داستان فرهنگ : تیره بودند با چشمان طلایی «تیره بودند با چشمان طلایی»

هری بارها گفته بود: «ما مال این‌جا نیستیم. ما مال زمینیم. این‌جا مریخه! این‌جا برای مریخی‌ها ساخته شده. كورا! جان من بیا یه بلیت برای برگشت به خونه بگیریم!»

1396/07/22
|
17:19

درباره نویسنده : ری داگلاس بردبری شاعر آمریكایی و نویسندهٔ گونه‌های خیال‌پردازی، وحشت و علمی-تخیلی است. وی نویسنده‌ای پركار است كه جا دادن آثارش در دستهٔ خاصی دشوار می‌نماید. اگرچه بسیاری او را به عنوان نویسندهٔ ژانر علمی-تخیلی می‌شناسند،كتابها و داستان‌های كوتاه بردبری بارها به صورت فیلم، نمایشنامهٔ رادیویی و تلویزیونی و صحنه‌ای، نیز كتابهای كمیك در آمده‌اند. از آن جمله می‌توان به فیلم فارنهایت 451 بر اساس اثری از بردبری و به كارگردانی فرانسوا تروفو اشاره كرد. چندین داستان از مجموعه داستان‌های تاریخچهٔ مریخ در ایران به صورتهای مختلف و از جمله نمایشنامهٔ رادیویی منتشر شده‌اند.
داستان كوتاه «تیره بودند با چشمان طلایی» اثری از این نویسنده و ترجمه ی شیرین سادات صفوی، مریم حسینی را در زیر می خوانید .

باد بدنه‌ی فلزی موشك را خنك كرد. از درون آن یك مرد، یك زن و سه كودك پا به بیرون گذاشتند. سایر مسافران در میان زمین‌های مریخی پراكنده شدند و مرد را با خانواده‌اش همان جا تنها گذاشتند.
زن پرسید: «چی شده؟»
مرد پاسخ داد: «بیا برگردیم توی موشك.»
«لابد بعدش هم برگردیم زمین؟»
«آره! گوش بده!»
باد می‌وزید. هر دم، ممكن بود هوای مریخ روح او را از تنش بیرون بكشد. به تپه‌های مریخ كه در اثر گذشت زمان فرسوده شده بودند، نگاهی انداخت. آن‌ها را گذر سال‌ها دگرگون كرده بود. شهرهای كهن را دید. شهرهایی كه مثل استخوان‌های ظریف كودكان در میان علف‌‌ها گم شده و مرده بودند.
زنش گفت: «بی‌خیال، فكرش رو نكن هری! برای برگشتن دیگه خیلی دیره! بالاخره ما 65 میلیون مایل راه اومدیم!»
بچه‌های مو طلایی سرشان را به سمت آسمان مریخ بلند كرده و فریاد كشیدند. اما هیچ پاسخی جز صدای وزش باد در میان علف‌‌های شق و رق و سفت شنیده نمی‌شد.
مرد ساك‌ها را در دستان سردش گرفت و گفت: «راه بیفتین.»
او انسانی در ابتدای مسیری تازه بود. مثل كسی در كنار دریا كه آماده بود به درون آن پا بگذارد و غرق شود.
داخل شهر شدند.
نامشان بیترینگ بود، هری بیترنگ و همسرش كورا. بچه‌ها هم تیم، لورا و دیوید بودند. كلبه‌ی كوچك سفیدی ساختند و آن‌جا یك صبحانه‌ی حسابی خوردند. اما ترس همه جا همراهشان بود، هنگام خواب، موقع گپ‌های عصرگاهی، صبح هم كه می‌آمد حتا، ترس همراهشان بود.
هری بارها گفته بود: «ما مال این‌جا نیستیم. ما مال زمینیم. این‌جا مریخه! این‌جا برای مریخی‌ها ساخته شده. كورا! جان من بیا یه بلیت برای برگشت به خونه بگیریم!»
اما كورا فقط شانه بالا می‌انداخت: «یه روز بالاخره بمب اتمی همه رو تو زمین به كشتن می‌ده. وقتی اون اتفاق بیفته، ما این‌جا در امانیم.»
مرد پاسخ داد: «در امان و... دیوونه.»
«ولی تو مریخ كه بمب اتمی در كار نیست.»
* * *
ساعت سخنگو اعلام كرد: «وقت بیدار شدنه. ساعت هفت صبحه.»
و آن‌ها بلند شدند.
چیزی هری را وا می‌داشت تا هر روز صبح همه‌ چیز را به دقت بررسی كند. منتظر بود اشكالی پیدا كند. روزنامه‌ی صبح به طور منظم، هر روز با موشك از زمین می‌رسید. رأس ساعت شش! سر صبحانه آن را باز كرد و با لحنی حاكی از رضایت گفت: «تا یك سال دیگه، یك میلیون آدم به مریخ می‌یان. یك میلیون آدم از زمین! شهرهای بزرگی این‌جا درست می‌شه! اونا گفتن ما شكست می‌خوریم. گفتن مریخی‌ها خوششون نمی‌یاد ما این‌جا باشیم. اما مگه ما اصلاً این‌جا مریخی پیدا كردیم؟ دریغ از یك نفر! عوضش كلی شهر خالی پیدا كردیم كه هیچ‌كس توشون نبود. مگه نه؟»
باد شدیدی خانه را تكان داد. وقتی پنجره‌ها دوباره ساكت شدند، آقای بیترینگ نگاهی به بچه‌ها انداخت.
