اینیاتسیو سیلونه كتاب نان و شراب را در سال 1937 منتشر كرد و سپس در سال 1940 كتاب دانه زیر برف را كه ادامه نان و شراب است، منتشر كرد.
درباره نویسنده : اینیاتسیو سیلونه نویسنده ایتالیایی است. سیلونه دوران كودكی سختی داشت و در فقر و تنگدستی بزرگ شد. در زلزله سال 1915 پدر و مادر و پنج برادر خود را از دست داد و بیخانمان شد.
در سوئیس شاهكارهایی مانند «نان و شراب» و «دانه زیر برف» را خلق كرد.
اینیاتسیو سیلونه كتاب نان و شراب را در سال 1937 منتشر كرد و سپس در سال 1940 كتاب دانه زیر برف را كه ادامه نان و شراب است، منتشر كرد.
فضای كتاب در زمان حكومت موسولینی اتفاق میافتد. یعنی زمانی كه كافونها – به زبان ایتالیایی یعنی دهقان بیچیز و فقیر – زندگی سختی دارند و به حدی ضعیف شدهاند كه توانایی انجام هیچ كاری را ندارند. قهرمان داستان – پیترو سپینا – در تلاش بود تا به كافونها كمك كند اما همانطور كه در كتاب نان و شراب آمده است او مجبور شد فرار كند.
هنگامی كه پیترو سپینا فرار كرد، كریستینا نیز به دنبال او روانه كوه پوشیده از برف شد و كتاب نان و شراب با این فرار به پایان رسید. در دانه زیر برف میخوانیم كه جسدی در كوه پیدا شده است. همگان فكر میكنند جسد پیترو سپینا است، چون كسی نمیدانست كریستینا نیز به كوه رفته است. افرادی كه از موضوع آگاه هستند با پیدا نكردن جسد پیترو سپینا، حدس میزنند كه او زنده باشد.
از جمله افرادی كه حدس میزند پیترو سپینا زنده باشد، مادربزرگ او یعنی دنا ماریا وینچنزا سپینا است. رمان دانه زیر برف با جستجوی مادربزرگ برای پیدا كردن پیترو سپینا آغاز میشود. مادربزرگ كه خبرهای جدیدی شنیده است، در ابتدای كتاب سراغ پسرش و عموی پیترو سپینا میرود تا از او كمك بگیرد.
یكنفر از اهالی همان جایی كه پلیس بچهمان را پیدا كرد، پیش من آمد و گفت كه او، موقع فرار، برخلاف آنچه همه و حتی مقامات فكر كردند، راه كوه را در پیش نگرفت، بلكه توی دره، در اصطبلی مخفی شده بود. الان هم زنده و توی همان مخفیگاه است. (رمان دانه زیر برف – صفحه 35)
مادربزرگ از سوی پسرش كمكی دریافت نمیكند اما همچنان امیدوار است. پسرش دلایل خاصی برای كمك نكردن داشت كه در كتاب به شكل كامل آمده است اما آنچه كه مهم است، بازگشت دوباره پیترو سپینا نزد خانواده است.
با این تفاوت كه پیترو سپینا دیگر آن پیترو سپینایی كه در نان و شراب میشناختیم نیست و او به طور كلی عوض شده است. او اكنون نجات مردم و جامعه را در چیز دیگری میبیند. در واقع پیترو سپینا روش مبارزه خود را تغییر داده است. شاید توضیحات پشت جلد كتاب به بیان بهتر این موضوع كمك میكند:
كتاب دانه زیر برف در واقع جلد دوم كتاب نان و شراب است. نان و شراب داستان مبارزه یك سوسیالیست است علیه فاشیسم و دانه زیر برف داستان همین مبارزه و گریز دائم است، اما نه در جهات جغرافیایی، بلكه در عمق روح و اندیشه. داستان «پیترو سپینا» داستان خود سیلونه است. این مبارزی كه دهها سال از بهترین سالهای عمرش را وقف مبارزه با فاشیسم كرده و در گروه جوانان سوسیالیست مبارزه میكند، ناگهان چنان در خود فرو میرود و در خویشتن خویش به نشستی عارفانه مینشیند كه حتی از زاهدان نیز چنان تامل و تفكری برنمیآید. اینجاست كه خواننده از خود میپرسد، چگونه از یك سوسیالیست بیرونگرا، مردی عارف و درونگرا ساخته میشود؟
در كتاب نان و شراب دیدیم كه پیترو سپینا با حرارت زیاد تلاش میكرد تا به كافونها كمك كند. اما هرچه بیشتر تلاش میكرد، نتیجه كار كمرنگ و كمرنگتر میشد. شاید دلیل نتیجه ندادن تلاشهای پیترو این بود كه:
بیچاره كافونها! نان ندارند بخورند آنوقت شما انتظار دارید كه به سیاست بپردازند؟ سیاست تجملی است خاص اشخاص كه دستشان به دهانشان میرسد. (رمان نان و شراب – صفحه 286)
بنابراین پیترو سپینا روش مبارزه خود را تغییر داد. او تصمیم گرفت به جای تشویق آدمهای فقیر به مبارزه، در كنار آنها باشد. تنها كسی این كافونهای فقیر را درك میكند كه همان چیزی را تجربه كند كه آنها تجربه میكنند. و در دانه زیر برف، پیترو سپینا این موضوع را پیدا میكند و بهنحوی او نیز یك كافون فقیر میشود. سپینا پس از رسیدن به یك بینش جدید، خود میگوید من هرآنچه كه دارم از فقر است.
