از دیار حبیب، رمانی است كوتاه ، به قلم سید مهدی شجاعی كه گوشه هایی از زندگی حبیب بن مظاهر یار سالخورده ی حضرت سیدالشهدا(ع) را به تصویر می كشد؛ البته قسمت اعظم آن، به شهادت حبیب در كربلا اختصاص دارد و وصف عشق و شیدایی او به امام زمانش.
داستان از جایی آغاز می شود كه حبیب بن مظاهر و میثم تمّار در ملاقاتی، مقابل چشم عده ای از مردم، هر یك از عاقبت كار آن دیگری و چگونگی شهادتش خبر می دهند و از هم جدا می شوند و …
بخش هایی از این رمان را در زیر می خوانیم :
جان در قفس تن حبیب، بی تابی می كند. حبیب، به حال خود نیست. انگار رخت پیری را كنده است، در چشمه ی عشق، وضوی ارادت گرفته است و یكباره جوان شده است. جوانی كه خویش را به تمامی از یاد برده است و لجام دل به دست عشق سپرده است.
هیچ كس حبیب را تا كنون به این حال ندیده است، گاهی آن می كشد، گاهی نگاهی به خیام حرم می اندازد، گاهی به افق چشم می دوزد، گاهی خود را در نگاه معشوق گم می كند، گاهی می گرید و گاهی می خندد.
بریر به او می گوید : حبیب ! این چه جای خندیدن است ؟! شوخی و خنده آن هم در این هنگام ، در شان تو نیست . تو سید القرائی!تو پیر طایفه ای ! تو عالم و فقیهی ! در این وانفسا ی حصر و مقاتله ، تو را با هزل و مطایبه چه كار ؟
و حبیب كه انگار بر پای خویش ، كه بر بال های هوا سیر می كند دست طرب بر پشت بریر می زند و می گوید :
اینجا ، در دمدمای وصال ، اگر جای خنده نیست ، كجا جای خنده است ؟ نه در این كمركش پیری كه در اوج جوانی نیز هیچكس از من یك كلام غیر جد نشنیده است . شنیده است ؟ اما ... اما تو نیز اگر ببینی كه در ورای این قفس شكستنی چه در انتظار ماست ، تو نیز اگر ببینی كه آن سوی این مرز چه كسی ایستاده و آغوش گشوده است ، جان را همراه خنده رها می كنی و پر می كشی . من عمری را لحظه شمار این مجال بوده ام . اكنون به دیدار این یوسف وصال ، چگونه دست از ترنج بشناسم ؟ چگونه خود را پیدا كنم ، چگونه خویش را دریابم و در چنگ بگیرم ؟....
...وقتی امام در مقابل دشمن ، به اتمام حجت ، سخن می راند و خطبه می خواند ، و شمر دهان به جسارت می گشاید و كلام قدسی او را می شكند ، برق غیرت در چشمهای حبیب می درخشد ، غیرت عاشق به معشوق ،غیرت مرید به مراد ، غیرت كودك به پدر وپدر به كودك ، غیرت غلام به آقا ، غیرت سالك به پیر، غیرت قاری به قرآن ، غیرت دست به چشم و قلب و غیرم ماموم به امام . غیرتی كه حبیب را چون اسپند از جا می جهاند و تمام فریادش را بر صورت شمر می ریزد :
تو در وادی هفتادم شرك و ضلالتی ! تو كجا و درك سخن حسین كجا؟!تو بر دلت جهالت و قساوت خورده است . تو بمیر و سخن مگو .
و این كلام با صلابت او ، شمر را در جای خود می نشاند و امام ادامه سخن می دهد ......