تركمن حرف زد. من نشنیدم . پرسیدم كه چه می گوید و او جواب داد: « پارسال من یك دختر داشتم.»
پیرزن آمد جلو در چادر ایستاد و به آتش نگاه كرد. ما رفتیم آن طرف، بالای تپه. آسمان هیچ ابر نداشت ، و هیچ كس سرخی صورت خودش را نمی دید.
...
نادر ابراهیمی ( تهران ،1315)
چنان كه از زندگینامه خود نوشت او ، ابن مشغله (1355) بر می آید ، به كارهای گوناگون – از تعمیر ماشین آلات كشاورزی در تركمن صحرا گرفته تا خبرنگاری و ویراستاری و پژوهشگری – پرداخته ، داستان و نقد ادبی و نمایشنامه نوشته و فیلم وسریال ساخته است . در زمینه تالیف وترجمه برای كودكان نیز فعالیت چشمگیری داشته است.
ابراهیمی فارغ التحصیل رشته زبان و ادبیات انگلیسی است و از نخستین سال های دهه 1340 شروع به چاپ آثارش كرده. كتاب های متعدد دارد، از جمله مصابا و رویای گاجرات (1343) ، افسانه باران (1346) ، هزار پای سیاه و قصه های صحرا(1348) ، تضادهای درونی (1350) ، غزل داستان های سال بد (1357) و فردا شكل امروز نیست(1368).
داستان هایش نشانگر آزمون های گوناگون در زمینه نثر و مضمون اند و او را نویسنده ای تجربه گرا معرفی می كنند كه گاه چنان درگیر تزیین نثر و پدیدآوردن جملات قصار خوش آهنگ می شود كه سادگی و انسجام ساختمان داستان را از دست می دهد . داستان هایش از تنوعی مضمونی و شكلی برخوردارند ؛ هم فابل های تمثیلی پند آموز نوشته ، هم داستان های واقع گرایانه درباره زندگی كارمندان و روشنفكران ، و هم با رمانتیسمی شاعرانه به زندگی تركمن ها پرداخته است.
داستان زیبای باد، بادِ مهرگان بلندتر از آن بود كه آن را در این مجموعه بیاوریم . از همین رو ، باد ، بادآورده ها را نمی برد را برگزیدیم كه در عین كوتاهی ، داستانی كامل است.
باد بادآورده ها را نمی برد
شب در چادر تركمن ها ماندیم ، وزمین ها را می سوازاندند ، و تمام افق سرخ بود.
تركمن حرف زد. من نشنیدم . پرسیدم كه چه می گوید و او جواب داد: « پارسال من یك دختر داشتم.»
پیرزن آمد جلو در چادر ایستاد و به آتش نگاه كرد. ما رفتیم آن طرف، بالای تپه. آسمان هیچ ابر نداشت ، و هیچ كس سرخی صورت خودش را نمی دید.
پیرزن هم آمد بالای تپه و ما سرخی را روی صورتش دیدیم . حرفی داشت. ما روی پیت های خالی نشستیم و او آتش را نشان داد: «برای زمین خوب است» . ما می دانستیم . پیرزن روی خاك نشست دیگر هیچ رنگی توی صورتش نبود. ما حس كردیم كه حرفی دارد.
صورتش برگشت طرف چادر. مرد زیر نور نشسته بود . پیرزن گفت:« او امسال غمگین است. پارسال یك دختر داشت .» و دستش را گذاشت روی پاهایش و پا . ما می دانستیم كه یك پای تركمن چوبی ست.
بارزیل از پای تپه فریاد زد:« آهای آلنی! با گذشته ها دكان باز نكن!» آلنی پیر خندید وگفت : « من مادرش هستم. این طور با من صحبت می كند.» و رفت. بارزیل داشت فحش می داد و پای چوبی اش را دراز می كرد روی خاك.
ما سرازیر شدیم كنار رودخانه . آب در عمق رود، سیاه و آهسته می رفت، و صدای موتورهای آب از دور می آمد.
هنوز آن طرف رودخانه با كامباین هایشان درو میكردند. چراغ كامباین ها می چرخید توی سیاهی شب.
ما صدای آوازی را شنیدیم و برگشتیم كنار چادر.
بارزیل تفتگش را پاك می كرد . گوشت زیر چشم هایش می لرزید و فشنگها را چیده بود كنار دستش . لوله تفنگ را گرفت طرف ماه، ونور پیچید توی لوله و برق زد. . بعد ، لوله را چرخاند طرف ماه. ما فقط نگاه می كردیم . خیلی پاك بود. خشاب را كشید و پنج تا فشنگ گذاشت و با صدا یكی را رد كرد توی لوله. گفت:« این صدای خوبیست» برای ما غریب نبود.
