«چاه آخر دنیا» بلندترین كتاب ویلیام موریس، نویسندهی انگلیسی ویكتوریایی است كه به سال 1896 به چاپ رسید. این كتاب بیش از دویست و هشتاد هزار كلمهای، بلندترین رمان در ژانر فانتزی تا پیش از انتشار ارباب حلقههای تالكین محسوب میشد.
درباره نویسنده: ویلیام موریس شاعر و نویسنده انگلیسی در 24 مارس سال 1850م در انگلستان متولد شد. وی تحصیلات خود را در كمبریج گذرانید و مدتی به نقاشی پرداخت. بُعد ادبی زندگی موریس، با انتشار نخستین دفتر شعرش در 24 سالگی آغاز شد. این كتاب كه دفاع گونور نام داشت، بیانگر شور و دلبستگی موریس به سده های میانه بود. از دیگر آثار او كتاب بهشت خاكی است كه مجموعه ای از داستان های شاعرانه را در برمی گیرد. موریس در كنار شعر و داستان و نثر به ترجمه كتب مختلفی دست زد و از جمله اودیسه اثر هومر را به انگلیسی بازگرداند. «چاه آخر دنیا» بلندترین كتاب ویلیام موریس، نویسندهی انگلیسی ویكتوریایی است كه به سال 1896 توسط انتشارات كلماسكات، كه صاحب امتیاز آن ویلیام موریس و دانته گابریل روستی بودند، به چاپ رسید. این كتاب بیش از دویست و هشتاد هزار كلمهای، بلندترین رمان در ژانر فانتزی تا پیش از انتشار ارباب حلقههای تالكین محسوب میشد. هر چند این رمان در سایت رسمی ویلیام موریس با عنوان رومانس متأخر طبقهبندی شده است.
كتاب درون مایهای فانتزی با ساختار پویش دارد و داستان شوالیهی جوانی را روایت میكند كه برای ماجراجویی قصر پدری را ترك میكند و به جست و جوی چاهی اسطورهای میرود كه به چاه آخر دنیا معروف است. داستان بیش از همه بر ماجراهای عاشقانهی قهرمان داستان با بانویی تمركز دارد كه پیش از وی به چاه رسیده است و در اواسط داستان كشته میشود.
چاه آخر دنیا چاهی جادویی است كه آب آن به گفتهی راوی اسطوره، قدرتی شفابخش دارد. این كتاب در چهار بخش نوشته شده كه در اینجا فصل اول داستان از كتاب اول آمده است.
كتاب اول: به سوی عشق
بخش اول: جدا شدن راهها
در زمانهای بسیار دور سرزمین كوچكی بود كه پادشاه كم اهمیتی بر آن حكم میراند كه شاه پیتر نام داشت، هر چند كه سرزمینش كوچك بود. چهار پسر داشت كه به این نامها میخواندشان: بلایز، هاگ، گرگوری و رالف. و از این چهار، رالف كهترین بود كه بیست و یك زمستان به خود دیده بود و بلایز مهترین كه سی زمستان از سر گذرانده بود.
دست آخر كار بدان جا رسید كه برای این جوانان سرزمین پدریشان به اندازهی كافی پهناور نبود. و بسیار آرزومند دیدن روش زندگی دیگر مردمان و جهد و تلاش برای زندگی كردن بودند. كه ارچه فرزندان پادشاه بودند، از دار دنیا ثروت چندانی نداشتند جز شاید، غذا و نوشیدنی خوب، و به قدر كفایت و حتا شاید بیش از حد نیاز، خانه و اتاق از بهترینهایش، و دوستانی كه با ایشان شاد باشند، و بانوانی كه ببوسندشان، و همه هم به بهترین وجه ممكن. و آزاد بودند كه هر وقت مایلند بیایند و بروند. آسمان بالای سرشان، و زمین هم زیر پایشان. مرغزاریهای وسیع و جنگلها و جویبارهای پر آب و تپههای آپمیدز. كه این آپمیدز نام سرزمینشان بود و البته نام قلمرو شاه پیتر.
و چون چنین اندك داشتند مترصد فرصتی بودند. چون هرچند فرزندان پادشاه بودند، هیچ چیز از آن خودشان نداشتند مگر اسبها و سگها. چون مردم آن سرزمین سركش و فرمانناپذیر بودند، و گرچه رفتار اشرافی را به كمال میدانستند، جواب های را به هوی میدادند و حرف درشت را به ضربت مشت پاسخ میگفتند. از این حیث، هیچ عجیب نبود كه پسران شاه پیتر عرصه را در سرزمین پدریشان بر خود تنگ میدیدند. كه شهر نه تجارتخانهی بزرگی داشت و نه برج و باروی قدرتمندی و نه حتا صومعهی ذی نفوذی از راهبان. نه هیچچیز جز خانههای كشاورزان و به ندرت یك ملك اربابی كوچك متعلق به یك خرده مالك یا شوالیه. و بسا كلیساهای خوب، و سرایی محل شارعان، آنانی كه نه راه رم را میدانستند و نه آگاه بودند چطور به درگاه پاپ اعظم راه یابند.
