رمان «ویلت»اثری بسیار زیبا،خواندنی وجذاب ازشارلوت برونته است كه مخاطبان زیادی راجذب خودكرده و برای خیلی از خوانندگانش كتابی بینظیر بوده است. «ویلت» دربردارنده داستان و روایتی متفاوت است كه در این داستان رنج و مشكلات را به تصویر كشیده است
درباره ی نویسنده : شارلوت برونته نویسنده و شاعر انگلیسی بود. او و دو خواهرش به نامهای امیلی و آن نویسندگان شهیر انگلیسی هستند كه به خاطر عمر كوتاهشان نیز شهرت دارند. یكی از معروفترین كتابهای وی رمان جین ایر است.
رمان «ویلت» اثری بسیار زیبا، خواندنی و جذاب از شارلوت برونته است كه مخاطبان زیادی را جذب خودكرده و برای خیلی از خوانندگانش كتابی بینظیر بوده است. «ویلت» دربردارنده داستان و روایتی متفاوت است كه در این داستان رنج و مشكلات را به تصویر كشیده است. همچنین مشكلاتی كه برای انجام دادن وظایف، فرار كردن از بیكاری و به بطالت گذراندن روزها، جستوجو و كنجكاوی انسانها، درگیری و كشمكش برای عشق و درمجموع با سرنوشت آدمی آمده است آشنا خواهید شد.
در كتاب «ویلت» قهرمان داستان و شخصیت اصلی آن لوسی نام دارد و داستان سفری را در این كتاب می خوانید كه لوسی به آن سفر میرود.
لوسی در داستان ویلت دارای اندوه و غم بزرگی است كه این غم مدتها با او است و او بهشدت احساس تنهایی و انزوا میكند. لوسی در یك حادثه و اتفاق غمانگیزی خانواده خودش را از دست داد و به شهر ویلت كه یك شهر خیالی و ساخته ذهن خواننده است میرود. شهر ویلت یك شهر فرانسه زبان زیبا است كه لوسی برای درس خواندن به آنجا رفت و در یك مدرسه دخترانه مشغول به تحصیل شد.
در كتاب «ویلت» سرنوشت و داستان زندگی شخصی لوسی را می خوانید كه در طول این مدت با اتفاقها و فاجعههای بزرگی در زندگی روبرو رو میشود .
بخش هایی از این رمان را در زیر بخوانید :
دكتر جان. مادام بگز زن مقاومی بود. همهی دنیا را تحمل میكرد اما دلش برای هیچچیز این دنیا نمیسوخت. حتی وجود بچههایش خدشهای به صبر و آرامشش وارد نمیكرد. البته به فكر آنها بود. خركاری لازم بود برای آنها میكرد و بهسلامتی و اوضاع جسمی آنها توجه نشان میداد؛ اما انگار هیچوقت دلش نمیخاست بچههایش را روی زانوهایش بنشاند. لبهای قرمزشان را ببوسد، محكم آنها را به آغوش بكشد، غرق ناز و نوازش كند و كلمات محبتآمیز بر آنها ببارد.
گاهی میدیده كه توی باغ نشسته است و از دور به كوچولوها نگاه میكند كه همراه پرستارشان درگذر گاه قدم میزدند. از قیافهاش معلوم بود كه به فكر آنها است. میدانستم كه از خیلی وقتها به آیندهی آنها فكر میكند. بااینحال حتی اگر بچهی كوچكترش ریزه میزِ و ظریف اما تودلبرو...
من سؤالی كردم و او در جوابم گفت كه همسر مرحومش میگفت: آقای هوم این شیفتگی علم را زا یكی از داییهای فرانسوی و دانشمندش به ارث برده است. آقای هوم علاوه بر اصل و نسب اسكاتلندیاش ظاهراً اصل و نسب فرانسوی هم داشت. خویشاوندان هم داشت كه هنوز در فرانسه زندگی میكردند. بارها مقابل اسمش حرف (دِ) گذاشته و خودش را جزو اعیان و اشراف میدانست.
همان شب، ساعت نه خدمتكاری را فرستادند دنبال كالسكهای كه قرار بود مهمان كوچولوی ما را بیاورد. من و خانم برتن به انتظار این مهمات كوچك توی اتاق پذیرایی نشسته بودیم. جان گراهام برتن برای دیدن یكی از همكلاسیهایش به حومهی شهر رفته و پیش ما نبود. مادرخواندهایم در اینیكی دو ساعت انتظار روزنامهی عصر میخواند. من هم خیاطی میكردم، آن شب هوا بارانی بود. تازیانه باران به پنجرهها میخورد و باد هم خشمگین و بیقرار میغرید. خانم برتن گاهی گفت: «طفلك بچه! سفرش در چه هوایی صورت گرفته! خدا كند صحیح و سالم اینجا برسد.»
كمی قبل از ساعت ده از صدای زنگ در فهمیدم كه وارن برگشته. همینكه درباز شد، دویدم توی سالن. چمدانی روی زمین بود با چند بسته طنابپیچ و كنار اینها كسی ایستاده بود شبیه دخترهای پرستار، پایین پلهها هم وارن ایستاده بود با چیزی كه دورش شال پیچیده و بغلش كرده بود.
«پرسیدم بچه همین است؟»
«بله دوشیزه خان».
خواستم شال را بزنم كنار و نگاهی به قیافهاش بیندازم؛ اما تند رویش را برگرداند و صورتش را چسباند به شانهی وارن.