دیوید گفت: «نمی‌دونم، احتمالاً تعدادی مریخی هستن كه ما نمی‌بینیمشون. بعضی شبا فكر می‌كنم می‌تونم صداشون رو بشنوم. صدای باد رو می‌شنوم و صدای شنی كه به پنجره‌ی اتاقم می‌خوره. من می‌ترسم. من اون شهرها‌ی روی كوه‌ها، جایی كه قبلاً مریخی‌ها توشون زندگی می‌كردن رو می‌بینم. اما اون مال خیلی وقت پیش بوده، نه؟ به نظرم یه چیزایی توی اون شهرها می‌بینم. اون چیزا توی شهرها حركت می‌كنن پدر! و در مورد این مریخی‌ها به نظرت اونا واقعاً ناراحت نمی‌شن كه ما این‌جا باشیم؟ احتمالاً به خاطر این‌كه اومدیم این‌جا، یه بلایی سرمون میارن.»
آقای بیترینگ گفت: «چرند نگو.» بعد نگاهی به بیرون پنجره انداخت و ادامه داد: «ما آدمای تمیز و خوبی هستیم.»
نگاهی به فرزندانش كرد و باز گفت: «همه‌ی شهرهای متروك چیزهای عجیبی دارن... روح و جان اون شهرها و خاطراتِ به جا مونده...» نگاهش به سمت تپه‌ها رفت. «شاید بعضی وقت‌ها شما پله‌هایی رو دیدین و از خودتون پرسیدین كه كی از اونا بالا می‌رفته، مریخی‌ها كه یه وقتی از این پله‌ها بالا می‌رفتن چه شكلی‌ بودن؟ بعد هم شاید چندتا عكس مریخی دیده باشین. از خودتون پرسیدین كی اینا رو كشیده؟ چه شكلی بوده؟ سعی كردین تصور كنین.»
و بعد مكثی كرد.
«شما كه تا حالا تو اون خرابه‌ها نرفتین، رفتین؟»
«نه پدر.» دیوید سرش را پایین انداخت و به كفش‌هایش چشم دوخت.
«نشنوم از اون طرف‌ها رفتی ها. اون كَره رو هم بده این طرف.»
دیوید كوچولو گفت: «ولی حتماً یه چیزی می‌شه.»
همان بعد از ظهر، یك چیزی شد. لورا گریه‌كنان به دو از میانه‌ی شهر كوچك آمد.
»مادر! پدر! جنگ! زمین! همین الان یه خبر از رادیو رسید! نیویورك رو بمباران اتمی كردن! تمام موشك‌ها منفجر شدن! دیگه اصلاً موشكی به مریخ نمی‌آد».
مادر دست همسر و دخترش را گرفت. «وای هری!»
پدر آهسته پرسید: «تو مطمئنی لورا؟»
لورا هق‌هق‌كنان گفت: «ما برای همیشه تو مریخ زندانی شدیم.»
برای مدت زیادی فقط صدای باد عصرگاهی به گوش می‌رسید.
آقای بیترینگ اندیشید: «ما تنها موندیم... فقط هزار نفر آدم این‌جا هستن. دیگه راهی برای برگشت وجود نداره؛ هیچ راهی.»
عرق از صورت و دست و بدنش راه افتاد. دلش می‌خواست لورا را بزند. دلش می‌خواست بگوید: «داری دروغ می‌گی! موشك‌ها دوباره برمی‌گردن!»
اما به جای آن، با ملایمت گفت: «موشك‌ها بالاخره یه روزی می‌آن.»
دختر گفت: «شاید پنج سال دیگه. تا یه موشك بخواد ساخته بشه پنج سال طول می‌كشه. حالا ما باید چه كار كنیم پدر؟ چه كار باید بكنیم؟»
«ما كه به كار خودمون می‌رسیم. غله می‌كاریم. همین‌طور ادامه می‌دیم تا جنگ تموم بشه و بعد موشك‌ها دوباره می‌برگردن.»
دو پسرشان هم آمدند.
پدر گفت : «بچه‌ها، می‌خوام یه چیزی بهتون بگم.»
گفتند: «خودمون می‌دونیم.»
آقای بیترینگ در باغ پرسه می‌زد تا با ترسش كنار بیاید. تا زمانی كه موشك‌ها مرتب این فاصله را طی می‌كردند، می‌توانست مریخ را تحمل كند. همیشه به خودش می‌گفت: «فردا، همین فردا... اگه بخوام، می‌تونم بلیت بخرم و به زمین برگردم.»
