رمان « لم یزرع » از چند زاویه دید بهره میبرد. راوی اصلی رمان سربازی جوان با نام سعدون است كه از شیعیان دجیل است و دلباخته احلی دختری از اهل سنت این منطقه است وسنتهای قبیلهای اجازه وصلت به آنها نمیدهد. و....
درباره ی نویسنده : محمدرضا بایرامی سال 1344 در روستای لاطران در دامنه كوه سبلان استان اردبیل به دنیا آمد در اواخر دورۀ دبستان خانوادهاش روستا را ترك میكنند و به تهران میآیند. هنوز خاطرات كودكی در ذهنش وجود دارد و موجدِ آثار ارزشمندی از او شده است. آثار بایرامی داستان نویس در زمینه كودكان و ادبیات جنگ تا به حال از ده مرجع، موفق به دریافت جایزه شده است. یك جایزه بینالمللی هم در كارنامۀ خود دارد.
برخی از داستانهای او سرگذشتنامهاند كه در قالبی متفاوت و داستانی روایت شدهاند كه از جمله آنها سرگذشت شهید كاظمی سردار جنگ است.
جایزۀ كبرای آبی از سوئیس برای كتاب «كوه مرا صدازد» از دیگر آثار اوست.
بر لبۀ پرتگاه(رمان) ، بعد از كشتار(مجموعه داستان)، رعد یك بار غرید(داستان)، دود پشت تپه(رمان نوجوانان)، عقاب های تپۀ60 (رمان نوجوانان)، دشت شقایقها(خاطرۀ ادبی)، هفت روز آخر(خاطرۀ ادبی)، به كشتی نشسته(داستان)، به دنبال صدای او(مجموعه داستان)، عبور از كویر(داستان)، همراهان(مجموعه داستان)، دره پلنگها را نام برد.
دو رمان مردگان باغ سبز و رمان لم یزرع معروفتر از سایر آثار اوست. رمان «لم یزرع» او جایزه كتاب سال 1395 در بخش رمان و داستان بلند را از آن او كرده است. این رمان از چند زاویه دید بهره میبرد. راوی اصلی رمان سربازی جوان با نام سعدون است كه از شیعیان دجیل است و دلباخته احلی دختری از اهل سنت این منطقه است و سنتهای قبیلهای اجازه وصلت به آنها نمیدهد. سعدون در بن بست این رویداد تصمیم میگیرد داوطلبانه عازم جبهه شود و این آغاز فرجامی عجیب برای اوست، فرجامی كه برخلاف تصورش نه در جبهه كه در زادگاهش كه از آن فراری شده رقم میخورد.
بخش هایی از این رمان را در زیر بخوانید :
...تصاویر وارونه ساختمانها خیابان ها خودروها و درخت ها به سرعت ظاهر و محو و گاه مات كامل می شوند .
در همین چرخش سریع است كه گاهی خیلی تند- و گذرا- صورت بازجو را می بیند .انگار نظامی نیست و شاید هم هست. اما فقط لباس نظامی نپوشیده. به نظر نمیآید كه علاقه چندانی به كارش داشته باشد. بار سوم ایست كه سوالهای تكراری را پشت سر هم ردیف می كند. فكر كردن به آن، باعث میشود كه درد را راحتتر تحمل كنند .دنیای آدمها به نظرش عجیب می آیند گاهی خیلی عجیب .
«یكی می خواد درباره ارتباطی بدونه كه وجود نداره . یكی هم ارتباطی را كه وجود داشته نادیده می گیره! » پلك ها سنگین می شوند قبل از آن كه همه چیز را فراموش كند صدای دیگری می شنود : « بیهوش شد!» و دستور باز جو را هم:
« بازش كنید!»
صدای پی در پی انفجار! اول به نظر میآید كه از آنِ شلیك توپخانه است اما بعد مطمئن می شود كه صدای غرش رعد است فقط .
لندكروز ارتش در هوای سرد و بارانی از جاهای مختلف و پیچ واپیچ گذشته وبه پایگاه كوهستانی میرسد . جلوی دژبانی
می ایستد. داخل اتاق، راننده و یك دژبان مسلح دیده می شوند و بیرون و در قسمت بار، سعدون كه دستبند ش را به میلههای قسمت بار قفل زده اند و از موهای بلندش آب می چكد .سرش را چنان در یخ فرو برده كه از صورتش چیزی دیده نمی شود .
