داستان فرهنگ : حكایتی از «كلیله و دمنه» «حكایتی از كلیله و دمنه »

كَلیله و دِمنه كتابی‌است از اصل هندی كه در دوران ساسانی به فارسی میانه ترجمه شد. كلیله و دمنه كتابی پندآمیز است كه در آن حكایتهای گوناگون (بیشتر از زبان حیوانات)‌ نقل شده‌است.

1396/06/13
|
17:07

كَلیله و دِمنه كتابی‌است از اصل هندی كه در دوران ساسانی به فارسی میانه ترجمه شد. كلیله و دمنه كتابی پندآمیز است كه در آن حكایتهای گوناگون (بیشتر از زبان حیوانات)‌ نقل شده‌است. نام آن از نام دو شغال با نامهای كلیله و دمنه گرفته شده‌است. بخش بزرگی از كتاب اختصاص به داستان این دو شغال دارد. كلیله و دمنه در واقع تألیفی‌است مبتنی بر چند اثر هندی كه مهم‌ترین آنها پنجه تنتره ،به معنی پنج فصل و به زبان سانسكریت است. كتاب كلیله و دمنه هفده بابست- و گویند هجده باب بوده كه عبدالله بن مقفع و دیگران آن را ترجمه كرده‌اند، در قرن ششم هجری نصرالله منشی (منشی بهرام‌شاه غزنوی) آن را به زبان فارسی ترجمه كرد. این ترجمه ترجمه‌ای آزاد است و نصرالله هرجا لازم دانسته‌است ابیات و امثال بسیار از خود و دیگران آورده‌است. ترجمهٔ نصرالله منشی همان ترجمه‌ای است كه از آن به عنوان كلیله و دمنه در زبان فارسی یاد می‌شود.
حكایتی از «كلیله و دمنه » را در زیر می خوانید .
دو كبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می كردند . در فصل بهار ، وقتی كه باران زیاد می بارید ، كبوتر ماده به همسرش گفت : " این لانه خیلی مرطوب است . اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی كردن نیست . " كبوتر جواب داد : " به زودی تابستان از راه می رسد و هوا گرمتر خواهد شد . علاوه براین ، ساختن این چنین لانه ای كه هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد ، خیلی مشكل است ."
بنابراین دو كبوتر در همان لانه قبلی ماندند تا این كه تابستان فرا رسید و لانه آنها خشك تر شد و زندگی خوشی را در مزرعه سپری كردند . آنها هر چقدر برنج و گندم می خواستند می خوردند و مقداری از آن را نیز برای زمستان در انبار ذخیره می كردند . یك روز ، متوجه شدند كه انبارشان از گندم و برنج پر شده است . با خوشحالی به یكدیگر گفتند : " حالا یك انبار پر از غذا داریم . بنابراین ، این زمستان هم زنده خواهیم ماند . "
آنها در انبار را بستند و دیگر سری به آن نزدند تا این كه تابستان به پایان رسید و دیگر در مزرعه دانه به ندرت پیدا می شد . پرنده ماده كه نمی توانست تا دور دست پرواز كند ، در خانه استراحت می كرد و كبوتر نر برای او غذا تهیه می كرد . در فصل پائیز وقتی كه بارندگی آغاز شد و كبوترها نمی توانستند برای خوردن غذا به مزرعه بروند ، یاد انبار آذوقه شان افتادند . دانه های انبار بر اثر گرمای زیاد تابستان ، حجمشان كمتر از حجم اولیه شان شده بود و كمتر به نظر می رسید . كبوتر نر با عصبانیت به پیش جفت خود بازگشت و فریاد زد : " عجب بی فكر و شكمو هستی ! ما این دانه ها را برای زمستان ذخیره كرده بودیم ، ولی تو نصف انبار را ظرف همان چند روز كه در خانه ماندی ، خورده ای ؟ مگر زمستان و سرما و یخبندان را فراموش كردی ؟ " كبوتر ماده با عصبانیت پاسخ داد :
من دانه ها را نخوردم و نمی دانم كه چرا نصف انبار خالی شده ؟ "
كبوتر ماده كه از دیدن مقدار كم دانه های انبار ، متعجب شده بود ، با اصرار گفت : " قسم می خورم كه از همان روزی كه این دانه ها را ذخیره كردیم ، به آنها نگاه نكردم . آخر چطور می توانستم آنها را بخورم ؟ من در حیرتم چرا این قدر دانه های انبار كم شده است . این قدر عصبانی نباش و مرا سرزنش نكن . بهتر است كه صبور باشی و دانه های باقی مانده را بخوریم . شاید كف انبار فرو رفته باشد یا شاید موش ها انبار را پیدا كرده اند و مقداری از آنها را خورده اند . شاید هم شخص دیگری دانه های ما را دزدیده است . در هرصورت تو نباید عجولانه قضاوت كنی . اگر آرام باشی و صبر كنی ، حقیقت روشن می شود . "
كبوتر نر با عصبانیت گفت : " كافی است ! من به حرف های تو گوش نمی دهم و لازم نیست مرا نصیحت كنی . من مطمئن هستم كه هیچكس غیر از تو به اینجا نیامده است . اگر هم كسی آمده ، تو خوب می دانی كه آن چه كسی بوده است .
اگر تو دانه ها را نخوردی باید راستش را بگویی . من نمی توانم منتظر بمانم و این اجازه را به تو نمی دهم كه هر كاری دلت می خواهد بكنی . خلاصه ، اگر چیزی می دانی و قصد داری كه بعد بگویی بهتر است همین الان بگویی ." كبوتر ماده كه چیزی درباره كم شدن دانه ها نمی دانست ، شروع به گریه و زاری كرد و گفت : " من به دانه ها دست نزدم و نمی دانم كه چه بلایی بر سر آنها آمده است " و به كبوتر نر گفت كه صبر كن تا علت كم شدن دانه ها معلوم شود . اما كبوتر نر متقاعد نشد ، بلكه ناراحت تر شد و جفت خود را از خانه بیرون انداخت .
كبوتر ماده گفت : " تو نباید به این سرعت درباره من قضاوت كنی و به من تهمت ناروا بزنی . به زودی از كرده خود پشیمان خواهی شد . ولی باید بگویم كه آن وقت خیلی دیر است و بلافاصله به طرف بیابان پرواز كرد و پس از مدتی گرفتار دام صیاد شد . "
كبوتر نر ، تنها در لانه به زندگی خود ادامه داد . او از این كه اجازه نداد جفتش او را فریب دهد ، خیلی خوشحال بود . چند روز بعد هوا دوباره بارانی و مرطوب شد . دانه های انبار ، دوباره چاق تر و پرحجم تر شدند و انبار دوباره به اندازه اولش پر شد . كبوتر عجول با دیدن این موضوع ، فهمید كه قضاوتش درباره جفتش اشتباه بوده و از كرده خود خیلی پشیمان شد ، ولی دیگر برای توبه كردن خیلی دیر شده بود و او به خاطر قضاوت نادرستش تا آخر عمر با ناراحتی زندگی كرد .


دسترسی سریع