داستان فرهنگ : تپه های مجاور آسمان « تپه های مجاور آسمان »

این اسم درست بود ولی استبان هرگز آنرا چنین نمی نامید. كلبه ای كه عمویش ساخته بود در محله « مجاور آسمان » قرار داشت و فقط استبان بود كه این را می دانست.

1396/04/12
|
15:14

انریكه كونگرائینس مارتین اهل پرو به سال 1932 در لیما متولد شده است . او در كتاب « لیما ، ساعت صفر» وضع غم انگیز زندگی زاغه نشین ها را به خوبی توصیف كرده است و پس از آن هم دررمان « یك مرده ؟ نه ، بسیاری » این كار را دنبال كرده است.
اغلب قهرمان های آثار او افراد بیكاری هستند كه در آستانه جنون قرار دارند و یا از فرط گرسنگی رو به مرگند. از مشخصات سبك او كه در اینجا عرضه می شود از « تپه های مجاور آسمان » كه در نزدیك پایتخت پرو قرار دارد یاد شده است.
تپه های مجاور آسمان
استبان نگاهی به پایین انداخت و اسكناس نارنجی رنگ را دید. از تپه تا جاده پایین آمد و پس از چند قدم راهپیمایی در نزدیكی راه باریكی كه به موازات جاده اصلی كشیده شده بود اسكناس را مشاهده كرد. با تردید، ناباور، خم شد و آنرا به دست گرفت. ده ، ده ، ده ، یك اسكناس « ده سولی » بود ، اسكناسی كه « پسه تا» های بسیار و « رآل» های بی شماری ارزش داشت. دقیقا چند رآل؟ نشان چه ثروتی بود؟ استبان آن قدر نمی دانست كه بتواند وارد حسابهایی این قدر پیچیده شود، اما همین برایش كافی بود كه بداند این اسكناس از كاغذ سرخ است و چپ و راست رویش یك عدد ده نوشته شده است.
از جاده گذشت و وارد محوطه ای پرآشغال شد. به كوچه ای قدم گذاشت و از آنجا توانست بازار مردم ثروتمند را ببیند. این شهر لیما بود، لیما ، لیما ؟ كلمه برایش معنی نداشت . به یاد آورد كه عمویش از لیما به عنوان شهری بزرگ ، چندان بزرگ كه یك میلیون آدم در آن زندگی می كردند با او سخن گفته است.
ایستاد و اندیشید : شهر ، بازار ثروتمندان ، ساختمانهای سه چهار طبقه ، اتومبیل ، توده آدمها و اسكناس نارنجی در جیب شلوار . سپس لحظه ای گردش كرد ، به سنتیس كه جزو شهر بود رسید. مردم در جنبش بودند، در همه جهت در تك و پو بودند ، و اوهمواره بی حركت در میان این همه جنبش مانده بود.
چند بچه همسال او در پیاده رویی بازی می كردند. استبان در چند متری ایستاد كه رفت و آمد توپها را نظاره كند . سپس ، مدتی گذشت ، بچه ها رفتند ، مگر یكی از آنها كه تقریبا همسال استبان بود. لباسش عبارت از یك شلوار بود و یك پیراهن خاكی.
از استبان پرسید:
- اهل اینجایی ؟
استبان احساس كرد كه منقلب شده است و ندانست چگونه توضیح بدهد كه از هنگام رسیدن به آنجا ، یعنی از چند روز پیش ، روی تپه زندگی می كند.
بچه دیگر پرسید:
- مال كجایی؟
- آنجا ، بالای تپه.
و محلی را كه از آنجا آمده بود نشان داد.
- از آگوستینو؟
استبان لبخند زنان جواب داد:
- بله ، از همان جا.
این اسم درست بود ولی استبان هرگز آنرا چنین نمی نامید. كلبه ای كه عمویش ساخته بود در محله « مجاور آسمان » قرار داشت و فقط استبان بود كه این را می دانست.
بچه دیگر پس از لحظه ای گفت:
- من خانه ای ندارم.
تیله ای به زمین انداخت و فریاد زد:
- تف ، خانه ای ندارم.
استبان پرسید:
- پس كجا زندگی می كنی؟
- در بازار ، از میوه ها مواظبت می كنم و گاهی هم می خوابم.
و دوستانه افزود:
- اسمت چیه؟
- استبان
- اسم من هم پدروست.
با هم به راه افتادند . كمی قدم زدند. بیش از پیش آدم بود، بیش از پیش خانه بود. در خیابان بیش از پیش اتومبیل دیده می شد.
استبان كه اسكناس را به دوستش نشان می داد گفت:
- ببین چه پیدا كرده ام.
پدرو كه اسكناس را می گرفت ، پرسید:
- اوه، كجا پیدا كردی ؟
- نزدیك تپه.
- چه كارش می كنی ؟
