الیور بیكن در بالای خانه ای مشرف به گرین پارك زندگی می كرد. او آپارتمانی داشت؛ صندلیها كه پنهانشان كرده بودند، در زوایایی مناسب قرار داشتند. كاناپه ها كه روكی برودری دوزی شده داشتند، درگاه پنجرهها را پر كرده بودند....
درباره ی نویسنده: آدلاین ویرجینیا وولف ، بانوی رماننویس، مقالهنویس، ناشر و منتقد انگلیسی بود كه آثار برجستهای چون خانم دالووی (1925)، به سوی فانوس دریایی (1927) و اتاقی از آن خود (1929) را به رشته تحریر درآوردهاست. ویرجینیا وولف نویسنده رمانهای تجربی است كه سعی در تشریح واقعیتهای درونی انسان دارد.
( داستان كوتاه « دوشس و جواهرفروش» اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .)
«دوشس و جواهر فروش»
الیور بیكن در بالای خانه ای مشرف به گرین پارك زندگی می كرد. او آپارتمانی داشت؛ صندلیها كه پنهانشان كرده بودند، در زوایایی مناسب قرار داشتند. كاناپه ها كه روكی برودری دوزی شده داشتند، درگاه پنجرهها را پر كرده بودند. پنجرهها، سه پنجره ی بلند، اطلس پر نقش و نگار و تور تمیز را تمام و كمال به نمایش می گذاشتند. قفسه ی چوب ماهون زیر بار نوشیدنی های اصل شكم داده بود. و او از پنجره ی وسطی به پایین و به سقفهای شیشه ای اتومبیلهای مد روز متوقف در كنار جدولهای باریك خیابان پیكادلی نگاه می كرد. نقطه ای مركزی تر از این نمی شد تصور كرد. و در ساعت هشت صبح پیشخدمت مرد صبحانه ای او را در یك سینی میآورد؛ پیشخدمت روبدشامبر ارغوانی تا كرده ی او را باز می كرد؛ با ناخن های بلند و تیز خود نامه های الیور را می گشود و كارت های دعوت سفید و ضخیمی را بیرون می آورد كه امضای دوشسها، كنتسها، ویسكنتسها و دیگر بانوان متشخص بر آن ها حك شده بود. بعد نوبت شست و شو بود؛ سپس نان تست خود را می خورد؛ بعد روزنامه اش را كنار آتش سوزان و روشن زغالهای الكتریكی می خواند.
خطاب به خود میگفت: «مواظب باش الیور. تو كه زندگی ات را در كوچه ای باریك و كثیف شروع كردی، تو كه ...» و او به پایین و به ساق پاهایش نگاه میكرد، چقدر در آن شلوار خوش قواره شكیل بود؛ به چكمه هایش نگاه كرد؛ به گترها. همه شیك بود، می درخشیدند؛ توسط بهترین خیاطان در ناحیه ی ساویل رو و از بهترین پارچهها دوخته شده بودند. اما او اغلب این لباسها را از تن بیرون میآورد و همان پسر بچه در كوچه ی تاریك می شد. یك بار به جاه طلبی زیاده ی خود فكر كرده بود – فروختن سگهای دزدی به زنان آلامد در وایت چپل. و یك بار هم گیر افتاد و مادرش التماس كرده بود «وای الیور»، «وای الیور! پسرم كی میخواهی عاقل شوی؟» ... بعد پشت یك پیشخوان رفته، ساعتهای مچی ارزان قیمت فروخته بود؛ بعد از آن كیفی را به آمستردام برده بود ... با یاد آن خاطره زیر لب خندید، الیور پیر، جوانی اش را به یاد میآورد. آری با آن سه قطعه الماس بارش را بسته بود؛ بعد هم برای زمرد كارمزد خوبی گرفت. پس از آن اتاق خصوصی در پشت مغازه ای درهاتون گاردن گرفت؛ اتاقی با ترازو، گاو صندوق، ذره بینهای ضخیم مخصوص. و بعد ... و بعد ... باز هم زیر جلكی خندید. وقتی در آن غروب داغ از رسته ی جواهر فروشان گذشت كه داشتند از قیمتها، معادن طلا، الماسها، گزارشهای رسیده از آفریقای جنوبی بحث می كردند، یكی از آن ها در موقع عبور او انگشت بر بینی گذاشت و زمزمه كرد«هوم». چیزی بیش از زمزمه نبود، نه چیزی بیشتر از سقلمه ای روی شانه، انگشتی روی بینی، وزوزی كه از رسته ی جواهر فروشان درهاتون گاردن در آن بعد از ظهر داغ به گوش می رسید، بله سالها پیش بود! اما هنوز الیور عرق آن روز را بر مهرههای پشتش احساس می كرد، سقلمه، نجوایی كه معنایش این بود، «نگاهش كن، الیور جوان است، جواهر فروش جوان – همین كه میرود» آن موقع جوان بود. و بهتر لباس می پوشید؛ و اوایل یك درشكه ی خوشگل داشت؛ بعد یك اتومبیل؛ در ابتدا در بالكن می نشست و بعد در لژ مخصوص تئاتر. و ویلایی در ریچموند مشرف به رودخانه خرید، با انبوه بوتههای رز سرخ و مادمازلی كه هر بامداد یكی می چید و در یقه ی كت او جای می داد.
