داستان فرهنگ :داستان كوتاه «ساعت آشپزخانه» اثر «ولفگانگ بورشرت » «ساعت آشپزخانه»

او به دیگران نگاه كرد. اما آن‌ها چشم‏هایشان را از او برگردانده بودند. بعد با سر به ساعتش اشاره كرد: طبیعی است كه در این موقع گرسنه بودم و همیشه به آشپزخانه می‏رفتم. تقریباً همیشه ساعت دو و نیم بود. و بعد، بعد مادرم می‏آمد. ...

1396/08/20
|
15:15

درباره نویسنده : ولفگانگ بورشرت شاعر، نمایشنامه‌نویس و نویسنده آلمانی بود.
هنوز در سنین نوجوانی بود (1942) كه به سربازی فراخوانده شد . او را به جبههٔ شرق (روسیه) فرستادند. در جبهه مجروح شد و همزمان بیماری به سراغش آمد.
در پایان جنگ، علی‌رغم بیماری شدید، شوق نوشتن او را به مدت دو سال زنده نگاه داشت و او در این مدت به شیوه‌ای واقع‌گرایانه و در عین حال نمادین، سرنوشت سربازان بازگشته از جنگ را در داستان‌های كوتاه و اشعار خود بازگو كرد.
او در سال 1947 در حالی كه سخت بیمار بود، ظرف یك هفته نمایشنامهٔ پر شور خود «بیرون، پشت در» را نوشت.
( داستان كوتاه «ساعت آشپزخانه»اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .)
از دور هم می‏ دیدند كه به سویشان می‏ آید، چون جلب‏ توجه می‏كرد. چهره كاملاً پیری داشت اما از راه رفتنش می‏ شد دید كه بیست سال بیشتر ندارد. او با چهره پیرش كنارشان روی نیمكت نشست و بعد آنچه در دست داشت به آن‌ها نشان داد: این ساعت آشپزخانه ما بود. این را گفت و به همه آنهایی كه به ردیف روی نیمكت در آفتاب نشسته بودند نگاهی انداخت. "آری، بالاخره پیدایش كردم. تنها چیزی كه باقی مانده است".
صفحه گردِ بشقاب مانندِ ساعت آشپزخانه را در دست گرفته بود و با انگشت، شماره‏ های آبی رنگی را كه روی صفحه نقش بسته بود، نوازش می‏كرد.
شرمنده گفت: ساعتِ بی‏ ارزشی است. این را می‏دانم و چندان هم زیبا نیست. مثل بشقابی است با لعابِ سفیدرنگ. اما، شماره‏ های آبی رنگش بسیار قشنگ ‏اند. عقربه‏ ها البته از حَلَبی ‏اند و دیگر نمی‏چرخند. نه، مسلم است كه ساعت خراب شده است، اگر چه حالا دیگر كار نمی‏كند. اما شكل ظاهرش تغییری نكرده است.
با سَر انگشت و با احتیاط دایره ‏ای بر گردِ صفحه ساعت كشید و آهسته گفت: و تنها همین باقی مانده است.
آن‌هایی كه روی نیمكت در آفتاب نشسته بودند به او نگاه نكردند. یكی به كفش‏هایش نگاه كرد و زن به درونِ كالسكه كودك نگریست. بعد یك نفر گفت: یعنی كه شما همه چیز را از دست داده ‏اید؟
او شادمانه گفت: بله، فكرش را بكنید، همه چیز را! فقط همین، همین باقی مانده است. و بار دیگر ساعت را سردست بلند كرد، انگار دیگران هنوز آن را ندیده بودند.
زن گفت: اما ساعت دیگر كار نمی‏كند.
نه، نه، كار نمی‏ كند. خراب است. این را خوب می‏دانم. اما، از كارش كه بگذریم، درست مثل همیشه است: سفید و آبی. و بارِ دیگر ساعت را به آن‌ها نشان داد و با هیجان گفت: هنوز برایتان اصلاً تعریف نكرده‏ ام كه زیبایی كار در كجاست. زیبایی كار در این‏جاست: تصورش را بكنید، سَرِ ساعت دو و نیم از كار افتاده است. درست سَرِ ساعت دو و نیم. تصورش را بكنید!