و برای مدت مدید چهار پسر با صحبت بر سر كسالتهایشان و اشتیاقشان برای ترك آن سرزمین، پدر و مادرشان را خسته میكردند. تا این كه دست آخر در یك بعد از ظهر داغ و زیبای ماه ژوئن شاه پیتر از روی آن قالی برخاست كه رئیس صومعهی سنتجان كه نزدیك پل واقع بود، به او داده بود (چه بر روی آن در میانهی باغستانش پس از صرف غذا خوابیده بود)، و به سوی سرسرای خانهاش روان شد كه سرای برین آپمیدزش میخواندند و دستور داد چهار پسرش را به نزدش فراخوانند. و ایشان آمدند و در برابر تخت رفیع وی ایستادند و او گفت: «پسرانم، مدت مدیدی است كه مرا با صحبت از اشتیاق رفتن و سفر كردن در جادهها خسته كردهاید. اگر تا این حد مایل به رفتن هستید، حال بگویید بدانم اگر امكان رفتن داشتید، چه زمان عازم میشدید؟»
پسران به یكدیگر نگاهی انداختند و سه برادر كوچكتر به بلایز كه ارشدشان بود سری تكان دادند و او سخن گفت: «جدای از عشق و افتخاری كه نسبت به شما احساس میكنیم، و نیز نسبت به مادرمان، همین الساعه، حتا با وجود غذای ظهر در شكمهایمان. اما تو پادشاه این سرزمین هستی و تو باید فرمان دهی. نیك نگفتم برادران؟»
و آنها هر سه گفتند: «آری... آری». پس شاه گفت: «بسیار خب! هم اكنون خورشید در فراز است و داغ، اما چنانچه به نرمی برانید شاید پیش از غروب خورشید به جانپناهی دلپذیر رسید، بی آن كه اسبها را خسته كنید. پس در عرض یك ساعت به چهار راه بیایید و من به رفتنتان حكم خواهم كرد.»
مردان جوان به شنیدن این حرفها بسیار خوشحال شدند و از سویی به دیگر سو شتافتند و مشغول جمعآوری چیزهای كوچكی شدند كه به كارشان میآمد و نیز سبك بودند. و سپس لباس رزم پوشیدند و به مردانشان فرمان دادند كه اسبهایشان را حاضر كنند. ولی بدانها گفته شد كه ملازمانشان به فرمان پادشاه همان ساعت راهی چهار راه شدهاند؛ پس ایشان نیز بیدرنگ، پای پیاده در حالیكه میخندیدند و گپ میزدند به همان سمت راهی شدند.
باید گفت كه این چهار راه بیش از نیم مایل با خانه فاصله نداشت كه در قوس رودخانهای واقع بود كه رود آپمیدزش میخواندند كه در میان مرغزارهای مفرحی در انتهای مزارع واقع بود. و زمین به آرامی به سوی شمال و كوههای نادیدنی آن شیب میگرفت. ولی در سمت جنوب صخرههایی واقع بودند كه در امتداد آب از غرب به شرق كشیده شده بودند. فراسوی این صخره كه وصف شد تپههای بلندتری در سمت جنوب قابل مشاهده بودند كه در دو سوی شرق و غرب گسترده بود. البته این دیگر انتهای پادشاهی آپمیدز بود. همسایگان این مرزها صلحطلب و مهربان بودند و گهگاه هم هدایایی برای شاه پیتر ارسال میكردند. اما به سمت شمال چهار راه، شاه پیتر صاحب زمینهای نسبتاً وسیع و واقعاً خوبی بود. با این وجود هرگز مردی ثروتمند نبود، چه حق مطالبهی مالیات از مردمش را نداشت و نه اگر هم داشت، از این حق استفاده نمیكرد. كه مردی بد ذات نبود و بهعكس، مهربان و منطقی بود. در آن خلنگزارهای شمالی زمانی جنگی در كار بود. آن خلنگزار به جنگلی میرسید پوشیده از درختان، و مالكیت آن جنگل موضوع مناقشات بود. و شاه و پسرانش با احتیاط بدان وارد میشدند. و در آن آهو و گوزن از هر دست و گراز و خرس و گرگ فراوان بود. مالك آن سوی مرزها و سرزمین شمالی، مردی قدرتمندتر از شاه پیتر بود. گرچه او اسقف و بارون كلیسای مقدس بود، لیك بدین شهره بود كه تندخو و آدمكش است. هر چند خونریزیهایش را نه به دست خود، كه از طریق سرسپردگانش به انجام میرساند. شوالیهها و مزدورانی كه یا خویی همچون خود او داشتند و یا او ایشان را بدان كارها وا میداشت.