آلنی نیمسوزها را فوت می كرد و دود پیچیده بود.
« پدرسوخته چه دودی راه انداخته.»
پیرزن گفت:« بارزیل ! بعد دود آتش می آید.«
تركمن گفت:« این پدرسوخته تمام صحرا را بلد است .» ما مقصودش را نفهمیدیم . پرسید: « حالا چایی می خورید؟ » اما به ما نگاه نمی كرد.
صدای آوراز كه نزدیك تر شد ، بارزیل خودش را كشید پشت گونی های گندم.
ما ، درصورتش خشم را نمی دیدیم ؛ و رفتیم به گونی ها تكیه دادیم. شب گرم بود و چراغ بی حركت بالای داربست.
سم های اسب روی جاده خاكی صدا كرد و بارزیل قنداق را گذاشت به سینه اش.
آهسته از پیرزن پرسیدم:« كسی را خواهد كشت؟«
او سرش را تكان داد؛ :«نه. هیچ وقت به تیر رس نمی آید.»
بارزیل فخش داد و سبیلش را جوید. صورتش خیس بود. ما دیدیم كه سوار می آید به طرف چادر.
«گزل ! صحرای من بی تو چقدر خالی است.
گزل گندم های من بی تو هیچ وقت زرد نمی شود
گزل آسمان من بی تو چقدر بی ستاره است
گزل تنها ... گزل... تنها«
تركمن تفنگ را كشید بالاتر . حالا ته قنداق توی گودی شانه اش بود.
آنلی گفت: «بارزیل او قلیچ نیست.»
بارزیل گفت: « اما شعر او را می خواند«. ما صدای گلنگدن را هم شنیدیم
زن تكراركرد : « بارزیل ، او قلیچ نیست.» زیر چشم های تركمن لرزید. برگشت و به صورت مادر نگاه كرد. ما خشم را توی صورتش نمی دیدیم . پیرزن گفت :« او بدون تارش هیچ كجا نمی رود.«
گزل! بز های من بی تو به صحرا نمی روند
گزل! دست های من بی تو قازیاقی ها را از خاك جدا نمی كنند
گزل! تار من بی تو صدای خوشی ندارد
گزل تنها .... گزل .... تنها«
بارزیل یكدفعه فریاد كشید :« آهای آدم !كجا داری میروی؟»
صدا جواب داد:« بارزیل ! من می آیم به چادر تو . من به جایی نمی روم«. در صدایش خنده بود.
تفنگ آمد پایین ،اما دست های تركمن به آن چسبیده بود. سوار گونی های گندم را دور زد و بارزیل گفت: «این شعر را چرا می خوانی»
سوار گفت:« بارزیل خیلی قشنگ است. »
بارزیل تفنگ را تكیه داد به دیوار گونی ها و سبیلش را جوید.. ما صورت سوار را دیدیم . شكل مغول ها نبود. گفت او را حانشاقلو فرستاده.كامباینش امروز از كار افتاده. گفت اگر درو كرده ای كامباینت را سه روز بفرست برای من . ممكن است گندم ها بخوابند
بارزیل گفت :« راست می گوید. هوای آن طرف نم دارد . فردا با خودم می آورم.»
ما به پای چوبی بارزیل فكر می كردیم.
سوار گونی ها را دور زد و رفت. تركمن فریاد كشید: «های آدم ! نشنوم كه دیگر این شعر را بخوانی . با تیر می زنمت.« سوار كه دور شد ما صدای آواز او را شنیدیم
«گزل! صحرای من بی تو چقدر خالی است.
گزل! گندم های من بی تو هیچ وقت زرد نمی شود
گزل! آسمان من بی تو چقدر بی ستاره است
گزل تنها ... گزل... تنها«
تركمن به ما نگاه كرد.بعد حرف زد . من نشنیدم . پرسیدم كه چه می گوید . گفت:« من پارسال یك دختر داشتم»
بعد شام خوردیم وسه تا چایی . بارزیل رفت توی چادر خوابید. ما پشه بندهایمان را میان صحرا زدیم، روی تخت های سفری.
آلنی روی آتش خاك ریخت و آمد كنار تخت های ما . حرفی داشت .
آهسته پرسید:«هنوز بیدار هستید؟»
یكی گفت:« آلنی بیداریم» و همان بس بود.
