ولی وقتی آوازش تمام شد، جو خیلی منقلب بود. جو گفت كه هیچ ایامی مثل گذشتهها نیست و هیچكس جای بالف نازنین را نمیگیرد، حالا بقیه هرچه میخواهند بگویند؛ چشمانش چنان از اشك پر شده بود كه نتوانست آنچه را دنبالش میگشت پیدا كند و عاقبت مجبور شد از همسرش بپرسد كه دربازكن كجاست.