اما حالا، موشك‌ها آهن‌پاره‌هایی بیش نبودند. مردم زمین هم به امان غرایب مریخ مانده بودند. دیگر فقط گرد و غبار عجیب و هوای غریب داشتند. تابستان‌های داغ مریخی و زمستان‌های سردِ سرد. چه بلایی می‌خواست سر او و دیگران بیاید؟ مریخ منتظر این لحظه مانده بود. حالا مریخ می‌خواست آن‌ها را فرو ببرد.
در میان گل‌ها به زانو نشست. بیلچه‌ای در دستان لرزانش گرفت. با خودش گفت: «كار كن و بی‌خیال شو!»
نگاهش را از باغ به سمت كوه‌های مریخ كشید. به اسامی پرشكوه مریخی آن‌ها در روزهای درگذشته فكر كرد. انسان از زمین به آسمان مریخ آمده بودند.
روی مریخ فرود آمده و به كوه‌ها و دریاها و رودخانه‌ها نگاه كرده بودند. روزگاری مریخی‌ها شهرهایی ساخته و روی آن‌ها اسم گذاشته بودند. دریاها را در نوردیده و نام گذاری كرده بودند.
بعد كوه‌ها و دریاها تغییر كردند و شهرها به ویرانه‌هایی مبدل گشتند. مردان زمینی نام‌های جدیدی بر این تپه‌ها و دره‌های باستانی گذاشتند. ولی در این مورد احساس گناه می‌كردند.
آقای بیترینگ در باغش، زیر نور خورشید مریخی، احساس تنهایی شدیدی می‌كرد. خم شد و گل‌های زمینی را در خاك مریخی كاشت.
با خودش حرف می‌زد: «فكر كن! به چیزای دیگه فكر كن. ذهنت رو از فكر زمین خالی كن. موشك‌ها رو فراموش كن. بمب‌های اتم رو فراموش كن.»
عرقش در‌آمد و كتش را در آورد. آن را به درختی آویزان كرد كه از ماساچوست آمده بود. دوباره به نام‌ها فكر كرد. مردان زمینی این نام‌ها را گذاشته بودند. تپه‌ی فورد و دریای روزولت، آن هم در مریخ. این درست نبود! افرادی كه در دوران قدیم به آمریكا مهاجرت كردند، از نام‌های قدیمی استفاده كردند. ویسكانسن، مینه‌سوتا، آیداهو، اوهایو، یوتا. اسامی كهن سرخپوستی با معانی كهن.
سرش را با خشم بلند كرد و نگاهی بی‌پروا به كوه‌ها انداخت و اندیشید: «شما اون‌جایین؟ شما مریخی‌ها، مریخی‌های مرده، همتون اون‌جایین؟ خوب، ما این‌جاییم، تنها! حالا از زمین جدا شدیم. بیاین پایین و ما رو از مریختون بیرون كنین! اگه اینكار رو بكنین، ما هیچ كاری نمی‌تونیم بكنیم!»
باد شكوفه‌هایی چند همراه آورد. او دستان گلی‌اش را از خاك بیرون كشید و فریاد بلندی سر داد. شكوفه‌ها را برگرداند و بارها و بارها لمسشان كرد. بعد همسرش را صدا زد.
«كورا!»
كورا پشت پنجره آمد و او به سویش دوید.
«كورا، این شكوفه‌ها رو ببین.»
كورا به آن‌ها دست زد.
«می‌بینی؟ اینا عوض شدن، تغییر كردن، دیگه مثل قبل نیستن!»
او گفت: «به نظر من كه هیچ مشكلی ندارن.»
«نه، طبیعی نیستن! نمی‌دونم چیه، شاید یه گلبرگ اضافه دارن، یا شاید رنگشون، یا بوشون.»
بچه‌ها از خانه بیرون دویدند. پدرشان را دیدند كه با دستپاچگی در باغ به این سو و آن سو می‌رفت و گیاهان را از خاك بیرون می‌كشید تا نگاهی به آن‌ها بیندازد .
«كورا! بیا نگاه كن!»
آن‌ها به گیاهان دست زدند. بیترینگ پرسید: «به نظرت طبیعی‌ان؟ همون‌ طوری هستن كه قبلاً هم بودن؟»
خانم بیترنگ با تردید گفت: «نمی‌دونم.»
«اونا تغییر كردن!»
«شاید.»
«خودت خوب می‌دونی كه تغییر كردن. بوی همیشگی رو نمی‌دن!» قلبش به تندی می‌تپید. ترسیده بود. انگشتانش را در خاك فرو برد. «كورا! چه اتفاقی داره می‌افته؟ این چیه؟ باید ازش دور بشیم.» این ور تا آن ور باغ را دوید. به تمام درختان دست زد. «گل‌های رُز! رُزها! نگاشون كن، رُزها دارن سبز رنگ می‌شن!»
آن‌ها ایستادند و به گل‌های رُز سبز چشم دوختند.
دو روز بعد، تیم دوان‌دوان به درون خانه آمد. فریاد زد: «بیاین گاوه رو ببینین! من دیدمش. بیاین ببینید!»