در همان جنگل پدر شاه پیتر در نبردی كشته شده بود و پسر بزرگترش نیز كه او هم مردی صلحطلب بود. و خود شاه پیتر به ندرت در آن جنگل وارد میشد. اما سه پسر بزرگترش در آن جنگل شجاعانه تاخته و به سلامت بازگشته بودند. هر چند رالف كه جوانترینشان بود، هنوز اجازه نداشت در آن جنگل مذكور وارد گردد.
پس آن مردان جوان بدان چهار راه رسیدند و پدر را نشسته بر سنگی بزرگ یافتند و در برابرش هشت اسب بود. چهار جنگی و چهار باركش و چهار ملازم ایستاده. پس آمدند و در برابرش ایستادند و منتظر فرمان او ماندند، در این اندیشه كه فرمان پدر چه باشد.
آن هنگام شاه پیتر چنین گفت: «پسران دلبندم! شما به سوی هر گونه ماجرایی خواهید شتافت تا سرزمینهایی پهناورتر بیابید و زندگانی پر تنشتر از آنچه در تالارهای من میتوانید یافت. پس چنین باشد! اما من با خود اندیشه كردم كه دیگر پیر گشتهام و از سنی كه توانایی بچهدار شدن داشته باشم گذر كردهام. یكی از شما پسرانم باید در خانه بماند و من و مادرتان را گرامی بدارد. و چون مصیبت بر فراز سرمان بود مردانم را به سوی جنگ رهبری كند. و در این زمان من نمیدانم چگونه انتخاب كنم؛ از میان شما پسرانم كدام رهسپار شود و كدام یك در نزد من بماند. كه شما هر یك را خوی متفاوتی است و برخی را خوی شری هست كه دیگری را نیست و برخی را خوی نیكی كه دیگری فاقد آن. بلایز خردمند است و محتاط، لیك مرد جنگ نیست. هاگ در سواركاری بینظیر است و در زور و بازو یكتا، لیك بیپروا و سرسخت و به سختی متقاعد میشود. و گرگوری هم فروتن و سخنور است و لیك هنگام عمل سست. هر چند من او را جبون نمیخوانم. و رالف خوشسیما است و شاید به اندازهی بلایز خردمند و هم تراز هاگ دلاور و به قدر گرگوری چربزبان. لیك از این همه ما هیچ نمیدانیم، چرا كه او جوان و ناآزموده است و شاید در همهی اینها از شما سرتر شود، چنان كه من اینگونه میپندارم. هر چه باید گفته میشد را گفتم و اینك با شما میگویم، من نمیدانم كه چطور میان شما چهار تن انتخاب كنم، پس بگذارید كه بخت برای من انتخاب كند. برای انتخاب مسیر خود كمان خواهید كشید. آن كه دورتر از همه افكند به سوی شمال رود و دومین شما به سمت شرق و سومین پرتاب، پرتابگرش را به غرب خواهد برد. و كوتاهترین پرتاب؛ پرتابگرش از این پیشتر نرود، كه با من به خانهام باز خواهد گشت و همراه من فرصتها و گذران زندگی را نظاره خواهد كرد؛ به احتمال بسیار زیاد پس از من بر جایگاهم تكیه خواهد زد و فرمانروای آپمیدز خواهد بود.»
«خب پسرانم این قرار و فرمان شما را خوش آمد؟ كه اگر نیامد همهتان با من به خانهام باز میگردید و از غذایم میخورید و از پیالهام مینوشید و اندك از سستی و خطا سرزنش خواهید شنید. چنان كه پیش از این هم بر همین منوال بوده است.»
مردان جوان به یكدیگر نظر افكندند و بلایز پاسخ گفت: «قربان باید بگویم همان كنیم كه فرمان تو است تا راهی را در پیش گیریم كه بخت پیش پایمان قرار دهد یا بازگردیم و راه خانه در پیش گیریم.»
و چون یكی پس از دیگری تأیید كردند، شاه پیتر گفت: «و اكنون پیش از كشیدن كمان باید با شما بگویم كه من برای هر یك از شما چهار تن ملازمی برگزیدم. ریچارد سرخ با بلایز خواهد رفت كه هر چند پا به سن گذاشته و بسیار عاقل است، جنگجویی نترس و بیباك است و بر هر گونه ابزار جنگ تسلط دارد.»
