روزی روزگاری پیرمردی بود كه با دو پسرش در یك عمارت مجلل زندگی می كردند. این دو پسر خیلی باهوش بودند، آن قدر كه همه را متعجب می كردند. آن ها تصمیم گرفته بودند از دختر پادشاه خواستگاری كنند، چون....
درباره ی نویسنده : هانس كریستین اندرسن در سال 1805 در اُدنس دانمارك به دنیا آمد. پدرش پینهدوز فقیری بود كه همیشه از بیماری رنج میبرد و سرانجام پیش از آنكه هانس به دوازده سالگی برسد از دنیا رفت. پس از مرگ او هانس مدتی به مدرسه نرفت، بلكه خود را با نمایشهای عروسكی سرگرم كرد. در چهارده سالگی به كپنهاك رفت و تقریباً همیشه گرسنه بود تا آنكه توسط یكی از دوستان صاحبنفوذش به مدرسه دستور زبان فرستاده شد. پیشرفت تحصیلی هانس بسیار كند بود، ولی شروع به سرودن شعر كرد. «كودك در حال مرگ» او شهرت جهانی پیدا كرد. اندرسن در سی سالگی قصههایش را منتشر كرد و به یكی از بهترین داستانسرایان دنیا تبدیل شد. اندرسن علاوه بر داستان، نمایشنامه و سفرنامه هم نوشت. او به ایتالیا و اسپانیا سفر كرد و تجربههایش را به رشته تحریر در آورد. در سال 1872 آخرین مجموعه داستانی هانس كریستین اندرسن در اختیار خوانندگان قرار گرفت و سه سال بعد، محبوبترین قصهگوی كودكان از دنیا رفت.
بخش هایی داستان «چمدان پرنده » اثری از این نویسنده را در زیر بخوانید .
روزی روزگاری پیرمردی بود كه با دو پسرش در یك عمارت مجلل زندگی می كردند. این دو پسر خیلی باهوش بودند، آن قدر كه همه را متعجب می كردند. آن ها تصمیم گرفته بودند از دختر پادشاه خواستگاری كنند، چون شاهزاده خانم اعلام كرده بود با هر مردی كه حاضر جواب باشد ازدواج می كند. دو برادر یك هفته تمرین كردند. هر چند وقت كم بود ولی برای آن ها با آن همه فضل و هنر، همان یك هفته كافی بود. یكی از برادرها زبان لاتین را خوب بلد بود. برادر دوم هم با همه قوانین آشنا بود. برای همین فكر می كرد می تواند در مورد مسائل كشور حرف بزند. تازه یراق دوزی هم بلد بود. خلاصه از هر انگشتش یك هنر می بارید.
برادرها هر كدام شان می گفتند: « دختر پادشاه مرا انتخاب می كند. » پدرشان یكی یك اسب قشنگ به آن ها داد. یك اسب مشكی زغالی به آن كه زبان لاتین می دانست و یك اسب سفید برفی به آن كه همه قوانین را از بر بود و یراق دوزی می كرد. آن ها پوزه اسبهایشان را روغن مالی كردند تا رام تر شوند. همه خدمتكارها در حیاط جمع شده بودند تا سوار شدن آن ها را بر اسب تماشا كنند كه ناگهان برادر سوم از گرد راه رسید، آخر آن ها سه برادر بودند، ولی كسی این برادر كوچكتر را آدم حساب نمی كرد و چون مثل برادران بزرگترش فضل و كمالی نداشت، به او هانس بی ریخت می گفتند.
هانس پرسید: « با این لباس های پلوخوری تان كجا می روید؟ »
« می رویم خواستگاری. می رویم با شاهزاده خانم حرف بزنیم. مگر تو خبری را كه جارچی ها همه جا جار زدند نشنیدی؟ » و خبر را برایش گفتند.
هانس گفت: « پس من هم می آیم. » ولی برادرانش خندیدند و راهی شدند.
هانس به پدرش گفت: « پدر، یك اسب هم به من بده. من هم می خواهم زن بگیرم. اگر شاهزاده خانم مرا قبول كرد كه كرد، اگر نكرد هم من بالاخره می گیرم اش. »
پدرش گفت: « پسر جان چرند نگو. من هیچ اسبی به تو نمی دهم. تو هیچ حرفی برای گفتن نداری، ولی برادرهایت كلی هنر دارند. »
هانس گفت: « اگر به من اسب ندهی با نره بزم می روم، اون مال خودم است و مرا همه جا می برد. » بعد سوار بزش شد و در حالی كه پاشنه هایش از دو طرف به زمین می رسید راه افتاد. وای، چه سرعتی!
هانس فریاد زد: « من هم دارم می آیم. » و آن قدر آواز خواند كه صدایش همه جا را پر كرد.
برادرها در سكوت می رفتند، آن ها یك كلمه هم با هم حرف نمی زدند، چون می خواستند نظرات خوبشان را برای خودشان نگه دارند تا بعد در سخنرانی شان استفاده كنند.
هانس بی ریخت فریاد زد: « هی، من آمدم. ببینید توی جاده چی پیدا كردم. » و یك كلاغ مرده به برادرانش نشان داد.
برادرها پرسیدند: « بی ریخت، این كلاغ به چه دردت می خورد؟ »
« می برم اش برای دختر پادشاه. »
برادرهایش گفتند: « آره، حتماً این كار را بكن. » و خنده كنان به راه خودشان ادامه دادند.
