قصهی پیرمرد و دریا از آنجایی آغاز میشود كه سانتیاگو، پیرمرد ماهیگیر، 84 روز هیچ صیدی نداشته است و پسرك شاگردش نیز به دستور پدر و مادرش او را ترك كرده و پیش ماهیگیر دیگری كار میكند. در روز هشتاد و پنجم سانتیاگو ....
پیرمرد و دریا آخرین اثر مشهور همینگوی پیش از مرگ اوست و از دلایل اصلی دریافت نوبل ادبیات او به شمار میرود. ارنست همینگوی در خانوادهای تحصیل كرده متولد شد. پدرش پزشك و مادرش معلم موسیقی و آواز بود. اما او از ابتدا به جنگ علاقمند بود و به جای دانشگاه ترجیح داد راهی میدانهای جنگ شود. هرچند به دلیل مشكل چشمیاش ارتش او را نپذیرفت و از طریق صلیب سرخ به جنگ رفت و مجروح شد. پس از آن به روزنامه نگاری و نویسندگی مشغول شد و درمدت كوتاهی به شهرت رسید. رمانهای «وداع با اسلحه» و «زنگها برای كه به صدا در میآیند» از دیگر آثار مشهور همینگوی است كه هر دو مرتبط با جنگ هستند.
بخش هایی از رمان « پیرمرد و دریا » اثر « ارنست همینگوی » ترجمه ی « نجف دریابندری » را درزیر می خوانید .
« پیرمرد و دریا»
ك ساعتی بود كه پیرمرد جلوی چشمش لكه های سیاه می دید. عرق چشمش را می سوزاند و بریدگی، بالای چشم و روی پیشانی اش را می سوزاند. ...
با خود گفت دارد با نیزه اش به سیم سر ریسمان می كوبد. منتظرش بودم. باید این كار را می كرد. ولی با این كار ممكن است از آب بیرون بپرد. بهتر است حالا همین جور چرخ بزند. پرش برایش لازم است، برای این كه هوا بگیرد. بعد با هر پرشی ممكن است زخم قلاب باز تر شود و ماهی خودش را خلاص كند.
گفت:«ماهی، نپر، نپر، ماهی»
ماهی چند بار دیگر به سیم ضربه زد و پیرمرد هر بار سر تكان داد و كمی ریسمان داد.
با خود گفت باید دردش را همان جایی كه هست نگه دارم. درد من مهم نیست. اختیارش دست خودم است. اما درد او ممكن است دیوانه اش كند.
چندی كه گذشت ماهی دیگر به سیم ضربه ای نزد و آهسته بنا كرد به چرخ زدن. اما پیرمرد دوباره احساس ضعف كرد. با دست چپ یك كف آب دریا برداشت و روی سرش ریخت. سپس باز هم ریخت و پشت گردنش را مالید.
گفت:«جاییم كرخت نشده.الآنه كه بیاد بالا. من هم تابش رو دارم. باید تابش رو داشته باشی.اصلا حرفش رو نزن.»
روی فنه تكیه داد و لحظه ای ریسمان را باز روی شانه اش انداخت. گفت حالا كه آن ور دایره را دور می زند كمی خستگی در می كنم، وقتی كه برگشت باز دست به كار می شوم.
خستگی در كردن روی فنه او را خیلی وسوسه می كرد، دلش می خواست بگذارد ماهی برای خودش یك چرخ بزند، بدون این كه او ریسمانی پس بگیرد. اما چون از فشار ریسمان فهمید كه ماهی دارد باز به طرف قایق می آید پیرمرد سر پا ایستاد و شروع كرد به لنگر دادن دست و شانه و پس گرفتن هر آن چه ریسمان به دست می آورد.
با خود گفت دارد با نیزه اش به سیم سر ریسمان می كوبد. منتظرش بودم. ...
با خود گفت هرگز این قدر خسته نشده بودم. حالا باد مساعد هم دارد بلند می شود. با این باد می توانم ماهی را به بندر ببرم. خیلی به این باد احتیاج دارم.
گفت:«این دفعه كه دور رفت خستگی در می كنم. حالم خیلی بهتره. بعد از دو سه تا چرخ دیگه می گیرمش.»
