داستان فرهنگ : « انگور فرنگی» اثری از آنتوان چخوف « انگور فرنگی »

هوا نمناك و زمین پر گل و همه چیز ناراحت‌كننده و راه رفتن در آن هوای سرد نامطبوع بود. ایوان ایوانویچ و بوركین در سراسر بدن خود خیسی و چسبندگی و ناراحتی احساس می كردند و پاهایشان از گل هایی كه به چكمه هایشان چسبیده بود سنگینی می كرد و .....

1396/08/02
|
16:37

از صبح زود ابرهای تیره بارانی سراسر آسمان را پوشانده بود. دامپزشك ایوان ایوانویچ و آموزگار دبیرستان بوركین از راهپیمایی خسته شده و دشت به نظرشان بیكران می رسید. بوركین گفت:
- دفعه گذشته، وقتی ما در خانه كدخدا پركوفی جمع بودیم شما می خواستید سرگذشتی را برایمان حكایت كنید.
- بله، من می خواستم سرگذشت برادرم را برایتان تعریف كنم.
ایوان ایوانویچ آه كشید و پیپش را روشن كرد . می خواست حكایتش را شروع كند كه ناگهان باران گرفت.
بوركین گفت:
- باید سرپناهی پیدا كنیم. بیایید برویم پیش آلیوخین، نزدیك است.
- برویم.
هوا نمناك و زمین پر گل و همه چیز ناراحت‌كننده و راه رفتن در آن هوای سرد نامطبوع بود. ایوان ایوانویچ و بوركین در سراسر بدن خود خیسی و چسبندگی و ناراحتی احساس می كردند و پاهایشان از گل هایی كه به چكمه هایشان چسبیده بود سنگینی می كرد و هنگامیكه به انبارهای اربابی نزدیك شدند چنان خاموش و بی‌صدا بودند كه انگار رنجش و دلخوری‌ای بینشان پیش آمده است. بزودی به خانه آلیوخین رسیدند.
آلیوخین كه در انبار مشغول كار بود با دیدن آنها خوشحال شد و از آنها خواست به خانه بروند. پلاگه‌یا خدمتكار آلیوخین در را به روی ایوان ایوانویچ و بوركین باز كرد. زن جوان آنقدر زیبا بود كه هر دوی آنها بهت‌زده سر جا ایستادند و به یكدیگر نگاه كردند. آلیوخین بدنبال آنها به خانه آمد و گفت:
- آقایان، هیچ نمی توانید تصورش را بكنید كه از دیدن شما چقدر خوشحالم. هیچ انتظارش را نداشتم.
بعد رو به خدمتكار كرد و گفت:

پلاگه‌یا لباس خشك و پاكیزه برای مهمانها بیاورید. راستی خوبست كه خود منهم لباس عوض كنم. اما اول باید خودمرا بشورم. چون به نظرم از بهار تا حالا خودمرا نشسته‌ام. آقایان میل دارید تا اینجا را آماده می كنند برویم آبی به تنمان بزنیم.
صاحب خانه در حین درآوردن لباس هایش می گفت:
- بله مدتیست كه من شست شو نكرده‌ام. این آبگیر را پدرم ساخته و چنانكه می‌بینید خوب و پاك و پاكیزه است، اما من حتی برای شست و شو هم وقت ندارم.
ایوان ایوانویچ شنا می‌كرد و دلش نمی خواست از آب بیرون بیاید. بوركین و آلیوخین لباس پوشیده بودند و می خواستند بروند و او همچنان شنا می كرد و شیرجه می‌رفت. بالاخره او را صدا كردند و هر سه به خانه برگشتند و به طبقه بالا رفتند. خدمتكار زیبا آرام، آهسته و لبخند‌زنان روی قالی قدم برمی داشت و چای و مربا به آنها تعارف می كرد، فقط آنوقت بود كه ایوان ایوانویچ شروع به گفتن داستان خود كرد.
- ما دو برادریم یكی من، ایوان ایوانویچ و دیگری نیكلای ایوانیچ كه دو سالی از من كوچكتر است. من به رشته علمی پرداختم و دامپزشك شدم اما نیكلای از همان نوزده‌سالگی پشت میز نوكری دولت نشست. پدر، شش دانگی ملك برایمان باقی گذاشته بود اما بعد از مرگش ملك را بجای بدهكاریهای پدر ازمان گرفتند. با وجود این دوره بچگی ما در ده به آزادی گذشت.
- شما خوب می دانید كه هر كس اگر یك دفعه در زندگیش ماهی خاردار صید كند یا موسم پاییز زاغچه‌ها را ببیند كه در هوای صاف و سرد بالای دهكده پرواز می كنند دیگر به زندگی شهری رغبتی ندارد و تا دم مرگ زندگی آزاد روستایی او را بسوی ده می كشاند. باینجهت برادرم از كار در اداره دولتی كسل و خسته می‌شد. برادرم آدم خوب و مهربانی بود. من دوستش داشتم، اما هیچ نمی‌توانستم با آرزوی او كه عبارت بود از گوشه‌نشینی در كنج ده آنهم برای تمام مدت زندگی موافقت كنم. خود را در خانه روستایی پنهان كردن، این زندگی نیست، بلكه خودپرستی و تنبلی است. یكنوع زندگی تارك دنیایی است، آنهم بی‌رنج و مشقت.
- نیكلای وقتی در دبیرخانه اداره دولتی نشسته بود همه‌اش در این فكر بود كه در خانه روستایی سوپ سبزی خودش را كه بوی مطبوعش در خانه می‌پیچد بخورد، روی علف سبز بنشیند، در آفتاب بخوابد و ساعتهای دور و دراز نزدیك در روی نیمكت بنشیند و دشت و جنگل را تماشا كند. یگانه خوشحالی و غذای روحش كتابهای كشاورزی و هر گونه سفارشی بود كه در اینباره در تقویم ها انتشار می یافت. روزنامه‌خوانی را هم دوست داشت اما فقط آگهی های فروش تكه‌ای زمین قابل كشت و چمنزار و خانه روستایی و رودخانه و باغ و آسیاب و استخر با آب روان را می خواند. بارها می گفت: “ زندگی در ده خوبیهای خودش را دارد. روی ایوانت می نشینی و چای می خوری، و تماشا می كنی كه مرغابی‌هایت چطور در استخر شنا می كنند، عطر گلها همه جا را گرفته و انگور فرنگی رشد می كند و می رسد.