بعد از مدتی هانس دوباره فریاد زد: « هی، من آمدم. ببینید چی پیدا كردم. هر جایی از این چیزها پیدا نمی شود. » برادرها برگشتند ببینند چه چیزی پیدا كرده.
برادرها گفتند: « ولی بی ریخت، این فقط یك كفش چوبی كهنه است كه رویه اش كنده شده این را هم برای شاهزاده خانم می بری؟ »
هانس گفت: « معلوم است. » و برادرها دوباره خنده كنان راه افتادند. هنوز مدت زیادی نگذشته بود كه هانس از نو فریاد زد: « هی، هی، من آمدم. این را دیگر همه می شناسند. »
برادرها پرسیدند: « این دفعه چی پیدا كردی؟ »
« شاهزاده خانم كلی خوشحال می شود. »
برادرها گفتند: « این كه فقط یك مشت شن است. »
هانس گفت: « آره، شن خیلی نرمی هم هست. به زور می شود نگهش داشت. » و جیب هایش را از شن پر كرد. برادرها با سرعت تمام اسب راندند و درست یك ساعت قبل از هانس به دروازه های شهر رسیدند. دم دروازه به نوبت به خواستگاران بلیط می دادند و آن ها را شش نفر، شش نفر به صف می كردند و آن قدر نزدیك به هم كه نمی توانستند دست هایشان را تكان دهند و چه بهتر چون اگر می توانستند دست هایشان را تكان دهند برای آن كه از هم جلو بزنند لباس های همدیگر را تكه پاره می كردند.
همه اهالی شهر دور قصر ایستاده بودند و از پنجره ها زل می زدند تا مراسم حرف زدن شاهزاده خانم را با خواستگاران ببینند.
هر خواستگاری كه وارد اتاق شاهزاده خانم می شد قدرت حرف زدن را از دست می داد.
شاهزاده خانم هم می گفت: « خوب نبود. او را از اینجا ببرید. »
نوبت به برادری رسید كه زبان لاتین می دانست ولی او همان در صف همه را فراموش كرده بود. زمین غیژغیژ می كرد، سقف هم از آینه بود، برای همین او عكس خودش را دید كه روی سرش ایستاده. پای هر پنجره سه خبرنگار نشسته بودند و همه حرف ها را می نوشتند تا فوراً برای چاپ به روزنامه ها بفرستند تا در كوی و برزن به نصف قیمت به فروش برسند. از آن طرف، بخاری های قصر را روشن كرده بودند و آن قدر گرگر می سوختند كه قرمز شده بودند.
خواستگار گفت: « چقدر اینجا گرم است. »
شاهزاده خانم گفت: « چون پدرم دارد جوجه خروس كباب می كند. »
آه، برادر بزرگتر مثل احمق ها سر جایش میخكوب شد. اصلاً انتظار چنین حرفی را نداشت. یك كلمه هم برای گفتن به خاطرش نرسید، درصورتی كه می خواست خیلی شوخ و بامزه به نظر برسد.
شاهزاده خانم گفت: « خوب نبود. او را از اینجا ببرید. » و برادر بزرگتر خارج شد.
بعد برادر دوم وارد شد و گفت: « اینجا وحشتناك گرم است. »
شاهزاده خانم گفت: « بله، داریم جوجه خروس كباب می كنیم. »
برادر گفت: « چی؟ چه كار می كنید؟ »
و همه حاضران حرف هایش را نوشتند.
شاهزاده خانم گفت: « خوب نبود. او را از اینجا ببرید. »
بالاخره نوبت به هانس بی ریخت رسید. او با نره بزش وارد اتاق شد و گفت: « چه آتشی روشن كرده اید! »
شاهزاده خانم گفت: « برای این كه من می خواهم جوجه خروس كباب كنم. »
هانس گفت: « خیلی خوب است. پس من هم می توانم این كلاغم را كباب كنم. »
شاهزاده خانم گفت: « بله، خیلی خوب است. ولی ظرفی برای كباب كردنش داری؟ چون من دیگ و قابلمه ندارم. »
هانس گفت: « ولی من دارم. این هم ظرف. » و كفش چوبی را درآورد و كلاغ را در آن گذاشت.
شاهزاده خانم گفت: « خوب است. همه چیز داری. ولی با چی مزه دارش كنیم؟ »
هانس گفت: « من یك چیزهایی در جیب هایم دارم. زیاد هم دارم. » و كمی از شن های جیب اش را روی كلاغ ریخت.
شاهزاده خانم گفت: « خوشم آمد. تو برای هر حرفی یك جواب در آستین ات داری. حاضر جوابی. من تو را به همسری انتخاب می كنم. ولی می دانستی همه حرف هایمان فردا در روزنامه ها چاپ می شوند چون پای هر پنجره سه خبرنگار نشسته اند كه یكی شان از همه بدتر است، چون چیزی نمی فهمد » . این را گفت تا هانس را بترساند. همه خبرنگارها نیشخند زدند و جوهرهایشان را روی زمین پاشیدند. هانس گفت: « اوه، آن ها از اعیان و اشراف هستند. پس من باید بهترین چیزی را كه دارم تقدیم كنم. » این را گفت و جیب اش را كف دستش خالی كرد و شن ها را به صورت خبرنگار پاشید.
شاهزاده خانم گفت: « عجب كاری! من بلد نبودم ولی می خواهم یاد بگیرم. »
به این ترتیب هانس بی ریخت شاه شد و صاحب زن و تاج و تخت. ما این قصه را در روزنامه شهر دیدیم، ولی زیاد روی راست بودنش حساب نكنید.