راننده نامه را به دژبان راهبند نشان میدهد. جوان نگاهی به آن می اندازد و سرنشین در خود رفته عقب ماشین را از نظر میگذراند. راهبند را میبرد بالا لندكروز به مقابل بازداشتگاه می رسد. دژبان مصلح بیرون آمده و دستبند زندانی را باز
می كنند .زندانی با نگاهی آسیب و نافذ سر بالا می آورد . روی گونه هایش كبودی زخمی دیده می شود .جوانی است زیبا و كم سن كه بیشتر به نوجوان ها شبیه است لب هایش به هم میخورند معلوم نیست از سرما می لرزد یا از خشم .
« پیاده شو !» پیاده می شوند و می روند به سمت ورودی .پشت میز گروهبانی نشسته است دژبان نامه را تحویل می دهد گروهبان مشخصات سعدون را در دفتری ثبت میكند و سرباز بازداشتگاه را صدا میزند سرباز به سوی سعدون می رود و او را با خود می برد در میله ای مقابل رویشان است باز میشود.
« بند پوتین و كمربند!»
برای چه؟« قانونه!»
سعدون پوزخندی می زند و بعد شروع می كند به باز كردن آن ها.
« تو جیبت هم چیزی نباشه.»
جیب هایش را هم وارسی و خالی میكنند . مقدار زیادی پول دارد كه حقوق ماههای سربازی اش بوده یك آن در می ماند كه آنها را بشمرد یا نه ؟ نمی شمارد و می گذارد شان روی صندلی. اما دست به جیب پیراهنش كه می برد چیزی را لمس كرده و مكث می كنند انگشت هایش را میبرد تو و بعد پشیمان می شود از بیرون آوردن محتویات.
سرباز زندان می پرسد : خلاص؟
جواب می دهد :خلاص.
«خیله خب !مستقیم برو جلو» می رود در حالی كه به نظر میرسد یكی دارد تعقیبش می كند با قدم های نا استوار اما سمج !
ته راهرو میپیچند به سمت راست .سر جایش می ایستند و بعد به ناگهان رو برمی گرداند به عقب می توپد بهش« میشه دست از سر من برداری؟»
جواب شنیده نمی شود در سمت نگاهش راهرو خالی است چیزی در آن دیده نمی شود با چه كسی سخن گفته معلوم نیست.
وارد سلول می شود در را كه پشت سرش می بندد از صدای خشك كه آن جا می خورد و گویی به یكباره در می یابد كه به كجا آمده است و چرا ! با مشت میكوبید به دیوار شروع میكند به داد و بیداد: آهای آهای كسی توجهی نمیكند « من سردمه حرومزاده ها ! اوركت به من بدین تمام لباس هام خیسه.»
باز هم كسی محل نمی گذارد اما صدایی نه چندان جدی كه صاحبش دیده نمیشود به گوش میرسد «هی رفیق نمیشه یه كم آروم تر اختلاط كنی؟ من اعصاب معصاب چندانی ندارم »
تازه در می یابد كه فرد دیگری هم در سلول حضور دارد ساكت می شود بر می گردد و با دقت نگاه میكند و گویی مشكل خود را به فراموشی می سپارد و به هم سلول علاقمند میشود. كمی زل میزند بهش و بعد لبخندی بر لبانش مینشینند.
« دست مست چی ؟»
صاحب صدا از سایه روشن بیرون می آید لاغر است و خیلی قد بلند .عینكش را پیدا می كند و روی چشم می گذارد و زل می زند به صورت تازه وارد.« منظورت چیه؟»
سعدون با كف دست می زند به سینهاش :« نشناختی من را هیثم ؟»
میگوید :«نه » و با چشم های تنگ كرده طوری نگاه میكند كه انگار دارد موجودی عجیبی را بررسی میكنند و كمكم چهره اش باز و شكفته می شود.« واقعا خود تی سعدون ؟»
«آره بابا با عینك هم نمیبینی انگار ؟من هنوز نمی تونم بفهمم كه تو چرا معاف نشدی ؟»
«همینه دیگه مجموع نمره دو چشمم باید 10 دیپتر می شد كه نشد تا حالا دیدی حق به حق دار برسه؟»
میخندد:« نه مگه میشه ؟»
هیثم هنوز از تعجب در نیومده .«اینجا چه كار میكنی؟ گویا همچنان نباید از دستت در امان باشم ؟غافلگیر می شود:« چی گفتی؟ در امان ؟مگه میدونی؟!»
هیثم لبخند میزنند و سر تكان می دهد یكدیگر را در آغوش می گیرند و می خندند....