پیرزن گفت پارسال او یك دختر داشت . اسمش گزل بود . شش سال بود كه قلیچ او را می خواست اما قلیچ دزد بود. او مال این طرف صحرا نبود. یك شب آمد كه حانشاق رفته بود صحرا . برای او تفنگ كشید و گفت: «مرا زن فرستاده. زن را توی می شناسی . پول می خواد و ده تا گوسفند». حانشاق جواب داده بود : «من زن را نمی شناسم. اگر می خواهی گوسفندها را ببر پول را هم همین طور؛ اما زنده از صحرا نمی روی ». گوسفندها توی «اوبه» بودند. قلیچ گفت كه یكی جیب های حانشاقلو را خالی كند و بدهد به او. قلیچ گفته بود :«حانشاق! من تو را خیلی عذاب می دهم . من برای همین آمده ام». و رفته بود . یك روز هم گزل را كنار رودخانه دید. قلیچ یك تار داشت با دو سیم و یك تفنگ و یك اسب. صورتش خوب بود . گزل عاشقش بود.چند بار آمد پیش بارزیل . گفت :«گزل را بده به من. آن طرف رودخانه من زمین دارم ، خیلی هم پول » و بارزیل یكدفعه زد توی صورتش. قلیچ گفت:« اگر پدر دختر نبودی غربالت می كردم». بارزیل دوید توی چادر كه تنفگ بیاورد، قلیچ رفت
بعد پسر حانشاقلو آمد ، با پدرش. پدر حرف زدگفت كه گزل را بدهد به پسر او. چهل تا گوسفند شش تا گاو می دهد و ده هزار تومان هم پول. بارزیل گفت: «دختر مال شماست». و شب قلیچ باز آمد به چادر بارزیل. این دفعه از اسبش پیاده شد و دست بارزیل را گرفت و برد روی لب های خودش. قلیچ خیلی مغرور بود، اما این كار را برای دختر كرد.بعد گریه كرد. گزل صدای گریه قلیچ را شنید. قلیچ گفت: بارزیل، حرامش نكن ! گزل مال من است. بارزیل نمی خواست خون راه بیندازد. اگر خون راه می افتاد حانشاقلو دختر را نمی برد . گفت :« قلیچ! تو دزدی . من به دزد دختر نمی دهم.«
بارزیل ! دخترت را بده به من ، من خوبتر از همه خواهم شد.
بارزیل گفت: « قلیچ گرگ هیچ وقت گوسفند نمی شود. پدرت هم دزد بود. پول می دهم تو را بگیرند. اگر یكدفعه دیگر گزل را ببینی من سر به نیستت می كنم قلیچ. قلیچ گفت: «پیش از آن من حانشاقلو را سر به نیست می كنم . گزل مال من است. » بعد برگشت ، سوار شد و رفت. كمی دور ایستاد و فریاد زد: بارزیل! حرامش نكن ! توی صحرا دشت هیچ كس به گزل نمی رسد.
وقتی گندم ها را چیدند، حانشاقلو برگشت ، زد روی شانه بارزیل و گفت :« حالا وقتش است . گزل همه اش گریه می كرد، اما اگر بارزیل می فهمید با تیر می زدمش. رفتند شهر و برگشتند ویك شب همه آمدند و گزل را دادند به پسر حانشاقلو. یك مهمانی حسابی بود.
پیرزن پرسید: «هنوز بیدار هستید؟»
من گفتم:« بله آلنی ! گوش می كنیم»
پیرزن ادامه داد:« بله .... حانشاق خیلی زمین دارد. گندمش هم خوبست . آن طرف رودخانه پنبه هم كاشته ؛ اما اسم خوب ندارد. می گویند او برادرش را كور كرده و زن را زیر شلاق كشته. حانشاق هم مال این طرف نیست- مثل قلیچ. خیلی دیر وقت بود كه مهمان ها می رفتند. صدای قلیچ از دور می آمد. بعد آمد كنار چادر ها. بارزیل رفت كه تنفنگ بیاورد، حانشاقلو جلو او را گرفت و گفت:« بارزیل ! خون راه نینداز!» قلیچ كار چادرها ایستاده بود و نگاه می كرد. حانشاقلو یك دسته اسكناس در آورد و گفت :« با هم قلیچ! گوسفند را هم می دهم . می دانم كه تو مردی!» قلیچ پول ها را زد توی صورت پسر حانشاق. بارزیل باز دوید كه تفنگ بیاورد. اما قلیچ با تیر زدش كنار چادر. بارزیل میان خون بود كه فریاد زد: «قلیچ، من گزل را می كشم اما به تو نمی دهم .» و قلیچ خودش گزل را كشت با تیر زد. صدای پیرزن لرزید: بعد هم پسر حانشاق را . هر كدام را فقط با یك تیر، و برگشت و رفت.