مرد گفت: قطعاً خانه شما ساعت دو و نیم بمباران شده است و لب زیرینش را جلو كشید. به كرّات شنیده‏ ام وقتی كه بمب فرو می‏افتد، ساعت‏ها از كار می‏مانند. علتش فشار هواست.
او به ساعتش نگاهی كرد و با احساسِ برتری سرش را تكان داد: نه، نه، آقای محترم، شما اشتباه می‏كنید. به بمب ربطی ندارد. شما نباید دائم از بمب حرف بزنید. نه. در ساعت دو ونیم قضیه چیز دیگری است. از قضا نكته در همین جاست. درست سَرِ ساعتِ دو و نیم از كار افتاده است. نه چهاروربع و نه ساعت هفت. من همیشه درست سرِ ساعتِ دو و نیم به خانه می‏آمدم. منظورم شب‏هاست. تقریباً همیشه سرِ ساعت دو و نیم. و نكته در همین جاست.
او به دیگران نگاه كرد. اما آن‌ها چشم‏هایشان را از او برگردانده بودند. بعد با سر به ساعتش اشاره كرد: طبیعی است كه در این موقع گرسنه بودم و همیشه به آشپزخانه می‏رفتم. تقریباً همیشه ساعت دو و نیم بود. و بعد، بعد مادرم می‏آمد. هر چقدر هم در را آهسته باز می‏كردم باز هم آمدنِ مرا می‏ شنید. و موقعی كه درونِ آشپزخانه تاریك دنبال خوراكی می‏ گشتم، ناگهان چراغ روشن می‏شد و مادرم آنجا ایستاده بود و همیشه با كُت پشمی و شالِ قرمزی دورِ گردنش. پابرهنه. همیشه پابرهنه بود با اینكه كفِ آشپزخانه ما با كاشی فرش شده بود. و او چشم‏هایش را كاملاً كوچك می‏كرد، چون نور چشم‏هایش را می‏زد. از خواب بیدار شده بود. آخر نیمه‏ شب بود. بعد می‏گفت باز این قدر دیروقت. بیش از این چیزی نمی‏گفت. فقط «باز این قدر دیروقت.» و بعد برایم شام را گرم می‏كرد و نگاه می‏كرد كه من چطور شام می‏خورم. مُدام پاهایش را به هم می‏مالید، چون كاشی‏ها خیلی سرد بودند. او هیچ وقت شب‏ها كفش نمی‏پوشید. و آن قدر كنارم می‏ نشست تا من سیر می‏شدم. بعد در اتاقم وقتی چراغ را خاموش می‏كردم می‏ شنیدم كه بشقاب را جمع می‏كرد. هر شب همین جور بود. و همیشه ساعت دو و نیم. برایم كاملاً عادی بود كه هر شب ساعتِ دو و نیم در آشپزخانه غذا درست می‏كرد، آری خیلی عادی هر شب همین كار را می‏كرد. هیچ وقت بیشتر از این چیزی نمی‏گفت «باز این قدر دیروقت.» او همیشه همین را می‏گفت. و من فكر می‏كردم كه این ماجرا همیشه ادامه می‏یابد. برایم كاملاً عادی شده بود. همیشه همین طور بود.
لحظه ‏ای روی نیمكت سكوت كامل برقرار شد. بعد آهسته گفت: و حالا؟ او به دیگران نگاه كرد، اما آن‌ها به او نگاه نمی‏كردند. بعد آهسته رو به صفحه گردِ سفید و آبی‏رنگ ساعت كرد و گفت: حالا. حالا می‏دانم كه آنجا بهشت بود. بهشت واقعی.
روی نیمكت سكوتِ كامل برقرار بود. بعد زن گفت: و خانواده‏ تان؟
با شرمساری به او لبخندی زد: آخ، منظورتان پدر و مادرم هستند؟ آری، آن‌ها نیز با خانه از بین رفتند. همه چیز از بین رفت. همه چیز. تصورش را بكنید. همه چیز.
با شرمساری به یكایك آن‌ها لبخند زد. اما آن‌ها به او نگاه نمی‏كردند.
بار دیگر، ساعت را سَرِ دست بلند كرد و خندید: فقط همین باقی مانده است و زیبایی كار در این‌جاست كه درست سَرِ ساعتِ دو و نیم از كار افتاده است. درست دو و نیم. و بعد دیگر چیزی نگفت. او چهره كاملاً پیری داشت. و مردی كه در كنارش نشسته بود به كفش‏هایش نگاه می‏كرد، اما كفش‏هایش را نمی‏دید. او فقط به كلمه بهشت فكر می‏كرد.

دسترسی سریع