این كتاب رمانی چند صدایی كه شخصیتهای مختلف با صداها و ذهنیات گوناگون در این رمان به سخن درمیآیند. صداهایی چنان در هم تنیده شده و عجین شده كه گویی خود همگی صدایی واحد را تشكیل دادهاند.
درباره نویسنده : «ارنستو ساباتو-ERNESTO SABATO » از نویسندگان صاحبنام آرژانتینی است كه بارها آلبركامو، گراهامگرین، توماس مان و بسیاری از بزرگان داستاننویسی جهان از او به عنوان نویسندهای صاحب اندیشه یاد كردهاند. ساباتو سال 1911 در یكی از روستاهای آرژانتین متولد شد و او را درزمره نامآورانی چون پاز، ماركز و یوسا خواندهاند.
ارنستو ساباتو سال 1934 نخستین نوشتههایش را به عنوان نویسندهای با گرایش چپ منتشر كرد و همزمان، دكترای خود را در رشته فیزیك دریافت كرد و پس از آن در رشته مهندسی علوم تحقیقاتی را در انستیتوی كوری پاریس آغاز كرد. او در سال 1948 جایزه سروانتس ـ بزرگترین جایزه ادبی اسپانیا ـ را از آن خود كرد.
كتاب قهرمانان و گورها اثری از این نویسنده است . وی در سال 2007 كاندید جایزهی نوبل بود..
این كتاب رمانی چند صدایی كه شخصیتهای مختلف با صداها و ذهنیات گوناگون در این رمان به سخن درمیآیند. صداهایی چنان در هم تنیده شده و عجین شده كه گویی خود همگی صدایی واحد را تشكیل دادهاند.
این كتاب قصه انسان اسیر سرنوشت است. انسان محكوم به جبر و واقعیتهای گریزناپذیر كه راه گریزی از آن ندارد. ساباتو در این كتاب از دهلیزهای تودرتو و تاریك درون آدمی سخن میگوید. او به خوبی به درون این هزارتوی تاریك و پیچیده رسوخ میكند و تنهایی آدمی را در سیطرهی وسیعی به نام هستی به تصویر میكشد.
مارتین – آله خاندرا – برونو و فرناندو شخصیتهای اصلی این رمان هستند كه هر یك در فصلی برجسته میشوند و ساباتو با پرداختن به زندگی و گذشته دور و حال آینده شخصیتهایش، رفتارها و كنشها و واكنشهای روحی آنها را با دلالتهای برخاسته از منطق علمی میكاود. آله خاندرا دختری با روانی رنجور و فرناندو پدری روانپریش، فردی مازوخیست و سادیست كه همراهی با دنیا و افكارش تجربهای وحشتانگیز بود و در این میان شخصیت آرام برونو كه نمایی از سیمای خود نویسنده است. انسانی درونگرا كه بیشتر عمرش را صرف تجزیه و تحلیل مفاهیم جهان كرده است. انسانی كه دوست داشتم بیشتر از هركسی در این رمان سخن بگوید؛ از دلبستگیها و عشقهای غریبش. از تنهایی و ترسش و در نهایت از دنیایی كه از آن ناامید است.
داستان رمان قهرمانان و گورها در متن خیزش پرتلاطم اجتماعی و سیاسی سالهای 1950 آرژانتین رخ میدهد و شاهكاری است آفریده ذهن خلاق یكی از اصیلترین نویسندگان خوشذوق و قریحه قرن بیستم.
قهرمانان و گورها شرح احوال آلهخاندرا، دختر زیبایی از یك خاندان ممتاز آرژانتینی و سه مردی است كه زندگیشان به نحو غمباری با زندگی او گره خورده است: پدرش، فرناندو بیدال كه مشغله ذهنی غریبی نسبت به كوران، شرارت و تبهكاری، و بیش از همه نسبت به آلهخاندرا دارد؛ پس از او مارتین، عاشق جوانتر اوست كه رستگاری خویش را به قیمت دست شستن از عشق خود به دست میآورد؛ سپس برونو است، یك فیلسوف و نویسنده، و دوست خانوادگی آلهخاندرا كه عشق به مادر را در رابطهاش با دختر او، یعنی آلهخاندرا، میجوید.