«خُب،» الیور بیكن در حالی كه بلند می شد و كش و قوس میآمد، گفت «خُب... » و زیر تصویر بانویی پیر ایستاد كه روی پیش بخاری قرار داشت و دست هایش را بلند كرد «من سوگندم را حفظ كرده ام» گفت و بار دیگر دستهایش را روی هم گذاشت، كف بر كف، انگار میخواست به او ادای احترام كند. «من شرط را برده ام.» همین طور بود؛ او ثروتمندترین جواهرفروش در انگلستان بود؛ اما انگار بینی اش كه دراز بود و كش دار، مثل خرطوم فیل، میخواست با همان لرزش عجیب پرههای خود بگوید (اما به نظر می رسید نه فقط پرههای بینی كه تمام آن می لرزید) كه او هنوز خرسند نبود؛ هنوز چیزی را زیرزمین كمی جلوتر بو می كشید؛ گرازی غول پیكر را در مرتعی مملو از قارچهای خوراكی تصور كنید؛ پس از آن كه قارچها را از زیر خاك بیرون می كشد، همچنان بوی قارچی بزرگ تر، سیاه تر جایی دورتر، از زیر زمین به مشامش میرسد. از همین رو الیور همیشه در مركز ثروتمند می فیر به دنبال قارچی سیاه تر و بزرگ تر بود.
سنجاق مروارید نشان روی كراواتش را مرتب كرد، بارانی شیك و آبی رنگ خود را پوشید؛ دستكش های زرد رنگ و عصایش را برداشت؛ و تلوتلو خوران همان طور كه از پلهها پایین میآمد با بینی دراز و نوك تیزش نیمی آه می كشید و نیمی بو، همین طوری بود كه به میدان پیكادلی قدم گذاشت. مگر نه آن كه مردی غمگین بود، مردی ناخشنود، مردی كه گر چه شرط را برده بود هنوز به دنبال چیزی پنهان شده می گشت؟
در حین راه رفتن كمی تلو تلو می خورد، مثل شتر باغ وحش كه از این سو به آن سو تاب می خورد وقتی در جاده ی آسفالته راه می رود، پر از بقالها و همسرانشان كه در پاكت های كاغذی چیز می خورند و تكه های كوچك كاغذهای نقره ای را مچاله می كنند و روی زمین می اندازند. شتر از بقالها بیزار است؛ شتر از سهم خود ناراضی است؛ شتر دریاچه ی آبی را می بیند و ردیف درختهای نخل را در جلوی آن. پس جواهرفروش بزرگ، بزرگ ترین جواهرفروش در سرتاسر جهان، با لباسی برازنده، با دستكش هایش، با عصایش، اما همچنان ناخشنود، خرامان از میدان پیكادلی می گذشت تا به آن مغازه ی كوچك سیاه رسید كه در فرانسه، در آلمان، در اتریش، در ایتالیا و در سراسر آمریكا شهرت داشت، مغازه ی كوچك و تاریك در خیابان بانداستریت.
