درك سخن حافظ بس دشوار و سهل و ممتنع است . حافظ گوهر چین است اما معنا در سخن او در اوج داست و به ویژه در بیت پنجم غزل نخست دیوان حافظ .
نویسنده : باقر خلیلی
حافظ در این غزل كه درآغاز دیوانش نشسته است ، در اوج می نماید و گوهر سخن را چنان به زیبایی در كنار هم نشانده و تصویری ساخته كه در حد اعجاز است .
شب تاریك و بیم موج گردابی چنین هائل
كجا دانند حال ما سبكباران ساحل ها
تصور كنید كسی كه در شب بسیار تاریكی در دریاری خروشان و گرفتار موج های سهمناك شده است و هر چه دست و پا بزند راه به جایی ندارد ، چه حالی خواهد داشت !
چنین تصور و تصویری را در شعر « شیخ فریدالدین عطار» هم سراغ داریم :
چه دانستم كه این دریای بی پایان چنین باشد
بخارش آسمان گردد، كف دریا زمین باشد
لب دریا همه كفر است و دریا جمله دینداری
ولیكن گوهر دریا ورای كفر و دین باشد
با این یادآوری كه گوهر این دریا ، عشق است .
بنابراین این ها: تاریكی مطلق كه چشم ، چشم را نمی بیند ، كسی كه در میان دریا گرفتار است ، دریای خروشان با موج هولناك و گرداب هراس انگیزی در برابر ، گوشه ای از دشواری های عشق است .
اكنون آن كه در بی خبری مطلق از عالم عشق است و به دنیا و ظواهر آن وابسته و دلبسته است و در ساحل غفلت آسوده و آرام به سر می برد ، از این همه و حال عاشق گرفتار در فتنه و بلای عشق چه می داند :
چو عاشق می شدم ، گفتم كه بردم گوهر مقصود
ندانستم كه این دریا چه موج خونفشان دارد
به گفته ی استاد ابراهیمی دینانی :« مگر سالك راحت است ؟ بعضی فكر می كنند كه حالا آدم در راه سلوك قدم بر می دارد ، راحت است !
شهوات لحظه ای از هیچ كس دست بر نمی دارند ، حتی اولیاء در معرض خطرند »
شب تاریك و بیم موج گردابی چنین هائل
كجا دانند حال ما ، سبكباران ساحل ها
این سخن سر دراز دارد . البته حافظ در سراسر دیوانش همین گونه از عشق و دشواری های عشق سخن گفته است . نقل خواهیم كرد . والسلام