مرگی بسیار آرام كتابی است كه دوبووار در آن از آخرین هفتههای زندگی و مرگ مادرش سخن گفته است.
درباره نویسنده : سیمون دو بووُآر با نام اصلی سیمون لوسی ارنستین ماری برتراند دوبووار فیلسوف، نویسنده، فرانسوی بود كه در 9 ژانویه، 1908 در پاریس در خانوادهای بورژوا به دنیا آمد.
مرگی بسیار آرام كتابی است كه دوبووار در آن از آخرین هفتههای زندگی و مرگ مادرش سخن گفته است. مادری كه از نظر عقاید فكری و دینی با دخترش اختلاف نظرهای بسیاری داشت. دوبووار با نزدیكتر شدن این واقعه به مرور خاطرات زنی پرداخته كه پیش از زن بودن و مادر بودن انسانیست كه خود جوانی نكرده و چون دلخواهش زندگی نكرده است. زنی كه در قید عرفهای تعریف شده با زندگی سازگار شده كه دلخواهش نبوده و حال در پیری و بعد مرگ شوهر، چون پرندهای كه از قفس رها شده تصمیم میگیرد به علائق و آرزوهای خود بپردازد. زنی كه در تلاش است آخرین روزهای عمرش را لحظه به لحظهاش را زندگی كند و در بستر بیماری نیز از این دلخور است كه:
«امروز زندگی نكردم، روزهایم دارند از دست میروند.»
دوبووار از انسانی میگوید كه هنوز ولع زندگی و زنده بودن در او هست ولی این بار نیز محصور جسم ناتوانش است… داستان كتاب برای من یادآور خاطره مرگ عزیزی بود كه چون شمعی ناگهان خاموش شد و آن چه از او تنها به یادگار ماند خاطراتش بود ولی با این همه از خواندن این اثر لذت بردم، به نقل از دوبووار «هیچ مرگی طبیعی نیست. آن چه بر سر انسان میآید هرگز نمیتواند طبیعی باشد، زیرا حضور انسان جهان را به پرسش میكشد. همه میمیرند، اما مرگ هر آدمی برای او یك سانحه است. حتی اگر آن را بشناسد و به آن تن دردهد، باز خشونتی است ناروا.»
پشت جلد كتاب مرگی بسیار آرام آمده است:
اما نه، انسان بدین سبب نمیمیرد كه به دنیا آمده، زندگی كرده و پیر شده، بلكه به علتی میمیرد. دانستن اینكه مامان به علت سن و سالش به مرگ نزدیك بود، از این غافلگیری دهشتناك نكاست؛ او یك غده سرطانی داشت. سرطان انسداد شریان و نارساییهای ریوی همانقدر سبعانه و پیشبینی ناپذیرند كه از كار افتادن موتور هواپیما در سینه آسمان. مادرم در آن انزوای احتضار همه را تشویق به خوشبینی میكرد و بهای به بینهایت هر لحظه را میدانست. پافشاری بیهودهاش نیز پرده اطمینانبخش ابتذالات روزمره را میدرید. هیچ مرگی طبیعی نیست…
جملاتی از متن كتاب مرگی بسیار آرام را در زیر بخوانید .
او علیهِ خود، زندگی كرد. سرشار از شور و شوق بود، اما تمام نیرویش را به كار میبست تا آن را، پَس بزند.
تنها چیزی كه تسكینم می دهد این است كه، من هم این راه را خواهم رفت، وگرنه چقدر ناعادلانه بود!! بله، این تمرینی هم برای خاكسپاریِ خودمان بود و چه تلخ است تقدیرِ مشتركی، كه هركس باید به تنهایی تجربهاش كند.
وقتی عزیزی میمیرد، ما بهای زنده ماندن را با هزار تاسف و حسرت میپردازیم. با مرگ آن عزیز است كه یگانگی بیهمتایش بر ما مكشوف میشود. او وسعتی پیدا میكند به اندازهی تمام جهان، جهانی كه غیبتش آن را برای او نابود میكند، حال آن كه حضورش به آن معنا میبخشید. دائم با خود میگوییم ای كاش لحظههای بیشتری از زندگیمان را به او اختصاص داده بودیم، چه بسا لحظه لحظهی زندگیمان را. برای تسكین خود میگوییم او هم آدمی بود مثل آدمهای دیگر. اما از آن جا كه هرگز تمام توان خود را به كار نمیبندیم – حتی همان حداكثر ممكنی را كه مصمم بدان هستیم – همیشه دلایلی باقی میماند كه خود را سرزنش كنیم.
چیزی كه آن روز، ما را تحت تاثیر قرار داد، توجهش به خوشیهای كوچك زندگی بود! انگار در 78 سالگی، تازه معجزهی زندگی را كشف كرده است.