جملاتی از متن كتاب قهرمانان و گورها را در زیر بخوانید :
آیا ما این همه نسبت به آدمهای دیگر سختگیر میبودیم اگر به راستی به این فكر میكردیم كه آنها روزی خواهند مرد و آن وقت هیچ كلمهای از آنچه را ما به آنها گفتهایم نمیتوانیم پس بگیریم؟
البته كه دوستت دارم احمقجان. ولی آزارت میدهم. دلیلش هم صاف و ساده این است كه دوستت دارم. این را میفهمی؟ آدم كسانی را كه به آنها بیتفاوت است آزار نمیدهد.
برای انسانها زمان هرگز دوباره تكرار نمیشود و هیچگاه دوباره به آن صورت كه یك وقتی بود بر نمیگردد و وقتی احساسات آدم تغییر كرد یا رو به زوال گذاشت دیگر هیچ معجزهای نمیتواند كیفیت اولیه را به آن برگرداند.
بوردهنابه آنقدر باهوش بود یا شمّی چنان قوی داشت كه دریابد آلهخاندرا برتر از اوست، و آنقدر آرژانتینی بود كه از احساس اینكه فقط تن او را میتوانست تصاحب كند احساس حقارت كند، چه میفهمید كه آلهخاندرا در روح خود از موضعی برتر به او نگاه میكند، او را به مسخره میگیرد، سرزنش میكند، و روح او بُعدی از خویشتن اوست كه برای مرد دسترسناپذیر است. این احساس باز هم آزارندهتر و كشندهتر كه آلهخاندرا از او به عنوان ابزاری ساده استفاده میكرد، همانطور كه بیشك از بسیاری افراد دیگر نیز استفاده كرده بود، بیشتر بر جان او سنگینی میكرد و مایۀ احساس حقارت او میشد: ابزاری ظاهراً برای انتقامی بی نهایت پیچیده و منحرف كه مارتین به هیچوجه نمیتوانست دركش كند. به همۀ این دلایل بوردهنابه میل داشت به مارتین همچون روحی خویشاوند بنگرد، نه فقط به علت احساس برادری در برابر دشمن مشتركشان، بل بدان سبب كه آلهخاندرا با جریحهدار كردن جوان بیپناهی مثل مارتین، خودش موجودی آسیبپذیرتر میشد، تا حدی كه مورد حملۀ آدمی مثل بوردهنابه قرار گیرد – چنانكه گویی كه كسی كه از مردی ثروتمند به علت ثروتمند بودن او نفرت دارد، با پیبردن به اینكه این احساس پست و شرمآور است، در عوض به یكی از نقطهضعفهای زشت او (مثل تنگنظری و خسّتش) متوسل شود، تا بتواند بدون احساس نوعی عذاب وجدان از او متنفر باشد. ولی مارتین نمیتوانست در آن لحظه هیچیك از این حرفها را به خوبی حلاجی كند؛ فقط خیلی بعد بود كه او توانست چنین كند. گویی آنها قلب او را از سینه درآورده بودند و داشتند با یك سنگ آن را روی زمین تكهتكه میكردند؛ یا انگاری با یك چاقوی ناصاف آن را از سینه درآورده بودند و حالا با ناخنهاشان داشتند آن را پارهپاره میكردند. عواطف آشفتۀ او، احساس بیمقداری كامل، سرگیجه، تأیید بیواسطۀ این حقیقت كه آن مرد معشوق آلهخاندرا بوده است همه دست به دست هم دادند تا نگذارند او حتی یك كلمه حرف بزند. بوردهنابه با حیرت به او چشم دوخته بود.
ولی فراتر از این روزگار بده و بستان و آشفتگی، معجزه به نظر میرسد كه اینهمه جانهای انسانی بتوانند در مناطق یكسانی از گیتی پهناور به دنیا بیایند، نشو و نما كنند، و بمیرند بیآنكه با یكدیگر آشنا شوند، بیآنكه به یكدیگر احترام بگذارند یا از هم متنفر باشند؛ مثل پیامهای تلفنی پرشماری كه، گفته میشود، میتوانند از یك كابل یگانه عبور كنند بیآنكه با یكدیگر درآمیزند یا با هم تداخل كنند، و اینهمه به بركت ساز و كارهای هوشمندانه.