سالها می گذشت، او را به استان دیگری منتقل كردند، دیگر پا به چهل سالگی گذاشته بود و هنوز همه‌اش آگهی های روزنامه‌ها را می‌خواند و پول جمع می كرد. بعد شنیدم بدون احساس هیچگونه مهری زن گرفته است. زنش بیوه‌ای بی‌ریخت و پیر بود. تنها حسنش این بود كه درآمدكی داشت. او زن را نیمه‌سیر نگه می داشت و درآمد او را به نام خودش در بانك می گذاشت. زندگی زن آنقدر سخت بود كه سه سالی نگذشت مرد. البته نیكلای حتی لحظه‌ای هم این فكر ناراحتش نكرد كه تقصیر مرگ زن به گردن اوست. پول مثل ودكا آدم را احمق می‌‌كند. در شهر ما تاجری بود كه پیش از مرگش دستور داد برایش بشقابی از عسل بیاورند. آنوقت پولها و بلیطهای بخت‌آزمایی‌اش را با آن عسل خورد تا دارایی‌اش بدست كسی نیفتد. بگذریم. برادرم بعد از مرگ زنش شروع به جست و جو و انتخاب زمین و ملك كرد. او بوسیله دلال و برات كردن پول زمینی به مساحت 112 هكتار با خانه اربابی و جای خدمتكاران و چمنزار بزرگی خرید. ولی آن ملك باغ میوه و انگور فرنگی و استخر و مرغابی نداشت.
سال گذشته من بدیدنش رفتم. بعد از ظهر به آنجا رسیدم. هوا گرم بود. بطرف خانه رفتم. سگی حنایی رنگ و چاق و سنگین بطرفم آمد، می خواست عوعو كند اما تنبلی‌اش می آمد. زن آشپز گفت كه ارباب دارد استراحت می‌كند. وقتی پیشش رفتم دیدم در رختخواب دراز كشیده. پیر و چاق و شكم گنده شده بود. گونه‌ها و دماغ و لپهایش باد كرده بود.
همدیگر را در آغوش كشیدیم و اشك خوشحالی و غم ریختیم كه زمانی جوان بودیم و دیگر مویمان سفید شده و وقت مردنمان رسیده است. برادرم رخت پوشید و مرا برد كه ملكش را نشانم بدهد. پرسیدم: خوب، تو چطور اینجا زندگی می كنی؟ گفت: بدك نیست. خدا را شكر، زندگیم خوب است.
می دیدم كه او دیگر آن كارمند بیچاره ترسوی سابق نبود. به زندگی آنجا عادت كرده و خوشحال بود. پر می خورد، در حمام شست و شو می كرد، پیه می‌آورد و چاق می‌شد.
ایوان ایوانویچ گفت: حالا كاری بكار او نداریم صحبت بر سر خود منست. می‌خواهم تغییر و تحولی را كه در آن مدت كوتاه كه در ملك او گذراندم در من ایجاد شد را برایتان تعریف كنم. شب، هنگام چای آشپز بشقابی پر از انگور فرنگی برایمان روی میز گذاشت. این انگور فرنگی را نخریده بودند. اولین محصول همان بیست بوته‌ای بود كه برادرم خریده و در زمین خود نشانده بود. نیكلای ایوانویچ تبسمی كرد . دقیقه ای خاموش و با چشم پر اشك به تماشای انگور فرنگیش پرداخت. از شوق و هیجان زبانش بند آمده بود. بعد دانه‌ایی به دهان گذاشت و با ذوق و نشاط كودكانه‌ای نگاهی بمن انداخت و گفت: چقدر خوشمزه است! آنوقت با حرص و ولع شروع كردن به خوردن و گفتن: آخ، چه خوشمزه است! بخور، امتحان كن!
من یكی به دهان گذاشتم، پوست كلفت و ترش بود. اما بقول پوشكین، فریب خشنودكننده گرامی تر از تاریكی حقیقت است. من مرد خوشبختی را می دیدم كه آرزوی نهانش بخوبی برآورده شده و به هدف زندگی‌اش رسیده و آنچه را كه می‌خواسته بدست آورده و از خود و سرنوشتش راضی است. همیشه تفكر و اندیشه من در باره خوشبختی انسانها نمی دانم چرا با احساس غم و اندوه آمیخته می‌شد ولی در آنوقت با دیدن این مرد خوشبخت احساس دردناكی شبیه و نزدیك به ناامیدی به من دست داد.
