قلعه ی سفید

فرید اورخان پاموك؛ رمان‌نویس؛ فیلم‌نامه‌نویس و استاد دانشگاه در تاریخ 7 ژوئن 1952 در استانبول چشم به جهان گشود.كتاب قلعه ی سفید اثری از این نویسنده است .

1398/05/06
|
14:05

درباره ی نویسنده : فرید اورخان پاموك؛ رمان‌نویس؛ فیلم‌نامه‌نویس و استاد دانشگاه در تاریخ 7 ژوئن 1952 در استانبول چشم به جهان گشود.
وی تحصیلات دوره متوسطه خود را در كالج آمریكایی رابرت در استانبول به پایان رساند و سپس برخلاف میل خود و به اصرار خانواده‌اش برای ادامه تحصیل در رشته معماری وارد دانشكده فنی استانبول شد، اما اورهان پاموك تحصیلات خود را در این رشته نیمه‌تمام رها كرده و رشته روزنامه‌نگاری را برای ادامه تحصیلات عالیه خود انتخاب كرد.
اورهان پاموك اولین كتاب خود را در سال 1982 منتشر كرد و برای نگارش این كتاب جایزه ملی ارهان كمال و همچنین جایزه كتاب سال را از آن خود كرد. از جمله دیگر جوایز و افتخارات كسب شده توسط این نویسنده می‌توان به كسب جایزه آیدین دوغان در سال 2015، جایزه صلح كتاب‌فروشان آلمان در سال 2005 و... اشاره نمود.
قابل‌ذكر است كه اورهان پاموك تنها نویسنده ترك است كه موفق به كسب جایزه نوبل شده است.
كتاب «قلعه سفید» اثری از این نویسنده است . نویسنده در كتاب مذكور سعی كرده تا وقایع و رویدادهای مهم استانبول را در قرن هفدهم به تصویر بكشاند. قلعه سفید در رده داستان‌های تاریخی قرار دارد نویسنده برای شرح برخی از قسمت‌های داستان‌كه در خصوص شیوع بیماری طاعون در استانبول نوشته شده است، از نامه‌های منسوب به مردی فرانسوی به نام بوسبك بهره برده است.
این داستان روایتگر زندگی دانشمندی ایتالیایی است كه در راه سفر خود از ونیز به ناپل توسط ناوگان امپراتوری عثمانی به اسارت گرفته می‌شود، او در نزدیكی خطر مرگ قرار داد كه مردی كه از آن به نام استاد در داستان یاد می‌شود، مرد دانشمند را كه شباهت زیادی نیز با او دارد به بردگی خود می‌خرد.
مرد دانشمند ایتالیایی كه از علوم و فنون فراوانی مانند علم اخترشناسی و حرفه آتش‌بازی برخوردار است، تمام علوم و فنون خود را در اختیار استاد قرار می‌دهد. در ادامه داستان دانشمند ایتالیایی به مردی كه جانش را نجات داده كمك می‌كند تا به ارج‌ و قربی نزد سلطان پاشا دست یابد... .

بخش هایی از كتاب « قلعه ی سفید » را در زیر بخوانید :
«خیلی‌ها می‌دانند زندگی مقدر وجود ندارد و هر سرگذشتی در اصل، زنجیره‌ای از تصادف‌ها است؛ اما كسانی هم كه این واقعیت را می‌دانند، در مقطعی از زندگی‌شان، وقتی برمی‌گردند و به گذشته می‌نگرند، به این نتیجه می‌رسند كه هر كدام از تصادف‌های زندگی‌شان، یك ضرورت بوده است».
«در میان دریای ساكن منتظر كشتی‌های ترك‌ها بودیم. به كابینم رفتم و مثل كسی كه نه در انتظار دشمنانی است كه زندگی‌اش را از بن دگرگون خواهند كرد، بلكه منتظر دوستانی است كه به مهمانی می‌آیند، اسباب و اثاثیه‌ام را مرتب كردم. موقع ورق زدن كتاب گران‌بهایی كه از فلورانس خریده بودم، اشك در چشم‌هایم جمع شد. از بیرون صدای دادوفریاد و صدای گام‌های شتابان می‌آمد. می‌دانستم كه خیلی زود از كتابی كه در دست دارم دور خواهم شد؛ اما می‌خواستم به جای فكر كردن به این موضوع، به نوشته‌های كتاب بیندیشم. گویی تمامی‌گذشته‌ام در میان افكار، جمله‌ها و معادلات كتاب پنهان شده بود. جملاتی را كه تصادفی به چشمم می‌خورد، مثل دعا، نجواكنان می‌خواندم؛ می‌خواستم تمام كتاب را در حافظه‌ام حك كنم تا وقتی آن‌ها می‌آیند، نه آن‌ها و نه سختی‌هایی را كه بر من تحمیل كرده‌اند، بلكه رنگ‌های گذشته‌ام را به یاد آورم».
«مرا زود گرفتند و بردند، مجبورم كردند زانو بزنم. پیش از آن‌كه سرم را روی كنده بگذارم، یكی را دیدم كه انگار از میان درخت‌ها پرواز می‌كرد و می‌گذشت. حیرت كردم: من بودم، ریشم بلند شده بود و آنجا، بی آن‌كه پاهایم به زمین بخورد، بی‌صدا راه می‌رفتم. خواستم تصویرم را كه از میان درخت‌ها می‌گذشت، صدا بزنم؛ صدایم درنیامد، سرم روی كنده درخت بود. آن موقع، با این فكر كه چیزی كه نزدیك می‌شود فرقی با خواب ندارد، خودم را رها كردم، منتظر بودم، پس گردن و پشتم مورمور می‌شد. نمی‌خواستم فكر كنم، اما هم می‌لرزیدم و هم فكر می‌كردم. بعد بلندم كردند و غرولندكنان گفتند: پاشا خیلی عصبانی خواهد شد! آنجا، وقتی دست‌هایم را باز می‌كردند، به من طعنه زدند: دشمن خدا و پیغمبر!»

دسترسی سریع