وقتی پای بارزیل را می بریدند گفت: «كاش بُره بود اما نكشته بود» و تما شب ها ، دیر ، قلیچ می آمد با اسبش و آن تارش و آواز می خواند. بارزیل با تفنگ می نشست كنار چادر و فكر می كرد اگر دنبال قلیچ برود كشته می شود. هشت ماه بعد بود كه كنار « اوبه» بالا حانشاقلو قلیچ را با تیر زد . قلیچ همان جا مرد و نعش او را كشیدند روی زمین و آوردنداینجا.
بارزیل با پاشنه پا زد توی صورتش اما خودش داشت می افتاد . گفت مرد را مرد می كشد.قلیچ را من باید بكشم . حانشاقلو كه ایستاده بود گفت:« بارزیل این نعش قلیچ است.« مرد را مرد كشته» . بارزیل گفت: «اگر دختر ر ا می برد خیلی بهتر بود» . حالا خودم می كشمش ، و رفت تفنگ آورد، توی مغز كوبیده قلیچ پنجاه تا تیر خالی كرد.
« شب ، كمی دیر بود كه از وسط صحرا صدای آواز قلیچ بلند شد. بارزیل توی چادر خوابیده بود . از خواب پرید و گوش داد. گفت: «مادر ! این قلیچ نیست كه می خواند؟» من جواب دادم: «هست» تفنگش را فشنگ گذاشت و آمد پشت كامباین نشست. صدای سم اسب قلیچ از نزدیك آمد و خیلی غمگین می خواند:
گزل! من برای تو از شهر گوشواره آورده ام
گزل! من برای تو یك اسب سفید خریده ام
گزل! من برای تو سیم های تارم را عوض كرده ام
گزل تنها .... گزل .... تنها»
آمد تا نزدیك چادر . بارزیل گفت : «نمی بینمش .» من گفتم :« من هم همین طور»
و شب های بعد هم آمد . امشب هم می آید . می بینید.
گفتم :« بله آلنی. بیدار هستم . راستی آلنی ... آن نعش قلیچ نبود كه آوردند اینجا و پسرت او را باز هم زد؟؟؟؟
گفت :« بود». و رفت توی چادر
شب ، خیلی دیر بود كه بیدار شدم . شنیدم كه در عمق صحرا یكی می خواند.
«گزل! صحرای من بی تو چقدر خالی است.
گزل گندم های من بی تو هیچ وقت زرد نمی شود
گزل آسمان من بی تو چقدر بی ستاره است
گزل تنها ... گزل... تنها«
و آمد نزدیك تر
گزل! بر های من بی تو به صحرا نمی روند
گزل! دست های من بی تو قازیاقی ها را از خاك جدا نمی كنند
گزل! تار من بی تو صدای خوشی ندارد
گزل تنها .... گزل.... تنها»
ما بیدار بودیم و صدای دو سیم تار قلیچ را می شنیدیم . من آمدم بیرون و به صحرا نگاه كردم
تركمن كنار گونی های گندم نشسته بود و صورتش خیس بود و تنفنگش را به سینه گذاشته بود . صدای قلیچ نزدیك تر شد:
گزل! هیچ كس برای چادر من قالیچه نمی بافد
گزل! هیچ كس اسب مرا به آخور نمی برد
گزل! هیچ كس به سلام من جواب نمی گوید
گزل .... تنها ...... گزل .... تنها»
تركمن گلنگدن را كشید و تفنگ را برد روی دست. فریاد زد :« سلام قلیچ! اگر دختر را می بُردی بهتر بود . چرا گزل را كشتی؟ این برای خودت خوب نبود قلیچ؟»
برگشت و مرا دید كه كنار او ایستاده ام . زیر لب چیزی گفت. من پرسیدم كه چه می گوید. گفت : « مَرد را مَرد می كشد. » توی صورتش خشم نبود ، و قلیچ می خواند.
گزل! مادرم برای تو گردن بند طلا می آورد
گزل ! عموهای من برای تو پنچ تا بز سفید می آرند
گزل! برادر زاده های من روی زانوهای تو می نشینند
گزل .... تنها.... گزل.... تنها«