طبق معمول بی آن كه حرفی بزند طول مغازه را طی كرد، گر چه چهار مرد، دو تن پیر، مارشال و اسپنسر، و دو تن جوان، هاموند و ویكس، هنگام عبور او پشت پیشخوان صاف ایستادند و نگاهش كردند، به او غبطه می خوردند. فقط با اشاره ی یك انگشت پوشیده در دستكش كهربایی رنگ به حضور آن ها پاسخ گفت. به داخل رفت و در اتاق خصوصی اش را پشت سر بست.
سپس حفاظ آهنی پنجره را باز كرد. هیاهوی باند استریت به درون سرازیر شد؛ صدای رفت و آمد اتومبیلها در دور دست. نور چراغهای چشمك زن در پشت مغازه به بالا می تابید. درختی شش برگ سبز خود را جنباند، چرا كه ماه ژوئن بود. اما مادمازل با آقای «فدر» در كارخانه ی آبجوسازی ازدواج كرده بود – حالا كسی نبود كه بر یقه ی كت او گل رز بگذارد.
«خُب» نیمی آه و نیمی خرناس كشان گفت «خُب...» بعد فنری را در دیوار كشید و صفحه ای صاف آرام كنار رفت و پشت آن پنج، نه، شش گاوصندوق ظاهر شد، همه از فولاد جلا داده شده. كلیدی را چرخاند؛ قفل یكی را باز كرد؛ بعد یكی دیگر را. پوشش داخلی همه ی آن ها از حریر ارغوانی تیره بود؛ همه پر از جواهر بود – دستبندها، گردنبندها، حلقهها، نیم تاجها، تاج دوكها؛ سنگهای درشت در صدفهای بلوری؛ یاقوتها، زمردها، مرواریدها، الماسها. همه امن، درخشان، خنك با این حال با نور درونی شان تا ابد مشتعل بودند.
الیور به مروارید ها نگاه میكرد، گفت: «اشكها!»
به یاقوتها می نگریست، گفت: «خون قلبها!»
الماسها را زیر و رو می كرد طوری كه برق می زدند و می درخشیدند، ادامه داد: «باروت!»
«آن قدر باروت كه میشد با آن می فیر را به آتش كشید. آسمان رفیع، رفیع، رفیع!» سرش را به عقب برد و صدایی مثل شیهه ی اسب از او بیرون آمد.
تلفن روی میزش با صدایی خفه و مقهورانه وزوزی كرد. در گاو صندوق را بست گفت « ده دقیقه ی دیگر، نه قبل از آن.» و پشت میز تحریر خود نشست و به سر امپراطوران روم نگاه كرد كه روی دكمه سردستهایش حك شده بودند. و باز لباس از تن بیرون آورد و همان پسر بچه ای شد كه در كوچه تیله بازی میكرد، جایی كه یكشنبهها سگ های دزدی را می فروخت. همان پسر بچه ی شرور و ناقلا، با لبهایی مثل آلبالوهای تر. انگشتهایش را در دل و روده ی شكمبه ها فرو می كرد؛ در ماهیتابه های پر از ماهی سرخ شده دست می برد؛ در میان جمعیت وول می خورد. لاغر بود، فرز، با چشمهایی مثل سنگ های شسته شده. و اكنون – اكنون – عقربههای ساعت تیك تاك میكرد. یك، دو، سه، چهار ... دوشس لامبورن، دختر صدها ارل در انتظار شرفیابی بود. دوشس ده دقیقه ای روی صندلی كنار پیشخوان منتظر می ماند. در انتظار شرفیابی بود. منتظر می ماند تا وقتی او آمادگی دیدنش را داشته باشد. به ساعت در قاب چرمی خیره نگاه می كرد. عقربه تكان خورد. ساعت با هر تیك تاك خود چیزی به او می داد – این طور به نظر می رسید – پاته ی جگر غاز؛ یك گیلاس شامپاین؛ گیلاسی دیگر از براندی اعلا؛ سیگاری به ارزش یك گینی. همان طور كه ده دقیقه می گذشت ساعت آن ها را روی میز كنار او قرار داد. سپس صدای قدم هایی سبك را روی پله ها شنید كه نزدیك می شدند؛ صدای خش خش در راهرو. در باز شد. آقای هاموند خودش را به دیوار چسباند. اعلام كرد: «سركار علیه!»
