سال 1935، هواپیمای سنت اگزوپری، كه برای شكستن ركورد پرواز بین پاریس و سایگون تلاش میكرد، در صحرای بزرگ آفریقا دچار نقص فنی شد و به ناچار در همانجا فرودآمد.همین سانحه دستمایه الهام شازده كوچولو شد...
شازده كوچولو یا شهریار كوچولو، داستانی اثر «آنتوان دو سنت اگزوپری» است كه نخستین بار در سال 1943 منتشر شد. این كتاب به بیش از 250 زبان و گویش ترجمه شده و با فروش بیش از 200 میلیون نسخه، یكی از پرفروشترین كتابهای تاریخ محسوب میشود.این كتاب به عنوان بهترین كتاب قرن 20 در فرانسه انتخاب شده است.
خلاصه ی داستان :
سال 1935، هواپیمای سنت اگزوپری، كه برای شكستن ركورد پرواز بین پاریس و سایگون تلاش میكرد، در صحرای بزرگ آفریقا دچار نقص فنی شد و به ناچار در همانجا فرودآمد.
همین سانحه دستمایه الهام شازده كوچولو شد كه در آن شخصیت قهرمان داستان، خلبانی بینام، پس از فرود در بیابان با پسر كوچكی آشنا میشود. پسرك به خلبان میگوید كه از اختركی دوردست میآید و آنقدر آنجا زندگی كرده كه روزی تصمیم میگیرد برای اكتشاف اختركهای دیگر خانه را ترك كند. او همچنین برای خلبان از گل سرخ محبوبش میگوید كه دل در گرو عشق او دارد، از دیگر اختركها تعریف میكند و از روباهی كه او را این جا، روی زمین، ملاقات كرده است. خلبان و شازده چاهی را مییابند كه آنها را از تشنگی نجات میدهد اما در نهایت شازده كوچولو خلبان را در جریان تصمیم خود قرار میدهد و میگوید تصمیم گرفته به اخترك خانهاش بازگردد.
(بخش هایی از داستان «شازده كوچولو » اثر «آنتوان دو سنت اگزوپری» را به ترجمه ی احمد شاملو در زیر می خوانید .)
یك بار شش سالم كه بود تو كتابی به اسم قصههای واقعی -كه دربارهی جنگل بِكر نوشته شده بود- تصویر محشری دیدم از یك مار بوآ كه داشت حیوانی را میبلعید. آن تصویر یك چنین چیزی بود:
تو كتاب آمده بود كه: "مارهای بوآ شكارشان را همین جور درسته قورت میدهند. بی این كه بجوندش. بعد دیگر نمیتوانند از جا بجنبند و تمام شش ماهی را كه هضمش طول میكشد میگیرند میخوابند".
این را كه خواندم، راجع به چیزهایی كه تو جنگل اتفاق میافتد كلی فكر كردم و دست آخر توانستم با یك مداد رنگی اولین نقاشیم را از كار درآرم. یعنی نقاشی شمارهی یكم را كه این جوری بود:
شاهكارم را نشان بزرگتر ها دادم و پرسیدم از دیدنش ترس تان بر میدارد؟
جوابم دادند:
- چرا كلاه باید آدم را بترساند؟
نقاشی من كلاه نبود، یك مار بوآ بود كه داشت یك فیل را هضم میكرد. آن وقت برای فهم بزرگترها برداشتم توی شكم بوآ را كشیدم. آخر همیشه باید به آنها توضیحات داد. نقاشی دومم این جوری بود:
بزرگترها بم گفتند كشیدن مار بوآی باز یا بسته را بگذارم كنار و عوضش حواسم را بیشتر جمع جغرافی و تاریخ و حساب و دستور زبان كنم. و این جوری شد كه تو شش سالگی دور كار ظریف نقاشی را قلم گرفتم. از این كه نقاشی شمارهی یك و نقاشی شمارهی دو ام یخ شان نگرفت دلسرد شده بودم. بزرگترها اگر به خودشان باشد هیچ وقت نمیتوانند از چیزی سر درآرند. برای بچهها هم خسته كننده است كه همین جور مدام هر چیزی را به آنها توضیح بدهند.
ناچار شدم برای خودم كار دیگری پیدا كنم و این بود كه رفتم خلبانی یاد گرفتم. بگویی نگویی تا حالا به همه جای دنیا پرواز كرده ام و راستی راستی جغرافی خیلی بم خدمت كرده. میتوانم به یك نظر چین و آریزونا را از هم تمیز بدهم. اگر آدم تو دل شب سرگردان شده باشد جغرافی خیلی به دادش میرسد.
از این راه است كه من تو زندگیم با گروه گروه آدمهای حسابی برخورد داشتهام. پیش خیلی از بزرگترها زندگی كردهام و آنها را از خیلی نزدیك دیدهام گیرم این موضوع باعث نشده در بارهی آنها عقیدهی بهتری پیدا كنم.
