فصلی از یك رمان : « بلندی های بادگیر » اثر « امیلی برونته» بلندی های بادگیر

خانه ی او «بلندیهای بادگیر» نام داشت. كه به معنی «خانه ای بر روی تپه و در معرض باد» بود. و به راستی هم این نام، توصیف خیلی خوبی برای آن خانه بود. درختهای اطراف خانه هیچكدام به صورت مستقیم رشد نكرده بودند و خم شدن هر یك از آنها به سویی،...

1396/07/18
|
17:33

...امیلی برونته در 30 ژوییه 1818 در شمال انگلستان به دنیا آمد. پدرش كشیشی ایرلندی بود. امیلی خواهر كوچكتر شارلوت برونته (1816-1855) و خواهر بزرگتر آن برونته (1820-1849)بود. كه آنها نیز امروزه از بزرگترین نویسندگان كلاسیك جهان به حساب می آیند. در سال 1846 كتاب شعرهای شارلوت، امیلی و آن برونته با اسامی مستعار كِرِر،الیس و اكتن بِل منتشر شد. این كتاب نه فروش رفت و نه سر و صدایی به پا كرد. رمان «بلندی های بادگیر» در سال 1847 منتشر شد، اما با استقبال فوری خوانندگان رو به رو نشد.
راوی رمان بلندی های بادگیر، زنی ست كه ماجراهای عجیب و شورانگیزی از عشق در دو خانواده را شرح می دهد. در ابتدای داستان آمده است: «سال 1801 است، تازه از دیدن صاحب خانه ام بازگشته ام؛ همسایه گوشه گیری كه با او مشكل خواهم داشت. البته اینجا منطقه قشنگی است...
( بخش هایی از رمان « بلندی های بادگیر » اثر « امیلی برونته » را در زیر می خوانید )

همین الان از ملاقات با صاحبخانه ام آقای هیتكلیف برگشته ام. بخاطر خانه ای كه از او اجاره كرده ام خوشحالم.
تراش كراس گرانج كیلومترها دورتر از هر شهر و روستایی است. اما كاملا باب میل من است. ضمن اینكه منظره ی اینجا در یوركشایر هم بسیار زیباست.
آقای هیتكلیف، در حقیقت، تنها همسایه ای است كه من دارم و فكر می‌كنم شخصیت او خیلی شبیه من است. او هم خیلی از آدمها خوشش نمی‌آید.
وقتی او را در دهانه ی در دیدم، گفتم: “من لاك وود هستم. مستاجر شما در تراش كراس گرانج. فقط می‌خواستم بیایم اینجا و عرض ادبی بكنم.”
هیتكلیف چیزی نگفت، فقط اخمهایش را در هم كشید. مثل اینكه تمایلی نداشت تا من به داخل خانه بروم.
اما بعد از چند دقیقه بالاخره تصمیم گرفت تا مرا به داخل خانه اش دعوت كند.
فریاد زد “جوزف، اسب آقای لاك وود را بگیر و از زیرزمین كمی‌شراب برایمان بیاور.”
جوزف، پیشخدمت سالخورده ی ترشرویی بود. همانظور كه سر تا پای من را با نگاه خشمگینش برانداز می‌كرد، اسب را از من گرفت و زیر لب گفت “خدا به داد برسد! یك مهمان!”
با خودم فكر كردم شاید خدمتكار دیگری در آنجا وجود ندارد و اینطور به نظر می‌رسید كه آقای هیتكلیف به ندرت كسی را به عنوان مهمان، در خانه اش می‌پذیرد.
خانه ی او «بلندیهای بادگیر» نام داشت. كه به معنی «خانه ای بر روی تپه و در معرض باد» بود. و به راستی هم این نام، توصیف خیلی خوبی برای آن خانه بود. درختهای اطراف خانه هیچكدام به صورت مستقیم رشد نكرده بودند و خم شدن هر یك از آنها به سویی، خبر از وزش باد شدیدی می‌داد كه هیچ روزی از وزیدن باز نمی‌ایستاد.
خوشبخانه خانه آنقدر مستحكم ساخته شده بود كه حتی با شدیدترین طوفانهای زمستانی هم آسیب نبیند. نام «ارنشاو» بر سردرِ خانه بر روی سنگها كنده كاری و نوشته شده بود.
به همراه آقای هیتكلیف وارد اتاق نشیمن شدم. آقای هیتكلیف شبیه كشاورزها نبود. مو و پوست تیره ای شبیه كولی‌ها داشت اما رفتارش شبیه نجیب زاده‌ها بود.
شاید می‌توانست كمی‌بیشتر به سرو و ضعش برسد، اما در كل مردی خوشتیپ بود. به نظرم آدمی‌مغرور اما غمگین می‌آمد.
در سكوت، كنار آتش نشستیم. آقای هیتكلیف صدا زد “جوزف” اما هیچ صدایی از زیرزمین نیامد، پس تصمیم گرفت خودش به آنجا برود و مرا با چند سگی كه با خشم به من نگاه می‌كردند تنها بگذارد.
ناگهان یكی از سگها به من حمله كرد و در یك آن، بقیه ی سگها هم به من حمله ور شدند. انگار از هر گوشه ی تاریك اتاق، حیوانی عظیم الجثه ظاهر می‌شد و آماده بود تا مرا بكشد!
در حالی كه سعی می‌كردم تا سگها را از اطراف خود دور نگه دارم، فریاد زدم ” كمك! آقای هیتكلیف! كمك!” اما صاحبخانه ام و خدمتكارش برای نجات من هیچ عجله ای نداشتند و از پله‌های زیرزمین با خونسردی بالا می‌آمدند، اما خوشبختانه یك زن كه حدس زدم باید پیشخدمت آن خانه باشد به داخل اتاق پرید تا سگها را آرام كند.

آقای هیتكلیف با لحن بی ادبانه ای گفت: “كدام شیطانی این قشقرق را به پا كرده؟”
و من جواب دادم ” سگهای شما! آقا!”
“نباید یك غریبه را با اینها تنها بگذارید. این سگها خیلی خطرناك هستند.”...

دسترسی سریع