همان جا منتظر شد، چسبیده به دیوار. و الیور در حالی كه بلند می شد می توانست خش و خش لباس دوشس را موقع آمدن بشنود. بعد او ظاهر شد، پهنای در را پر كرد، اتاق را با رایحه ای انباشت، با شأن و مقام، تكبر، تفاخر، افاده ی همه ی دوكها و دوشسها كه همه در موجی جمع شده بود. و همان طور كه موج در هم می شكند، او نیز در هنگام نشستن در هم شكست و آب را بر سر و روی الیور بیكن، جواهرفروش بزرگ پاشید و پخش كرد و فرو ریخت. او را با رنگهای براق و روشن، سبز، سرخ، بنفش پوشاند؛ و عطرها؛ و رنگین كمانها و پرتو نورهایی كه از انگشتهایش ساطع می شد، از لابلای بادبزنها بیرون می ریخت، از ابریشم می تراوید؛ چرا كه او خیلی تنومند بود، خیلی فربه، به سختی در تافته ی صورتی رنگ جا گرفته بود و از دوران اوج خود فاصله داشت. مثل چتری با پره های فراوان، مثل طاووسی با پرهای بسیار، كه پرههایش را می بندد، كه پرهایش را جمع می كند، او نیز فرود آمد و همان طور كه در مبل راحتی چرم فرو رفت خود را بست.
دوشس گفت: «صبح بخیر، آقای بیكن.» و دستش را كه از میان دستكش سفیدش بیرون زده بود جلو آورد. و الیور همان طور كه با او دست می داد تعظیم كرد. و وقتی دستها یكدیگر را لمس كردند بار دیگر پیوند قدیمی بین آن دو پا گرفت. آن ها دوست بودند، با این حال دشمن هم؛ مرد آقا بود؛ زن نیز بانویی؛ هر یك دیگری را فریب می داد و هر یك به دیگری نیاز داشت، هر یك از دیگری می ترسید، هر یك همین را حس می كرد و هر باری كه در آن اتاق پشتی و كوچك با نور سفید و روشن بیرون، و درختی با شش برگ و صدای خیابان در دور دست و در پس گاو صندوقها با هم دست می دادند این را می دانستند.
و امروز – دوشس، من امروز چه كاری می توانم برای شما انجام دهم؟» الیور با ملایمت بسیار گفت. دوشس باز كرد؛ قلبش را؛ قلب خصوصی اش را به گستردگی گشود. و با آهی، اما بی كلامی، از داخل كیف دستی اش كیسه ای از جنس جیر در آورد؛ شبیه راسویی زردرنگ به نظر می رسید. و مرواریدها را از شكافی در شكم راسو بیرون آورد. ده مروارید از شكم راسو بیرون غلتید – یك، دو، سه، چهار، مثل تخم های پرنده ای آسمانی.
آقای بیكن عزیز، این همه ی چیزی است كه برایم باقی مانده» به ناله گفت. پنج، شش، هفت، به پایین غلتیدند، از شیب و دامنه های كوهی فراخ كه بین زانوهای او بود به میان دره ای باریك غلتیدند – هشتمی، نهمی و دهمی. همه در روشنایی تافته ی هلویی رنگ جای گرفتند. ماتم زده گفت: «ده مروارید اپل بای است. آخرینشان ... آخرین همه ی آنها.» الیورد دست دراز كرد و یكی از مرواریدها را بین انگشت شست و سبابه گرفت. گرد بود، درخشان بود. اما آیا اصل بود یا بدل؟ یعنی باز داشت دروغ می گفت؟ جرأتش را داشت؟ انگشت گوشتآلود و بالشتكی خود را روی لبهایش گذاشت. « اگر دوك می دانست ...» به نجوا گفت: «آقای بیكن عزیز، كمی بدشانسی آوردیم...» یعنی باز هم قمار كرده بود؟ هیس هیس كنان گفت: «آن نابكار! آن متقلب!»
آن مرد با گونه های استخوانی؟ و نابكار. و دوك آدم عصا قورت داده ای است، با خط ریشهای دو طرف صورتش؛ یعنی اگر می دانست سرش را می برید، حبسش می كرد – چه می دانم، الیور با خود فكر می كرد و به گاو صندوقش زل زده بود.
نالید و گفت «آرامینتا، دافنه، دیانا. این برای آن هاست.»