هر وقت یكیشان را گیر آوردهام كه یك خرده روشن بین به نظرم آمده با نقاشی شمارهی یكم كه هنوز هم دارمش محكش زدهام ببینم راستی راستی چیزی بارش هست یا نه. اما او هم طبق معمول در جوابم در آمده كه: "این یك كلاه است". آن وقت دیگر من هم نه از مارهای بوآ باش اختلاط كردهام نه از جنگلهای بكر دست نخورده نه از ستارهها. خودم را تا حد او آوردهام پایین و باش از بریج و گلف و سیاست و انواع كرات حرف زدهام. او هم از این كه با یك چنین شخص معقولی آشنایی به هم رسانده سخت خوشوقت شده.
این جوری بود كه روزگارم تو تنهایی میگذشت بی این كه راستی راستی یكی را داشته باشم كه باش دو كلمه حرف بزنم، تااین كه زد و شش سال پیش در كویر صحرا حادثهیی برایم اتفاق افتاد؛ یك چیز موتور هواپیمایم شكسته بود و چون نه تعمیركاری همراهم بود نه مسافری یكه و تنها دست به كار شدم تا از پس چنان تعمیر مشكلی برآیم. مسالهی مرگ و زندگی بود. آبی كه داشتم زوركی هشت روز را كفاف میداد.
شب اول را هزار میل دورتر از هر آبادی مس(ك*ی) رو ماسهها به روز آوردم پرت افتادهتر از هر كشتی شكستهیی كه وسط اقیانوس به تخته پارهیی چسبیده باشد. پس لابد میتوانید حدس بزنید چه جور هاج و واج ماندم وقتی كلهی آفتاب به شنیدن صدای ظریف عجیبی كه گفت: "بی زحمت یك برّه برام بكش!" از خواب پریدم.
- ها؟
- یك برّه برام بكش...
چنان از جا جستم كه انگار صاعقه بم زده. خوب كه چشمهام را مالیدم و نگاه كردم آدم كوچولوی بسیار عجیبی را دیدم كه با وقار تمام تو نخ من بود. این بهترین شكلی است كه بعد ها توانستم از او در آرم، گیرم البته آنچه من كشیدهام كجا و خود او كجا! تقصیر من چیست؟ بزرگتر ها تو شش سالگی از نقاشی دلسردم كردند و جز بوآی باز و بسته یاد نگرفتم چیزی بكشم.
با چشمهایی كه از تعجب گرد شده بود به این حضور ناگهانی خیره شدم. یادتان نرود كه من از نزدیكترین آبادی مس(ك*ی) هزار میل فاصله داشتم و این آدمیزاد كوچولوی من هم اصلا به نظر نمیآمد كه راه گم كرده باشد یا از خستگی دم مرگ باشد یا از گشنگی دم مرگ باشد یا از تشنگی دم مرگ باشد یا از وحشت دم مرگ باشد. هیچ چیزش به بچهیی نمیبُرد كه هزار میل دور از هر آبادی مس(ك*ی) تو دل صحرا گم شده باشد.
وقتی بالاخره صدام در آمد، گفتم:
- آخه... تو این جا چه میكنی؟
و آن وقت او خیلی آرام، مثل یك چیز خیلی جدی، دوباره در آمد كه:
- بی زحمت واسهی من یك برّه بكش.
آدم وقتی تحت تاثیر شدید رازی قرار گرفت جرات نافرمانی نمیكند. گرچه تو آن نقطهی هزار میل دورتر از هر آبادی مس(ك*ی) و با قرار داشتن در معرض خطر مرگ این نكته در نظرم بی معنی جلوه كرد باز كاغذ و خودنویسی از جیبم در آوردم اما تازه یادم آمد كه آنچه من یاد گرفتهام بیشتر جغرافیا و تاریخ و حساب و دستور زبان است، و با كج خلقی مختصری به آن موجود كوچولو گفتم نقاشی بلد نیستم.
بم جواب داد:
- عیب ندارد، یك بَرّه برام بكش.
از آنجایی كه هیچ وقت تو عمرم بَرّه نكشیده بودم یكی از آن دو تا نقاشیای را كه بلد بودم برایش كشیدم. آن بوآی بسته را. ولی چه یكهای خوردم وقتی آن موجود كوچولو در آمد كه:
- نه! نه! فیلِ تو شكم یك بوآ نمیخواهم. بوآ خیلی خطرناك است، فیل جا تنگ كن. خانهی من خیلی كوچولوست، من یك بره لازم دارم. برام یك بره بكش.
- خب، كشیدم.
با دقت نگاهش كرد و گفت:
- نه! این كه همین حالاش هم حسابی مریض است. یكی دیگر بكش.
- كشیدم.
لبخند با نمكی زد و در نهایت گذشت گفت:
- خودت كه میبینی... این بره نیست، قوچ است. شاخ دارد نه...