كلاه حصیری اش را پشت كله اش گذاشته بود. وقتی كه حس كرد ماهی دارد دور می زند با كشش ریسمان روی فنه خوابید.
با خود گفت ای ماهی، حالا برو دنبال كارت، وقتی برگشتی می گیرمت.
موج بالا گرفته بود. اما نسیم ملایم بود و پیرمرد برای بازگشت به این نسیم نیاز داشت.
گفت:«من فقط سكان رو راست جنوب و مغرب می كنم. آدم هیچ وقت تو دریا گم نمی شه. جزیره ی ما هم خیلی درازه.»
دور سوم بود كه نخستین بار ماهی را دید.
نخستین بار سایه ی سیاهی بود كه از زیر قایق گذشت و آن قدر دراز بود كه پیرمرد باورش نشد.
گفت:«نه. به این بزرگی نمی شه.»
اما به همان بزرگی بود و در پایان این دور فقط در سی متری قایق روی آب آمد. و پیرمرد دمش را دید كه از آب بیرون زد. از تیغه ی یك داس بزرگ بلندتر بود و روی آب نیلی تیره به رنگ بنفش بسیار روشن بود. تیغه در آب فرو رفت و چون ماهی درست زیر سطح آب شنا می كرد پیرمرد جثه ی عظیم و نوار های ارغوانی پشتش را می دید.بالك پشتش خوابیده بود و بالك های بزرگ هر دو طرفش باز باز بودند .
در این دور پیرمرد چشم ماهی را دید، و دو لیسك ماهی خاكستری را هم كه زیر او شنا می كردند دید. گاهی به او می چسبیدند، و گاه از او جدا می شدند. گاه آرام در سایه اش شنا می كردند. هر كدام بیش از یك متر درازا داشتند و وقتی كه به سرعت شنا می كردند تمام تنشان مانند مار ماهی در آب می لولید.
نخستین بار سایه ی سیاهی بود كه از زیر قایق گذشت و آن قدر دراز بود كه پیرمرد باورش نشد. ...
دیگر پیرمرد داشت عرق می ریخت، اما نه تنها از تابش خورشید. با هر چرخ آرامی كه ماهی می زد او ریسمان پس می گرفت و یقین داشت كه پس از دو چرخ دیگر می تواند نیزه اش را با تن او آشنا كند.
اما با خود گفت باید بگذارم نزدیك نزدیك بیاید. به سرش نباید زد. باید به قلبش بزنم.
گفت:«پیرمرد آروم باش، محكم باش.»
در چرخش بعد پشت ماهی از آب بیرون بود اما از قایق قدری زیاد فاصله داشت. در چرخش بعد هم باز فاصله داشت ولی پشتش بالاتر آمده بود و پیرمرد یقین داشت كه اگر قدری بیش تر ریسمان پس بگیرد ماهی را به كنار قایق خواهد كشید.
از مدتی پیش نیزه اش را سرپا واداشته بود و چنبر ریسمان نازكش در سبد گردی بود و دم ریسمان را به ستونك روی فنه بسته بود.
اكنون ماهی داشت آرام چرخ می زد و جلو می آمد و زیبا بود و فقط دم بزرگش تكان می خورد. پیرمرد هر چه می توانست او را می كشید و نزدیك تر می آورد. یك لحظه ماهی به پهلو غلتید. سپس خودش را راست كرد و به چرخ زدن پرداخت.
دیگر پیرمرد داشت عرق می ریخت، اما نه تنها از تابش خورشید. ...
پیرمرد گفت:«غلتوندمش. همین الان غلتوندمش.»
اكنون باز احساس ضعف می كرد، اما ریسمان ماهی بزرگ را همچنان با تمام زورش به دست داشت. با خود گفت ماهی را غلتاندم. شاید این دفعه بتوانم كارش را بسازم. گفت ای دست ها، بكشید. ای پاها، قرص بایستید. ای سر، طاقت بیار. تو هیچ وقت وا نداده ای. این بار برش می گردانم.