بانوان آرامینتا، دافنه، دیانا دختران او بودند. او آن ها را می شناخت؛ تحسینشان می كرد. اما این دیانا بود كه او دوستش داشت.
با عشوه ای افزود: « شما از همه ی اسرار من با خبرید.» اشكها لغزید؛ اشكها سرازیر شد؛ اشكها، مثل الماسها، پودر را از شیار گونههای هلویی رنگ او جمع می كردند.
زمزمه كرد: «دوست قدیمی، دوست قدیمی.»
او نیز تكرار كرد: «دوست قدیمی، دوست قدیمی.» انگار واژهها را مزه مزه می كرد.
الیور پرسید: «چقدر؟»زن مرواریدها را با دستش پوشاند.
به نجوا گفت: «بیست هزار تا.»یكی را در دستش نگه داشت، اما بدل بودند یا اصل؟ جواهر اپل بای – آیا دوشس قبلاً با همین نام آن ها را نفروخته بود؟ زنگ را برای احضار اسپنسر یا هارموند به صدا در میآورد تا بگوید. "بگیر و آزمایش كن." دستش را به طرف زنگ دراز كرد.
زن جلوی حركت او را گرفت و شتاب زده گفت: «شما هم فردا می آیید؟ نخست وزیر اعلیحضرت ... » مكثی كرد. وافزود «و دیانا.»
الیور دستش را از زنگ برداشت. به پشت سر زن نگاه كرد، به پشت خانه ها در باند استریت. اما اكنون خانههای باند استریت را نمی دید، بلكه رودخانه ای خروشان را دید و ماهیان قزل آلای جست و خیزكنان و ماهیان آزاد را؛ و نخست وزیر و خودش را نیز، در جلیقههای سفید و سپس دیانا. به مروارید توی دستش نگاه كرد. اما چطور می توانست آن را محك بزند، در نور رودخانه، در پرتو چشم های دیانا؟ اما چشمهای دوشس به او بود.
با ناله گفت: « بیست هزار تا. حیثیت من!»
حیثیت مادر دیانا! او دسته چك را به طرف خودش كشید و قلمش را درآورد.
نوشت: « بیست.» سپس از نوشتن باز ماند. چشمهای پیرزن در تصویر خیره به او بود – چشمهای پیرزن، مادرش.
به او هشدار داد: «الیور! حواست هست؟ احمق نشو!»
«الیور!» دوشس با لحنی ملتمسانه گفت. حالا «الیور» بود نه «آقای بیكن». برای تعطیلات طولانی آخر هفته می آیی؟
تنها در جنگل با دیانا! سواری در جنگل تنها با دیانا!
نوشت «بیست» و امضا كرد.
- بفرمایید:
و در این لحظه، وقتی زن از روی صندلی برخاست، تمام پرههای چتر، همه ی پرهای طاووس باز شد، درخشش موج، شمشیرها و نیزههای آجین كورت. و دو مرد پیر و دو مرد جوان، اسپنسر و مارشال، ویكس و هاموند، وقتی او دوشس را از میان مغازه تا دم در مشایعت می كرد، در حالی كه به او غبطه می خوردند صاف ایستادند. و او دستكش زرد رنگ خود را در برابر صورت آن ها تاب داد و دوشس حیثیتش را - چكی به مبلغ بیست هزار پوند را با امضای او محكم در دستهای خود نگه داشته بود.
«اصل اند یا بدل؟» الیور در همان حال كه در اتاق خود را می بست از خود پرسید. آن جا بودند، ده مروارید روی كاغذ جوهر خشك كن روی میز. آن ها را نزدیك پنجره برد. در برابر نور زیر ذره بین خود گرفت ... پس این قارچی بود كه او از دل خاك بیرون كشیده بود! تا مغزش گندیده بود – تا ته گندیده بود!
آهی كشید «مادر مرا ببخش» دستهایش را بالا آورد انگار از پیرزن تصویر طلب بخشش می كرد. و بار دیگر پسر بچه ای شد در كوچه ای كه یكشنبه ها سگ های دزدی را می فروختند. در حالی كه كف دست هایش را روی هم قرار می داد به نجوا گفت: «چون كه آخر هفته ی طولانی در پیش داریم.»