باز نقاشی را عوض كردم.
آن را هم مثل قبلی ها رد كرد:
- این یكی خیلی پیر است... من یك بره میخواهم كه مدت ها عمر كند...
باری چون عجله داشتم كه موتورم را پیاده كنم، با بی حوصلگی جعبهای كشیدم كه دیوارهاش سه تا سوراخ داشت، و از دهنم پرید كه:
- این یك جعبه است. برهای كه میخواهی این تو است.
و چه قدر تعجب كردم از این كه دیدم داور كوچولوی من قیافهاش از هم باز شد و گفت:
- آها... این درست همان چیزی است كه میخواستم! فكر میكنی این بره خیلی علف بخواهد؟
- چطور مگر؟
- آخر جای من خیلی تنگ است...
- هر چه باشد حتماً بسش است. بره یی كه بت دادهام خیلی كوچولوست.
- آن قدرهاهم كوچولو نیست... اِه! گرفته خوابیده...
و این جوری بود كه من با شهریار كوچولو آشنا شدم.
خیلی طول كشید تا توانستم بفهمم از كجا آمده. شهریار كوچولو كه مدام مرا سوال پیچ میكرد خودش انگار هیچ وقت سوالهای مرا نمیشنید. فقط چیزهایی كه جسته گریخته از دهنش میپرید كم كم همه چیز را به من آشكار كرد. مثلا اول بار كه هواپیمای مرا دید (راستی من هواپیما نقاشی نمیكنم، سختم است.) ازم پرسید:
- این چیز چیه؟
- این "چیز" نیست: این پرواز میكند. هواپیماست. هواپیمای من است.
و از این كه بهاش میفهماندم من كسیام كه پرواز میكنم به خود میبالیدم.
حیرت زده گفت:
- چی؟ تو از آسمان افتادهای؟
با فروتنی گفتم:
- آره.
گفت:
- اوه، این دیگر خیلی عجیب است!
و چنان قهقههی ملوسی سر داد كه مرا حسابی از جا در برد. راستش من دلم میخواهد دیگران گرفتاریهایم را جدی بگیرند.
خندههایش را كه كرد گفت:
- خب، پس تو هم از آسمان میآیی! اهل كدام سیارهای؟...
بفهمی نفهمی نور مبهمی به معمای حضورش تابید. یكهو پرسیدم:
- پس تو از یك سیارهی دیگر آمدهای؟
آرام سرش را تكان داد بی این كه چشم از هواپیما بردارد.
اما جوابم را نداد، تو نخ هواپیما رفته بود و آرام آرام سر تكان میداد.
گفت:
- هر چه باشد با این نباید از جای خیلی دوری آمده باشی...
مدت درازی تو خیال فرو رفت، بعد برهاش را از جیب در آورد و محو تماشای آن گنج گرانبها شد.
فكر میكنید از این نیمچه اعتراف "سیارهی دیگر"ِ او چه هیجانی به من دست داد؟ زیر پاش نشستم كه حرف بیشتری از زبانش بكشم:
- تو از كجا میآیی آقا كوچولوی من؟ خانهات كجاست؟ برهی مرا میخواهی كجا ببری؟
مدتی در سكوت به فكر فرورفت و بعد در جوابم گفت:
- حسن جعبهای كه بم دادهای این است كه شبها میتواند خانهاش بشود.
- معلوم است... اما اگر بچهی خوبی باشی یك ریسمان هم بِت میدهم كه روزها ببندیش. یك ریسمان با یك میخ طویله...
انگار از پیشنهادم جا خورد، چون كه گفت:
- ببندمش؟ چه فكر ها!
- آخر اگر نبندیش راه میافتد میرود گم میشود.
دوست كوچولوی من دوباره غش غش خنده را سر داد:
- مگر كجا میتواند برود؟
- خدا میداند. راستِ شكمش را میگیرد و میرود...
- بگذار برود...اوه، خانهی من آنقدر كوچك است!
و شاید با یك خرده اندوه در آمد كه:
- یكراست هم كه بگیرد برود جای دوری نمیرود...
به این ترتیب از یك موضوع خیلی مهم دیگر هم سر در آوردم: این كه سیارهی او كمی از یك خانهی معمولی بزرگتر بود.این نكته آنقدرها به حیرتم نینداخت. میدانستم گذشته از سیارههای بزرگی مثل زمین و كیوان و تیر و ناهید كه هركدام برای خودشان اسمی دارند، صدها سیارهی دیگر هم هست كه بعضیشان از بس كوچكند با دوربین نجومی هم به هزار زحمت دیده میشوند و هرگاه اخترشناسی یكیشان را كشف كند به جای اسم شمارهای بهاش میدهد. مثلا اسمش را میگذارد "اخترك 3251".
دلایل قاطعی دارم كه ثابت میكند شهریار كوچولو از اخترك ب612 آمدهبود.