اما وقتی كه تمام زورش را زد، و مدتی پیش از آن كه ماهی به پهلوی قایق برسد با تمام زورش زور آورد، ماهی نیم غلتی زد و برگشت و سپس خودش را راست كرد و دور شد.
پیرمرد گفت:«ماهی، ای ماهی، تو كه آخرش باید بمیری. باید حتما مرا هم بكشی؟»
با خود گفت با این كار هیچ باری بار نمی شود. دهنش چنان خشك بود كه نمی توانست حرف بزند، ولی حالا دستش به قمقمه ی آب نمی رسید. گفت این دفعه باید بیارمش كنار قایق. دیگر تاب چند دور دیگر را ندارم. اما با خود گفت چرا، داری. تو همیشه تاب داری.
دور بعد چیزی نمانده بود كه كارش را بسازد. ولی ماهی باز خودش را راست كرد و آهسته دور شد.
پیرمرد در دل خود گفت ماهی تو داری مرا می كشی. اما حق هم داری. ای برادر، من تا به حال از تو بزرگ تر و زیباتر و نجیب تر چیزی ندیده ام. بیا مرا بكش. هر كه هركه را می كشد بكشد.
با خود گفت مغزت دارد مغشوش می شود. حواست را جمع نگه دار. حواست را جمع نگه دار و درد را مردانه تحمل كن-یا ماهیانه.
با صدایی كه به سختی می شنید گفت:«مغز، روشن شو. روشن شو.»
دو دور دیگر باز به همین گونه بود.
پیرمرد با خود گفت هیهات. هر بار احساس كرده بود كه دارد از حال می رود. هیهات.اما یك بار دیگر هم تلاش می كنم.
یك بار دیگر هم تلاش كرد و داشت از حال می رفت كه ماهی را برگرداند. ماهی خودش را راست كرد و باز آهسته دور شد و دم بزرگش را در آب تكان داد.
پیرمرد به خودش قول داد كه باز هم تلاش كند، اكنون دست هایش لهیده بود و چشمش فقط در پاره ای از لحظه ها درست می دید.
گفت ای دست ها، بكشید. ای پاها، قرص بایستید. ای سر، طاقت بیار. تو هیچ وقت وا نداده ای. این بار برش می گردانم. ...
باز هم تلاش كرد و باز همان گونه بود. گفت خوب، و حس كرد كه دارد از حال می رود كه باز بیدار شد. یك بار دیگر هم تلاش می كنم.
تمام دردش، و آن چه را از زورش و غرور دیرینه اش برجا بود فراهم كرد و بر سر جان دادن ماهی نهاد و ماهی به كنار او آمد و آرام در كنارش شنا كرد، چنان كه گویی نیزه اش به بدنه ی قایق می گرفت و ماهی، دراز، ژرف، پهن، سیمین، نوارهای ارغوانی بر پشت، از زیر قایق می گذشت و به پایان نمی رسید.
پیرمرد ریسمان را انداخت و پایش را روی آن گذاشت و نیزه را برداشت و تا آن جا كه توانست بالا برد و با تمام زورش، و زور بیش تری كه هم اكنون فراهم كرده بود، پایین آورد و در پهلوی ماهی، درست زیر بالك بزرگ سینه اش كه به بلندی سینه ی آدم، در هوا باز شده بود، فرو كرد. فرورفتن آهن را حس كرد و خود را روی آن انداخت و آن را فروتر كرد و تمام وزن خود را پشت آن گذاشت.
آن گاه ماهی جان گرفت و با مرگی كه درونش بود از آب بیرون جست و تمام درازا و پهنا و زور و زیباییش را نشان داد. انگار بالای سر پیرمرد در هوا معلق بود. سپس با ضربه ای فرو افتاد و باران آب بر پیرمرد و بر تمام قایق فرو ریخت.
آن گاه ماهی جان گرفت و با مرگی كه درونش بود از آب بیرون جست و تمام درازا و پهنا و زور و زیباییش را نشان داد. ...