آن‌ها رفتند تا به گاوشان نگاهی بیاندازند. شاخ سومی داشت روی سرش می‌رویید و چمن‌های مقابل خانه‌شان كم‌كم تغییر رنگ داده و به بنفش ملایمی تبدیل می‌شدند.
بیترینگ گفت: «باید از این‌جا بریم. اگه اینا رو بخوریم، ما هم تغییر می‌كنیم! یعنی تبدیل به چی می‌شیم؟ نمی‌تونم اجازه بدم این اتفاق بیفته. باید این غذا رو بسوزونیم. تنها كاری كه می‌تونیم انجام بدیم همینه!»
خانم بیترینگ گفت: «این كه سمی نیست!»
«چرا هست! یواشكی سمی‌اش كردن. ما نباید بهش دست بزنیم.»
با پریشانی به خانه نگاه كرد: «حتا خود خونه هم تغییر كرده. باد یه بلایی سرش آورده. هوا سوزوندتش. تخته‌ها همه از ریخت افتادن. این دیگه خونه‌ی یه آدم زمینی نیست!»
«خیالاتی شدی!»
كتش را پوشید. «یه سر می‌رم شهر. كارایی دارم كه باید انجام بدم. زود بر می‌گردم.»
زنش فریاد زد: «هری... صبر كن!»
اما او رفته بود.
در شهر، مردم نشسته و دست روی دست گذاشته بودند. چند تایی هم به آرامی روی پله‌های فروشگاه مشغول صحبت بودند.
دلش می‌خواست یك تیر در كند. با خودش فكر كرد: «شما احمق‌ها این‌جا دارین چه كار می‌كنین؟ اخبار رو كه شنیدین. ما تو این سیاره زندانی شدیم. اون وقت شما این‌جا نشستین؟ نمی‌ترسین؟ وحشت نكردین؟ می‌خواین چی كار كنین؟»
همه گفتند: «سلام هری.»
«گوش كنین. شما خبرها رو شنیدین، نه؟»
خندیدند: «معلومه هری، پس چی!»
«حالا می‌خواین چیكار كنین؟ چه جوری می‌خواین از این سیاره فرار بكنین؟»
«چه كار می‌تونیم بكنیم؟»
«می‌تونیم موشك بسازیم!»
«موشك هری؟ چرا؟ برای برگشتن به اون همه دردسر؟ وای، هری بی‌خیال!»
«اما شما باید بخواین برگردین! متوجه شكوفه‌ها و رنگ چمن‌ها شدین؟»
یكی از آن‌ها پاسخ داد: «آره. متوجه شدیم هری»
«اونا شما رو نترسوندن؟»
«یادم نمی‌آد خیلی ما رو ترسونده باشن، هری!»
«احمق‌ها!»
«هـــــــــــری! این‌طوری حرف نزن.»
بیترینگ دلش می‌خواست گریه كند. «شما باید با من همكاری كنین. اگه این‌جا بمونیم، ما هم عوض می‌شیم. بوی خاص هوا رو حس نمی‌كنین؟ یه چیزی توی هوا هست، یه چیز مریخی توش هست. حرفم رو گوش كنین!»
آن‌ها فقط نگاهش كردند.
هری به یكی از آن‌ها گفت: «سام!»
«بله هری؟»
«تو كمكم می‌كنی یه موشك بسازیم؟»
«من كلی آهن دارم هری. اگه می‌خوای تو كارگاه من كار كنی، بفرما. من اون آهن‌ها رو 500 دلار بهت می‌فروشم. می‌تونی باهاشون یه موشك خوب بسازی. اگه تنهایی كار كنی، می‌تونی 30 ساله تمومش كنی. بعد هم می‌تونی سیاره‌ی ما رو ترك كنی!»
همه خندیدند.
بیترینگ گفت: «نخندین!»
سام در سكوت به او چشم دوخته بود.
«سام! چشمات...» مكث كرد. «چشمات خاكستری بودن، نه؟»
«خوب، یادم نیست. واسه چی می‌پرسی هری؟»
«چون الان زردن!»
سام بی‌‌خیال گفت: «این‌طوریه هری؟»
«و لاغرتر و بلندتر شدی!»
«آره خب. شاید همین طوری باشه كه می‌گی.»
«سام، چشمای تو نبایس زرد باشن.»
«هری، چشم‌های خودت چه رنگین؟»
«چشمای من؟ معلومه، آبی!»
«بیا هری.» سام آینه‌ی كوچكی به او داد. «یه نگاهی به خودت بنداز.»
آقای بیترینگ با تردید آینه را مقابل صورتش گرفت. در آبی چشمانش، ذره‌ای طلایی دید. آینه از دستش افتاد.
سم فریاد زد: «اَه هری آینه‌ام رو شكستی!»
هری بیترینگ شروع به ساختن موشك در كارگاه سم كرد. آدم‌ها مقابل در باز كارگاه می‌ایستادند و پچ‌پچ‌كنان برایش لطیفه می‌پرداختند. گاهی كمكش می‌كردند تا چیزی را بلند كند. اما غالب اوقات، فقط می‌ایستادند و با چشم‌های زردشان او را نگاه می‌كردند.