ایوان ایوانویچ از جا برخاست و به گفتارش ادامه داد: من در آن شب پی بردم كه خود منهم آدم راضی و خوشبختی هستم. منهم سر ناهار و هنگام شكار به دیگران می‌آموختم كه چگونه باید باور و ایمان داشته باشند، چگونه باید مردم را اداره كرد. من هم می گفتم كه دانایی روشنایی است فرهنگ ضروریست اما برای مردم ساده، فقط سواد خواندن و نوشتن بس است. می گفتم آزادی نعمتی است مانند هوا و بی آن زندگی ممكن نیست. اما هنوز باید صبر كنیم. آره من این را می گفتم. اما حالا می پرسم: صبر برای چه؟ از شما می پرسم صبر برای چه؟ بخاطر چه؟ بخاطر كه؟ چه فایده از انتظار وقتی كه دیگر نیرویی برای زنده ماندن باقی نمانده است و با وجود این زندگی لازمست و می‌خواهیم زنده باشیم و زندگی كنیم!
صبح زود از پیش برادرم برگشتم و از آنروز دیگر ماندن در شهر برایم غیر قابل تحمل شد. خاموشی و آرامش شهر رنج و عذابم می دهد. من دیگر پیر شده‌ام و بدرد نبرد و پیكار نمی خورم، حتی نیروی بیزاری و قهر و تنفر برایم باقی نمانده است. فقط روحم زجر می كشد، برآشفته می‌شوم و افسوس می خورم. شبها فكرهای زیادی بسرم می‌زند و نمی توانم بخواب بروم...آخ اگر من جوان بودم!
ایوان ایوانویچ هیجان‌زده شده بود و در اتاق قدم می زد. ناگهان به آلیوخین نزدیك شد و گاه یك دست و گاه دست دیگرش را می فشرد و التماس كنان می گفت: آسوده دل ننشینید، نگذارید دل و جانتان به خواب برود! تا جوانید و نیرومند و آماده، از نیكوكاری خسته نشوید! خوشبختی شخصی وجود ندارد و نمی تواند وجود داشته باشد اگر زندگی دارای معنا و هدفی است آن هدف و معنا آسودگی و رفاه شخصی نیست، بلكه چیزی خردمندانه و عالیست. تا می توانید نیكوكاری كنید!
هر سه آنها در گوشه‌های مختلف اتاق جدا از هم نشسته و خاموش بودند. آلیوخین دلش برای خواب پر پر می زد. او ساعت دو از خواب بیدار شده بود بدنبال كارهای كشاورزی رفته بود و چشمهایش از خستگی داشت بهم می‌رفت ولی چون می‌ترسید كه مهمانها در غیاب او داستان شوخ و خوشمزه ای تعریف كنند از جایش بلند نمی شد. او سعی نمی‌كرد عمیق بشود و سر دربیاورد كه آنچه ایوان ایوانویچ حكایت كرد عاقلانه و عادلانه بود یا نه، برایش همین بس بود كه صحبت در باره علوفه و قیر و بلغور نبود. به این جهت خوشحال بود و می خواست كه صحبت ادامه یابد... اما بوركین از جا بلند شد و به آلیوخین شب بخیر گفت. ایوان ایوانویچ هم از جا بلند شد و به طرف جای خواب خود رفت. خاموش و آهسته لباس كند و دراز كشید و بعد از لحظه‌ای گفت: خدایا ما گناهكاران را ببخش.
قطرات باران تمام آن شب به پنجره خورد، انگار باران می خواست بدین وسیله از تپش و التهاب افكار مهمان خانه بكاهد...

دسترسی سریع