پیرمرد دلش ضعف می رفت و حالش بد بود و چشمش درست نمی دید. اما ریسمان نیزه را باز كرد و آن را از لای دست های ناسورش آهسته به دریا دواند، و وقتی كه چشمش دید، توانست ببیند كه ماهی به پشت برگشته است. و شكم سفیدش بالاست. چوب نیزه از شانه ی ماهی كج بیرون زده بود و آب دریا از خون قلبش رنگین بود. خون نخست تیره رنگ بود، مانند یك دسته ماهی در آب نیلگون در ژرفای هزار بالا، سپس مانند ابر پخش شد و پراكنده شد. ماهی سیمین آرام در امواج غوطه می خورد.
پیرمرد با دید ناچیزی كه داشت خوب نگاه كرد. آن گاه ریسمان نیزه را دو دور بر ستونك فنه پیچید و سر خود را روی دست هایش نهاد.
روی تخته گفت:«مغزمو روشن نگه دار. من پیرمرد خسته ای هستم. اما این ماهی را كه برادرم بود كشتم، حالا باید حمالی اش را بكنم.»
با خود گفت حالا باید طناب و حلقه ها را آماده كنم و او را كنار قایق ببندم. اگر دو نفر هم بودیم و قایق را به پهلو می خواباندیم كه ماهی را بالا بكشیم و بعد آب قایق را خالی كنیم، باز این ماهی در این قایق جا نمی گرفت. باید همه چیز را آماده كنم، بعد او را بكشم جلو، خوب ببندم، دكل را برپا كنم، بادبان بزنم، برگردم.
شروع كرد به كشیدن ماهی تا او را پهلو به پهلوی قایق بیاورد و بتواند ریسمان را از لای گوشش بگذراند و از دهانش بیرون بیاورد و سرش را محكم به سینه ی قایق ببندد. با خود گفت دلم می خواهد ببینمش، دستش بزنم، حسش كنم. گفت این دارایی من است. اما برای این نیست كه می خواهم حسش كنم. انگار قلبش را حس كردم. وقتی كه نیزه را بار دوم فرو بردم. حالا بكشش جلو ببندش، حلقه ی طناب را بیانداز به دمش، یك حلقه ی دیگر هم به كمرش، ببندش به قایق.
گفت:«دست بكار شو، پیرمرد.» یك جرعه ی بسیار كوچك آب نوشید.«حالا كه جنگ تمام شد خیل حمالی مونده كه باید بكنی.»
نگاهی به آسمان انداخت و سپس نگاهی به ماهی اش. با دقت به خورشید نگریست. با خود گفت هنوز خیلی از ظهر نگذشته. باد مساعد هم دارد بلند می شود. ریسمان فعلا اهمیتی ندارد. من و پسرك در خانه سرهم شان می كنیم.
گفت:«ماهی، بیا ببینم»، ولی ماهی نیامد. توی آب ولو بود، و پیرمرد قایق را به طرف او كشید.
وقتی كه در برابر او قرار گرفت و سر ماهی روی سینه ی قایق آمد، اندازه ی ماهی باورش نمی شد. اما طناب نیزه را از ستونك باز كرد و آن را از زیر گوش ماهی گذراند و از دهانش بیرون كشید و دور نیزه ی ماهی تاباند و سپس آن را از گوش دیگرش گذراند و یك بار دیگر دور نیزه تاباند و دو رشته طناب را گره زد و به ستونك روی فنه بست. سپس طناب را برید و به پاشنه رفت كه دم را هم مهار كند. رنگ ماهی از ارغوانی و نقره ای به نقره ای خالص برگشته بود و روی دمش نوار ها هم چنان بنفش كم رنگ بود. نوار ها از یك وجب پهن تر بودند و چشم های ماهی هیچ حالتی نداشتند. مانند عدسی دوربین زیر دریایی، یا چشم های شمایل قدیس پیشاپیش دسته ی عزاداران.
پیرمرد گفت:«تنها راه كشتنش همین بود.»از لحظه ای كه آب را نوشیده بود حالش بهتر شده بود و می دانست كه از حال نخواهد رفت و مغزش روشن بود. با خود گفت این جور كه می بینم سیصد كلیو شیرین وزن دارد. شاید هم بیش تر. اگر دو سوم این وزن را از قرار كیلویی شصت سنت بشود آب كرد، می كند چقدر؟
گفت:«باید با قلم حساب كنم. مغزم خوب كار نمی كنه. خیال می كنم دی ماجوی بزرگ امروز خیلی از من راضی باشه. من میخچه ی استخوانی نداشتم اما دستام و پشتم راست راستی درد می كنه.» با خود گفت میخچه ی استخوانی چه جور چیزی است؟ شاید هم داشته باشیم و خودمان نمی دانیم.