همسرش شامش را در سبدی برایش برد.
«من اینو نمی‌خورم! من هیچی از محصولات باغمون رو نمی‌خورم! فقط غذاهای زمینی رو می‌خورم. از اون منجمدها.»
همسرش ایستاد و نگاهش كرد: «تو نمی‌تونی یه موشك بسازی هری!»
«وقتی بیست سالم بود، فلزكاری می‌كردم. وقتی كار رو جدی شروع كنم، بقیه هم كمك می‌كنن.»
به زنش نگاه نكرد.
«ما باید این سیاره رو ترك كنیم كورا.»
شب‌ها، سرشار از وزش بادهایی بود كه از مزارع خالی می‌گذشت. ماه بر شهرهای سفید كوچكی كه دوازده هزار سال قدمت داشتند، می‌تابید. خانه‌ی بیترینگ در گذار دگرگونی به لرزه در آمد.
در تختخواب، آقای بیترینگ می‌دانست كه استخوان‌هایش دارند تغییر شكل می‌دهند و ذوب می‌شوند. زنش به خاطر بعد از ظهرهای زیاد زیر آفتاب، سیاه شده بود. تیره بود و طلایی! بچه‌ها در تختخوابشان مثل فلز‌ شده بودند. باد غم‌بار میان درختان پیر و چمن‌های بنفش زوزه می‌كشید. ترس پایان نیافت. قلبش را فرا گرفته بود و گلویش را به سختی می‌فشرد! زنش دیگر حالا طلایی بود! ستاره‌ای سبز از شرق طلوع كرد. سیاره‌ی دیگری بود: سیاره‌ی قدیمی او، زمین.
كلمه‌ای عجیب از دهان آقای بیترینگ خارج شد: آیوررت، آیوررت. تكرارش كرد: آیوررت. كلمه‌ای مریخی بود. اما او مریخی بلد نبود. همان نیمه‌شب، برخاست و به سیمپسون تلفن كرد. سیمپسون اطلاعات زیادی در مورد گذشته‌ها داشت.
«سیمپسون، كلمه‌ی آیوررت یعنی چی؟»
«این یه كلمه‌ی قدیمی مریخی برای سیاره‌ی ماست. زمین. چرا این رو می‌پرسی؟»
«دلیل خاصی نداشت.»
تلفن از دستانش سر خورد.
تلفن بارها و بارها صدا زد: «الو، الو.»
هری‌ نشست و به ستاره‌ی سبز رنگ چشم دوخت.
«بیترینگ!» صدای تلفن می‌پرسید: «هری، اون‌جایی؟»
روزها پر از صدای فلز بود. او شروع به ساختن بدنه‌ی موشك كرده بود و سه مرد دیگر هم كمكش می‌كردند. بعد از یك ساعت كار، او دیگر بسیار خسته بود و باید كمی‌ می‌نشست.
یكی از آن‌ها پرسید: «‌چیزی می‌خوری هری؟»
او با عصبانیت پاسخ داد: «می‌خورم.»
«از غذاهای زمینی؟»
«آره.»
«هری، داری لاغر می‌شی.»
«نخیر!»
«قدت هم داره بلندتر می‌شه!»
فریاد زد: «دروغه!»
چند روز بعد همسرش خیلی جدی با او صحبت كرد. «هری، همه‌ی غذاهای زمینی رو مصرف كردم. دیگه چیزی نمونده. باید غذایی بهت بدم كه روی مریخ تولید شده.»
او با درماندگی روی زمین نشست و گفت: «روی مریخ! نزدیك رز‌های سبز!»
همسرش گفت: «باید غذا بخوری. داری ضعیف می‌شی.»
جواب داد: «آره.»
شروع به خوردن چیزی كرد. همسرش ادامه داد: «و امروز رو هم تعطیل كن. بچه‌ها می‌خوان تو كانال‌ها شنا كنند. خواهش می‌كنم... تو هم بیا.»
فریاد زد: «نباید وقت رو هدر بدم!»
همسرش التماسش كرد: «فقط یه ساعت بیا. بعد از شنا، حالت بهتر می‌شه.»
كله‌اش داغ شده شده بود. ایستاد. گفت: «باشه. میام.»
«خیلی خوب شد!»
* * *
آفتاب سوزان و روز آرام بود. خورشید زمین را می‌تفتید. پدر، مادر و فرزندان در طول كانال به راه افتادند. سپس توقف كردند تا چیزی بخورند. توجه‌اش به رنگ پوست‌شان جلب شد. داشتند قهوه‌ای‌تر می‌شدند. نگاهی به چشمان زرد همسر و فرزندانش انداخت. چشمانشان قبلاً زرد نبود... اصلاً طلایی نبود. تقریباً دوباره به دام ترس می‌افتاد؛ ولی دیگر از ترسیدن خسته شده بود. در برابر آفتاب گرم دراز كشید.