- نگهش میدارم.
- اما اگه من بودم با اون معامله ها می كردم. قسم می خورم.
- چه جور معامله ای ؟
- هزار جور معامله میشه كرد. تو چند روز هر كدوم می تونیم ده سول بیشتر داشته باشی.
استبان با حیرت پرسید:
- ده سول بیشتر؟
- تو اهل لیمایی؟
استبان سرخ شد:
- نه اهل تارما هستم.
و ورودش به لیما ، خانه های دامنه تپه ، وسط تپه و بالای تپه را به خاطر آورد. از آنجا شهر را چنان زیر پای خود دیده بود كه خود را در جوار آسمان پنداشته بود.
پدرو گفت:
- در لیما خیلی معامله ها میشه كرد. مثلا خریدن مجله و داستانهای مصور و بلافاصله فروختن آنها . امشب می تونیم پانزده سول داشته باشیم.
- پانزده سول؟
- مطمئنا . پانزده سول، دو سول و نیم اضافه مال تو ، دو سول و نیم دیگه مال من. چه فكر می كنی ، ها؟
دو پسر بچه بعد از ناهار به هم رسیدند. پدرو به استبان یاد دادكه چطور به ركاب ترامواها چنگ بیندازدتا به وسط شهر برسد، دوان دوان از وسط خیابان بگذرد و در شهر جمعیت را بشكافد...
جلو در بزرگی رسیدند. داخل یك حیاط انواع مجله ها وجود داشت، مردها ، زنها ، بچه ها ، انواع مجله هایی را كه می خواستند انتخاب می كردند.
پدرو به قفسه ای نزدیك شد یك بسته مجله زیر بغل گرفت . بعد آنها را شمرد و به استبان گفت:
- پول بده.
برای استبان مشكل بود كه از اسكناس دل بكند. پرسید:
- درست ده سول میشه؟
- بله ،درست. ده مجله، هر كدام یه سول.
استبان پول را به مرد چاقی داد و همراه دوستش بیرون رفت.
در میدان سان مارتین مستقر شدند. روی یكی از دیوارهای كوتاهی كه چمن دورش را گرفته بود مجله ها را په كردند و شروع به فریاد زدن كردند:
- مجله ، مجله ، یكی یك سول و نیم.
كمی بعدش فقط شش مجله مانده بود و بقیه به فروش رسیده بود. پدرو با غرور گفت:
- چی فكر می كنی ، ها؟
- خوبه، خوبه....
و احساس كرد كه نسبت به دوستش ، به شریكش ، سرشار از حقشناسی است.
فروش مجله ادامه داشت.
- مجله، مجله، یكی یك سول و نیم.
در ساعت چهار و نیم فقط یك مجله مانده بود.
پدرو گفت:
- آخ كه دارم از گرسنگی می میرم. می تونی بری برام یك نون یا یه شیرینی بخری؟
استبان جواب داد:
- مانعی نداره.
پدرو یك سول از جیبش درآورد و توضیح داد:
- اینو از دوسول و نیم درآمد خودم میدم.
- بله، میدونم.
پدرو كه نبش خیابان را نشان می داد گفت:
- تا سینما میری جلو، بعد وارد خیابان اول دست راست میشی ، در پنجاه متری یه مغازه اس كه مال ژاپنیهاس. یه نون یا ژامبون یا موز و كمی بیسكویت بخر.
استبان از خیابان گذشت، از لابلای دو اتومبیل كه ایستاده بودند عبور كرد و جهتی را كه پدرو نشان داده بود در پیش گرفت.
كمی بعد ، پاكت بیسكویت به دست بر می گشت.
از جلو سینما عبور كرد. ایستاد كه آگهی ها را تماشا كند.سپس از وسط خیابان گذشت و به محلی رسید كه هر دو كالای خود را پهن كرده بودند. اما از پدرو اثری نبود. آیا استبان اشتباه كرده بود؟ نه ، حتما همانجا بود. فكر كرد تاخیر كرده است و پدرو حتما به دنبال او می گردد. زمان گذشت و پدرو و پانزده سول . اعلان های نورانی روشن می شد. مردم با سرعت بیشتری راه می رفتند. استبان ، بی حركت، تكیه داده به دیواری ، پاكت بیسكویت به دست آنجا بود. پرسید چه ساعتی است. شش و ده دقیقه بود.
یعنی پدرو فریبش داده بود؟ اسكناس نارنجی رنگش را دزدیده بود؟.....
دیگر ساعت هفت شده بود . استبان به خودش فشار آورد كه گریه نكند.
خسته از انتظار ، ضمن آنكه دندان بر بیسكویت می فشرد ، مشوش ، به راه افتاد ، روی ركاب تراموایی نشست تا به محله اش بازگردد.
لیما نخستین درس خود را به او داده بود و او آن را به خوبی درك كرده بود.

دسترسی سریع