«لانسلوت زباندراز ملازم هاگ خواهد بود كه ظاهری موجه دارد و بسیار نیك خو است. و از منطق و قانون مطلع است. و نیز مردی توانمند است كه لازمهی همراهی هاگ است. كه هر جا هاگ هست دردسر و منازعه است.»
«كلمنت سیاه ملازم گرگوری خواهد بود كه جنگجویی با چشمان مراقب است و كم حرف كه در ازای هر ده عمل، یك كلمه بر زبان میراند. خواه در نبرد یا كار و فعالیت.»
«و رالف جز نیكلاس درازپا ملازمی را ندارم كه تو را همراهی كند، كه هر چند از من حرف برای گفتن بیشتر دارد، او را حكمت بیشتری نیز هست. و مردی است دانش آموخته و راه آزموده و نیز دوستدار و وفادار خاندان ما.»
«پسران چه میگویید، اینها همه شما را خوش آمد؟»
و چون هر چهار موافقت خود را اعلام داشتند شاه فرمود: «نیكلاس كمانها را به زه بیاور، تا آن را به پسرانم بدهم كه تیر افكنند.»
پس مردان جوان یك به یك بیآمدند و پدرشان كمان به زه را به دست ایشان میداد و تیر میافكندند و پدر در ایشان نگاه میانداخت. آنگاه گفت:
«پس هاگ به سمت شمال روانه خواهد شد با لانسلوت و گرگوری با كلمنت راهی غرب خواهد بود.» اندكی مكث كرد و بعد گفت: «بلایز و ریچارد نیز رهسپار شرق خواهند شد. و اما تو رالف پسر عزیزم. تو باید با من به خانه بازگردی و نزد من بمانی تا من هر روز به تو نظر افكنم. و به من كمك خواهی كرد كه به سلامت منزل پیری را بگذرانم و محبت تو امید من خواهد بود و شجاعتت تكیهگاهم.»
پس برخاست و دستهایش را گرد گردن رالف انداخت، اما او اندكی خود را پس كشید و صورتش مكدر شد. شاه پیتر حركتش را دید و متوجه حال وی شد و گفت: «نه... نه فرزند. از برادران و فرصت ایشان برای قدم به راه گذاشتن كینه به دل نگیر، از این كه به دل نبرد میشتابند. دست كم در كنار من سفرهای پربركت خواهد بود و جامی پر، و عشق نزدیكان و خیرخواهانت و همراهی مردم. و شاد خواهی بود فرزندم.»
لیك مرد جوان ابروانش را در هم كشید و در پاسخ هیچ نگفت.
و سپس آن سه تن دیگر كه عازم ماجراجویی بودند در برابر پدر حاضر شدند و هیچ نمیگفتند. آن هنگام شاه خندید و گفت: «فرزندانم، اینجا در آپمیدز شما هرچه اراده كنید را بدون نیاز به پول بدست میآورید، اما چون به سرزمینهای خارج گام نهید به آن نیاز خواهید داشت. ناشایست نیست كه كیسههاتان خالی باشد؟ اندكی درنگ كنید، چه بدان نیز اندیشیدهام.»
و بیدرنگ از همیان خویش سه كیسه به در آورد و گفت: «هر یك از شما یكی از این كیسهها را برگیرد كه این بیشترین چیزی است كه این هنگام از خزانهی من میتوان بیرون كشید. درون هر یك سكه است. هم نقره و هم مسین. و طلا هست ضرب نشده. و حلقه و گل سینه اندكی. و به احتساب در هر یك همان اندازه سكهی رایج آپمیدز و شهرهای دورتر هست كه در دیگری. برگیرید و به درستی به كار گیرید.»
پس هر یك كیسهای بر گرفت. پدرش را در آغوش گرفته بوسید. بعد رالف را به همان ترتیب و یك دیگر را نیز. و بعد هر یك بر اسبش نشست و با ملازمش به مسیر خود وارد شد و نرم میراندند، چرا كه آفتاب بعد از ظهر سنگین بود. لیك نیكلاس بر اسب باركش خود نشست و اسب جنگی رالف را به همراه او به سوی خانه، به سرای شاه پیتر رهنمون شد...
***
در ادامه داستان میخوانیم كه رالف كه از سرنوشت خود ناخرسند است، به تنهایی به سمت جنوب رهسپار میشود و از یكی از دوستانش داستان چاه آخر دنیا را میشنود و به سوی آن در جنوب رهسپار میشود. در میانهی راه نیز با مردان مرموزی برخورد میكند كه نشان درخت مرده را بر سینه دارند. بانویی را میبیند كه از آب چشمه خورده است و تقریباً جاودانه است. رالف به او دل میبندد. ولی وی بر اثر یك سری ماجراها كشته میشود. بعد رالف به همراهی بانویی دیگر به چاه میرسد و به آب جادویی آن دست مییابد.