«كورا، چند وقته كه چشمات زرد شدند؟»
همسرش كمی مردد ماند و بعد جواب داد: «‌فكر كنم از اول.»
«تو سه ماه گذشته، رنگشون از قهوه‌ای این رنگ نشده؟»
زن لبش را به دندان گزید و جواب داد: «نه. چرا این سؤال‌ها رو می‌پرسی؟»
«همین‌طوری. چشم‌های بچه‌ها هم همین‌طور. اون‌ها هم زردند.»
«بعضی وقت‌ها رنگ چشم‌ بچه‌ها در طول رشدشون تغییر می‌كنه.»
مرد گفت: «شاید ما هم بچه‌ایم. این‌ج روی مریخ بچه‌ایم. فقط یه نظره.» بعد خندید و به میان آب شیرجه زد. كف كانال، حسابی ساكت و آرام بود.
با خودش فكر كرد: «اگر به قدر كافی این پایین دراز بكشم، آب جسمم رو می‌بره. فقط و فقط استخوان‌ها رو باقی می‌ذاره. بعد یه چیزهایی از آب روی استخوان‌ها رشد می‌كنه. تغییر! تغییر! یه تغییر خیلی آروم و بی‌سروصدا!»
به روی آب آمد و تیم را دید. پسرك روی لبه‌ی كانال نشسته بود. تیم گفت:"یوتَه!"
پدرش پرسید: «چی؟»
پسرك خندید و گفت: «می‌دونی، یوتَه به زبون مریخی می‌شه پدر.»
«این رو از كجا یاد گرفتی؟»
«نمی‌دونم. از همین دور و برا. یوتَه!"
«چی می‌خوای؟»
پسرك كمی تردید كرد و بعد گفت: «من... من می‌خوام اسمم رو عوض كنم.»
«اسمت رو عوض كنی؟»
«آره.»
مادرش آمد و گفت: «مگه "تیم" چه اشكالی داره؟ این كه اسم خوبیه؟» و نگاهی به آب انداخت. شبیه یك آینه‌ی شیشه‌ای بود.
پسرك گفت: «یه بار من رو صدا زدید. گفتید تیم! تیم! ولی حتا من نشنیدم. به خودم گفتم "این اسم من نیست. من یه اسم جدید دارم و می‌خوام از همون استفاده كنم."»
آقای بیترینگ لبه‌ی كانال را چسبید. قلبش به سنگینی در سینه‌اش می‌كوفت. «حالا این اسم جدید چی هست؟»
«لیننل! ببینید چه اسم خوبیه. من لیننل هستم. می‌شه از این استفاده كنم؟ خواهش می‌كنم!»
آقای بیترینگ سرش را در میان دستانش گرفت. به موشك و به خودش فكر كرد. او همیشه تنها بود. به تنهایی روی موشك كار می‌كرد و حتا در میان خانواده‌ی خودش هم تنها بود.
شنید كه همسرش می‌گوید: «چرا كه نه!»
صدای خودش را هم شنید: «آره، می‌تونی این اسم رو داشته باشی.»
پسرك با خوشحالی فریاد كشید: «من لیننل هستم! لیننل!» بعد شروع كرد همان اطراف دویدن و رقصیدن. داد می‌كشید: « لیننل!»
آقای بیترینگ نگاهی به همسرش انداخت و گفت: «چرا این كار رو كردیم؟»
همسرش جواب داد: «نمی‌دونم. به نظر كار خوبی می‌رسید.»
قدم‌زنان با هم به میان تپه‌ها رفتند. از روی جاده‌های كهن و از كنار فواره‌های قدیمی گذشتند. در تمام طول تابستان لایه‌ای از آب خنك روی جاده‌ها را می‌گرفت. آن‌ها با پاهای برهنه، خنك می‌ماندند.
آن‌ها به یك ویلای مریخی خالی رسیدند. از آن‌جا منظره‌ی جالبی از دره دیده می‌شد؛ ویلا بر فراز یك تپه قرار داشت. تالارهایش از سنگ آبی رنگ ساخته شده بودند. یك استخر شنا هم داشت. در این روز گرم تابستانی، آن‌ها را تر و تازه كرد. مریخی‌ها شهرهای بزرگ را دوست نمی‌داشتند.
خانم بیترینگ گفت: «تابستونا باید بیاییم این بالا و توی ویلا زندگی كنیم.»
گفت: «یالا، برمی‌گردیم شهر. باید روی موشك كار كنم.»
همان شب وقتی مشغول كار بود، ویلای آبی رنگ را به خاطر آورد. در حالی كه ساعت‌ها می‌گذشت، اهمیت موشك كمتر و كمتر می‌شد. روزها و هفته‌ها گذشت و موشك تقریباً فراموش شده بود. آن تب و تاب قبلی رفته بود؛ اما هر گاه به یاد می‌آورد ترس برش می‌داشت.
یك روز گرم صدای صحبت‌ كردن چند نفر را شنید كه می‌گفتند: «همه دارن می‌رن.»