ماهی را به سینه و پاشنه و میان قایق محكم بست. آن قدر بزرگ بود كه انگار قایق بسیار بزرگ تری را به آن قایق كوچك بسته بودند. پیرمرد یك تكه ریسمان برید و آرواره ی پایین ماهی را به نیزه اش بست تا دهان ماهی باز نشود و قایق هر چه راحت تر پیش برود.
سپس دگل را بر پا كرد، با دستوری كه دسته ی بنتوكش بود و فرمنی كه كار گذاشت، بادبان وصله دار را بالا كشید و قایق به راه افتاد و پیرمرد كه روی سینه ی قایق لم داده بودن به سوی جنوب غربی راند.
نیازی به قطب نما نداشت تا بداند جنوب غربی كجاست. كافی بود باد را حس كند و كشش بادبان را ببیند. بهتر است قلاب كوچكی با قاشقك بیاندازم توی آب، بلكه یك چیزی بگیرم بخورم و با رطوبتش گلو را تر كنم. اما قاشقكی پیدا نكرد و ساردین هایش همه گندیده بودند. پس یك مشت گیاه دریایی زرد را كه از كنارش می گذشت با بنتوك گرفت و تكان داد، چنان كه میگو های ریزی كه در آن بودند روی قایق ریختند. بیش از ده دوازده تا می شدند و مثل سوسك خاكی دست و پا می زدند. پیرمرد كله هاشان را با شست و انگشت كند و آن ها را به دهان گذاشت و با پوست و دم جوید. میگوها خیلی ریز بودند ولی پیرمرد می دانست كه قوت دارند و مزه شان خوب بود.
پیرمرد هنوز دو جرعه آب توی قمقمه داشت و پس از خوردن میگو ها نیم جرعه از آب را نوشید. قایق با آن بادی كه داشت خوب پیش می رفت و پیرمرد دسته ی سكان را زیر بغل گرفته بود و قایق را هدایت می كرد. ماهی را دید و كافی بود به دست هایش نگاه كند یا پشتش را به پاشنه ی قایق بمالد تا بداند كه این واقعا روی داده است و خواب نمی بیند. یك لحظه در آخر كار حالش آنقدر بد شده بود كه با خودش گفته بود شاید خواب می بینم. آن گاه ماهی را دیده بود كه از آب بیرون آمد و پیش از فرو افتادن، در هوا بی حركت ماند، و یقین كرد كه با چیز بسیار عجیبی سر و كار دارد و نتوانست آن را باور كند. سپس چشمش درست نمی دید. اما حالا مانند همیشه خوب می دید.
دیگر می دانست كه ماهی را دارد و دست ها و پشتش خواب و خیال نیستند. با خود گفت دست هایم زور خوب می شوند. خونشان را خوب شستم و آب شور خوبشان می كند. آب سیاه قلب خلیج بهترین داروی زخم است. تنها كاری كه باید بكنم این است كه مغزم را روشن نگه دارم. دست ها كار خودشان را كرده اند و داریم خوب پیش می رویم. دهان ماهی را بسته ام و دمش را راست از بالا به پایین نگه داشته ام، مثل دو برادر با هم پیش می رویم. سپس مغزش را اندكی تاریكی گرفت و با خود گفت كه او دارد مرا می برد یا من او را می برم؟ اگر او را دنبال قایق می كشیدم شكی نبود. یا اگر ماهی توی قایق افتاده بود و همه ی فر و شكوهش رفته بود باز جای شكی نبود. اما حالا هر دو داشتند كنار هم آب را می شكافتند، و پیرمرد گفت اگر دلش می خواهد او مرا ببرد، بگذار ببرد. من فقط در حیله گری از او سرم، و او هیچ خیال بدی برای من نداشت....