وجود شخصیت كر و لال – اینفانته – در كنار پیترو سپینا و كارهایی كه پیترو سپینا برای او انجام میدهد آنچنان دقیق و زیبا به تصویر كشیده شده است كه مخاطب بهراحتی میتواند جامعه كافونها را همان شخصیت كر و لال بداند. پیترو با لمس قلب اینفانته آنچنان تاثیر عمیقی در او گذاشت و آنچنان با او رابطه نزدیكی برقرار كرد كه تاكنون سابقه نداشته است. تا قبل از پیترو همه به چشم ابزار به اینفانته نگاه میكردند. كسی كه قدرت اعتراض ندارد و هر كدام از اهالی پیتراسكا به هر شكلی كه میخواستند با او رفتار میكردند. حكایتی آشنا كه دقیقا بر سر خود دهقانان نیز آمده است.
جملاتی از متن كتاب دانه زیر برف را در زیر بخوانید.
همیشه كسی هست كه از بدبختی آدم لذت میبرد. (رمان دانه زیر برف – صفحه 29)
لاتزارو، موجودیت تو بهعنوان كشاورز به علفهای هرز، خشكسالی، تگرگ، آفت و دیگر بلاهایی كه لعنت میكنی بستگی دارد. فكر میكنی وجود حكومت و سخنوران برای چیست؟ همینطور، پزشك هم بهدلیل بیماریها وجود دارد، و انكار نباید كرد كه كلیسا هم با همه واعظانش، از دولت سر گناهكاران وجود دارد. (رمان دانه زیر برف – صفحه 139)
دردهایی هست كه همه نیروهای وجود و همه نیروی حیاتی آدم را بهدور خود متمركز میكند و مثل ستون فقرات، یا تاروپود پارچه، جزء اساس بدن آدم میشود. فكر میكنی میشود تاروپود پارچه را سوزاند؟ بله، اما پارچه هم میسوزد و خاكستر میشود. (رمان دانه زیر برف – صفحه 147)
لحظههایی هست كه آدم احتیاج دارد حرف بزند و درددل كند و شاهد داشته باشد. (رمان دانه زیر برف – صفحه 159)
نباید در صداقت زیادهروی كرد. (رمان دانه زیر برف – صفحه 201)
وقتی عزیزان آدم میمیرند، زندگی رنگ دیگری میگیرد، تیره میشود. صبح هم به نظر آدم شب میرسد. (رمان دانه زیر برف – صفحه 232)
من بهعنوان یك كشیش، متاسفانه این وظیفه را دارم كه بهشما بگویم كه مبارزه با دنیا فایدهای ندارد. دنیا همین است كه هست و در آن تغییری نمیشود داد. حتی كلیسا هم، با دوهزار سال مبارزه، با اینهمه مقدسین، پاپها، واعظها، كشیشها و شهدا تارك دنیاهای خود نتوانسته آن را عوض كند. دنیا همچنان بد مانده، و چه بهتر كه آدم آن را برای ارباب دنیا بگذارد. (رمان دانه زیر برف – صفحه 260)
همیشه عدهای خواهند بود كه فرمان میدهند و عده دیگر كه فرمان میبرند. همیشه ژنرال و سرباز وجود داشته و خواهد داشت. (رمان دانه زیر برف – صفحه 266)
تا لاشه هست، لاشخور هم هست. (رمان دانه زیر برف – صفحه 266)
تقریبا میشود گفت كه دو نژاد وجود دارد، یكی ثروتمند و یكی فقیر، و آدم باید كور باشد كه این را نبیند. اما آدمهایی هم هستند كه خودشان هیچچیز كم ندارند، اما نمیتوانند تحمل كنند كه بقیه گرسنگی بكشند. آدمهایی كه از رفاه خودشان خجالت میكشند، چون اكثریت مردم زندگی بدی دارند، و بدبختی، رنج، سرشكستگی بقیه مردم راحتشان نمیگذارد. (رمان دانه زیر برف – صفحه 336)
به جایی رسیدهایم كه هركس، هرطور كه بتواند باید گلیم خودش را از آب بیرون بكشد. (رمان دانه زیر برف – صفحه 375)
دیوانگی را نمیشود از میان آدمها برداشت، مهم این است. اگر از كوچه و خیابان فراریاش دهی، از صومعه سر در میآورد. اگر از صومعه بیرونش بیندازی، توی مدرسه، یا سربازخانه، یا چه میدانم كجا پیدایش میشود. این را از من داشته باش: دنیا بدون دیوانه نمیماند. (رمان دانه زیر برف – صفحه 383)
از سیاست چیزی سرم نمیشود، و راستش، علاقهای هم به آن ندارم. این را میفهمم كه آدم به خاطر كسی جان خودش را به خطر بیندازد، اما به خاطر افكارش؟ نمیدانم. اگر در زمان مسیحیان اولیه زندگی میكردم، ممكن بود جان خودم را برای مسیح فدا كنم، اما برای مسیحیت؟ (رمان دانه زیر برف – صفحه 386)
هیچ موجود زندهای، تا زمانی كه با مرگ از نزدیك روبهرو نشده، تا زمانی كه مرگ از كنار گوشش نگذشته، نمیتواند خوشبختی زنده بودن را درك كند. (رمان دانه زیر برف – صفحه 418)