بیترینگ بیرون آمد و پرسید: «كجا می‌رن؟»
دو ماشین پر از كودك دید و دو كامیون تل‌انبار اسباب و اثاثیه.
گفتند: «طرف كوهستان. به سمت ویلا‌های خنك. میای هری؟»
گفت: «باید این‌جا كار كنم.»
«كار؟ می‌تونی موشك ر پاییز تمام كنی؛ وقتی هوا خنك‌تر شد.» صدایشان در میان گرما رخوت‌آور بود.
او باز تكرار كرد: «‌باید كار كنم.»
گفتند: «پاییز!»
حرف زدن آن‌ها انگار با دلیل و منطق بود. به نظر می‌رسید حق با آن‌ها باشد.
با خودش فكر كرد: «تو پاییز كلی زمان هست.» اما قسمتی از وجودش فریاد كشید: «نه! نه!»
گفت: «پاییز. آره! پاییز دوباره كار رو شروع می‌كنم!»
یكی از آن‌ها گفت: «من یه ویلا نزدیك كانال تیرر پیدا كردم.»
«منظورت كانال روزولته، نه؟»
«كانال تیرر. این اسم مریخی قدیمیشه.»
بیترینگ گفت: «ولی روی نقشه..»
«نقشه رو فراموش كن! حالا دیگه كانال تیرراست. منم یه ویلا نزدیك كوه‌های پیل‌لن پیدا كردم.»
بیترینگ گفت: «منظورت كوه‌های راكفلره.»
سام گفت: «منظورم كوه‌های پیل‌لن هست.»
بیترینگ رو به هوای داغ گفت: «آره. كوه‌های پیل‌لن.»
عصر روز بعد، همه در پر كردن كامیون كمك كردند. لورا، تیم و دیوید بسته‌ها را جابه‌جا می‌كردند. ولی آن‌ها اسم‌های مریخی‌شان را بیشتر ترجیح می‌دادند: تتیل، لینل و وِرر بسته‌ها را جابجا می‌كردند. مبلمان را در كلبه‌ی سفید باقی گذاشتند.
مادر گفت: «این مبل‌ها تو بوستون خیلی خوب بودند و این‌جا توی كلبه هم، خیلی قشنگ بودند. ولی به درد یه ویلا نمی‌خورند. وقتی پاییز برگشتیم، دوباره ازشون استفاده می‌كنیم.»
بیترینگ گفت: «توی ویلا تنبل می‌شم.»
از دخترشان پرسیدند: «می‌خوای لباس‌های نیویوركیت رو بیاری؟»
دختر از این سؤال آشفته شد و فریاد كشید: «‌اَیی! دیگه اون چیزا رو نمی‌خوام!»
در كلبه را قفل كردند و پدر نگاهی به درون كامیون انداخت. غرغر كرد: «چیز چندانی برنداشتیم، مگه نه؟»
«ما خیلی چیز میز آوردیم مریخ، ولی این‌جا خیر چیزی نداریم»
مرد موتور را روشن كرد و دوباره نگاهی به كلبه انداخت. برای لحظه‌ای طولانی، می‌خواست به سمت آن هجوم ببرد. می‌خواست با كلبه خداحافظی كند. احساس می‌كرد قرار است به مسافرتی طولانی بروند. به نظر می‌رسید دیگر به زندگی گذشته برنخواهند گشت. داشتند خانه را ترك می‌كردند؛ شاید برای همیشه.
در همان لحظه سم و خانواده‌اش در كامیونی دیگر از كنار آن‌ها گذشتند. سم فریاد زد: «سلام بیترینگ! ما داریم می‌ریم!»
شصت كامیون دیگر در جاده‌ی قدیمی به راه افتادند. زمانی كه شهر را ترك می‌كردند، شهر پر از گرد و غبار شده بود. آب كانال در زیر نور طلوع خورشید، آبی رنگ به نظر می‌رسید. نسیمی آرام میان درخت‌های عجیب می‌وزید.
آقای بیترینگ گفت: «خداحافظ شهر!»
تمام خانواده با هم فریاد كشیدند: «خداحافظ! خداحافظ!» دست‌هایشان را برای شهر تكان دادند و دیگر نگاهی هم به عقب نینداختند.
تابستان كانال‌ها را سوزاند و آب‌ها بخار شدند. تابستان مانند شعله‌ی از روی دشت‌ها عبور كرد. درون شهر خالی مردمان زمینی، رنگ‌ها پوسته‌پوسته شدند. اسكلت موشك دیگر داشت كهنه به نظر می‌رسید. تكه‌هایی از آن شروع به افتادن كردند.
در پاییزِ آرام، آقای بیترینگ روی تپه‌ای كه ویلایش قرار داشت، ایستاد. حالا خیلی تیره شده بود و چشمانش طلایی بودند. نگاهی به دره انداخت.
كورا گفت: «باید برگردیم. دیگه وقتش رسیده.»
جواب داد: «آره. ولی نمی‌ریم. حالا دیگه اون‌جا هیچی نیست.»
گفت: «كتاب‌هات... لباس خوبات..»
مرد گفت: «شهر خالیه. هیچ‌كس بر نمی‌گرده. حالا دیگه دلیلی وجود نداره.»
دخترشان خیاطی می‌كرد و پسرها با سازهایی قدیمی، موسیقی می‌نواختند. صدای خنده‌شان فضای ویلای زیبا را آكنده می‌كرد. آقای بیترینگ نگاهی به شهر قدیمی، در دوردست دره انداخت.
گفت: «مردم زمینی خونه‌های مسخره‌ای ساخته‌اند.»
همسرش جواب داد: «بلد نبودند چه كار كنند. خوشحالم كه رفتند. موجودات زشتی بودند.»
آن‌ها نگاهی به یكدیگر انداختند و حیرت‌زده شدند. خندیدند.
او با خودش فكر كرد: «كجا رفتند؟»
مرد برای لحظه‌ای به همسرش نگاه كرد. او هم مثل دخترش طلایی بود. زن نگاهی به مرد انداخت؛ او به جوانی پسر بزرگشان به نظر می‌رسید.
زن گفت: «نمی‌دونم كجا رفتند».
مرد گفت: «‌شاید سال دیگه بریم شهر. یا شاید سال بعدش... یا شاید هم سال بعد از اون. حالا... من گرمم شده. بریم شنا كنیم؟»
پشتشان را به دره كردند. بازو در بازو، به آرامی در مسیر به راه فتادند. مسیر با آبی زلال پوشیده شده بود.
* * *
پنج سال بعد، موشكی از آسمان پایین آمد. در دره فرود آمد و انسان‌هایی از آن بیرون پریدند. آن‌ها فریاد می‌كشیدند.
«ما جنگِ روی زمین رو بردیم! اومدیم نجاتتون بدیم! كجایید؟»
ولی شهر مردمان زمینی ساكت بود. كلبه‌ها، درختان قدیمی و سالن نمایش ساكت بود. آمریكایی‌ها یك اسكلت موشك پیدا كردند. كامل نبود و به نظر كهنه می‌رسید.
آدم‌های موشك دره را گشتند. كاپیتان دفترش را در یكی از خانه‌های قدیمی بر پا كرد. خیلی زودی یكی از افسرها برگشت تا به او گزارش دهد.
«شهر خالیه قربان؛ ولی یه جور زندگی مریخی تو تپه‌ها پیدا كردیم. اون‌ها آدم‌هایی تیره‌پوست با چشم‌های طلایی هستند. دنبال دردسر هم نمی‌گردند. انگلیسی رو خیلی سریع یاد می‌گیرند و ما یه كم باهاشون حرف زدیم. لازم نمی‌شه باهاشون بجنگیم، قربان.»
كاپیتان متفكرانه گفت: «تیره‌پوست؟ چند تا؟»
«ششصد یا هشتصد تا. اون‌ها تو ویلاهای قدیمی روی تپه‌ها زندگی می‌كنند و قد بلند و قوی هستند. زن‌هاشون خیلی خوشگلند.»
«بهت نگفتن چه اتفاقی واسه آدمای زمینی افتاده؟ اون آدم‌هایی كه این خونه‌ها رو توی این شهر ساختند؟»
«هیچی در مورد شهر نمی‌دونند قربان.»
كاپیتان گفت: «خیلی عجیبه. فكر نمی‌كنی مریخی‌ها زمینی‌ها رو كشته باشند؟»
«خیلی صلح طلب به نظر می‌رسند قربان. شاید یه نوع بیماری مردم شهر رو كشته باشه.»
«شاید. ولی فكر كنم هرگز حقیقت رو نفهمیم.»
كاپیتان نگاهی به دور تا دور اتاق با پنجره‌های غبار گرفته‌اش انداخت. كوه‌های آبی را در دوردست دید و آب‌های درون كانال را. صدای نرم باد را شنید و اندكی به خود لرزید. سپس انگشتش را بر روی یك نقشه روی میز گذاشت.
گفت: «باید‌ كلی كار انجام بدیم.»
در حالی كه خورشید در پشت تپه‌های آبی رنگ غروب می‌كرد، صدایش به آرامی ادامه پیدا كرد: «باید چند تا شهر جدید بسازیم. باید مكان صحیح معدن‌ها رو پیدا كنیم. تمام مدارك قدیمی گم شدن. باید نقشه‌های جدید بسازیم و اسم‌های جدیدی به كوه‌ها بدیم. باید برای رودخانه‌ها هم اسم پیدا كنیم.»
افسر دیگر ساكت بود و او همچنان ادامه می‌داد. «نظرت در مورد كوه‌های لینكلن و كانال واشینگتن چیه؟ چند تا اسم جدید بده. می‌تونیم اسم این‌جا رو بذاریم دره‌ی انیشتین، نه؟ و اون‌جا... گوش می‌دی چی می‌گم؟»
افسر دیگر نگاهش را از روی رنگ آبی و مه آرام روی تپه‌های دوردست برگرداند و گفت: «چی؟ ها... بله قربان!»

دسترسی سریع