كتاب گور به گورباعنوان اصلی As I Lay Dying اثر ویلیام فاكنر نویسنده آمریكایی است. فاكنر این رمان را در سال 1930 یعنی یك سال پس از كتاب خشم و هیاهو نوشته است. این رمان روایتی از مرگ مادر یك خانواده است و با تكنیك جریان سیال ذهن نوشته شده است
درباره ی نویسنده : ویلیام فالكنر رمان نویس آمریكایی و برندهٔ جایزه نوبل ادبیات بود. در 1950 جایزه نوبل ادبیات به او داده شد و خطابهٔ مشهور خود را در آنجا خواند. بعدآ نیز جایزه پولیتزر را برای كتاب شهر در سال 1957 دریافت نمود.
كتاب گور به گور با عنوان اصلی As I Lay Dying اثر ویلیام فالكنر نویسنده آمریكایی است. فالكنر این رمان را در سال 1930 یعنی یك سال پس از كتاب خشم و هیاهو نوشته است. این رمان روایتی از مرگ مادر یك خانواده است و با تكنیك جریان سیال ذهن نوشته شده است.
فالكنر مدعی بود كه نوشتن آن را در ظرف شش هفته – آن هم با كار شبانه، پای كوره آتش یك نیروگاه محلی – به پایان رسانده و پس از آن هم دستی در آن نبرده است؛ ولی ساختمان داستان و ظرافت پیوندهای آن چنان است كه خواننده گمان میكند باید بیش از اینها وقت و «عرقریزی روح» صرف پروراندن آن شده باشد.
این رمان را بسیاری از منتقدان سادهترین و در عین حال كاملترین رمان فاكنر میدانند. برخی حتی آن را شاهكار او نامیدهاند. آنچه مسلم است، این رمان همیشه مدخل خوبی به دنیای شگفت و پرآشوب داستانهای فاكنر به شمار رفته است. اگرچه در مورد همین رمان هم باید گفت كه سادگی آن تا حدی فریبنده است و دقایق و ظرایف آن غالبا در نگاه اول آشكار نمیشود.
نجف دریابندری – مترجم كتاب – درباره عنوان رمان چنین مینویسد:
گور به گور عنوانی است كه من روی این رمان گذاشتهام، زیرا نتوانستهام عنوان اصلی آن را به عبارتی كه خود بپسندم به فارسی در آورم. «همچون كه دراز كشیده بودم و داشتم میمُردم» كوتاهترین عبارتی است كه به نظر من معنای عنوان اصلی را دقیقا بیان میكند.
درباره كتاب گور به گور:
كتاب گور به گور داستان خانواده روستایی است كه در جریان انتقال جنازه مادرشان به شهری دیگر روایت میشود. مادر خانواده وصیت كرده است كه شهر خودش و در كنار خویشاوندانش به خاك سپرده شود. راوی كتاب در هر فصل عوض میشود و داستان هر بار از زبان یكی از شخصیتها بیان میشود. همین موضوع باعث میشود داستان دیرتر در ذهن خواننده شكل گیرد.
این خانواده ساده و روستایی شامل زن و شوهر و چهار فرزندشان است. داستان كتاب گور به گور زمانی شروع میشود كه زن روستایی در انتظار مرگ است و همه به طریقی خودشان را برای مردن او آماده كردهاند. در این میان بزرگترین فرزند مادر خانواده كه نجار است برای او تابوت درست میكند. مادر كه هنوز زنده است با هر نواخت اره زمان مرگش را نزدیكتر میبیند.
بعد از مرگ مادر سفر آنها و جریان اصلی رمان شروع میشود. همه، آنها را از این سفر طولانی كه با گاری انجام میشود بازمیدارند و میگویند كه درست نیست مرده را اینهمه جابهجا كرد ولی به خرج پدر خانواده نمیرود. در هر قدم این سفر با مشكلاتی رو به رو میشوند و در هر جا پدر خانواده این مشكلات را خواست خدا دانسته و حماقتهایشان را گردن بدشانسی میاندازد و یا به حساب قولی كه به همسرش داده میگذارد و…
هنیت چهار فرزند خانواده بیشتر به دیوانهها شبیه است. ذهنیت مادر خانواده نیز بسیار عمیق است. او تنها شخصیت كتاب است كه بیاعتقاد و بسیار بیتفاوت است به شكلی كه از زندگی از اول بیحس شده و حتی معنای كلمات برای او بیگانه میشود و از قبلترها نیز انتظار مرگش را میكشید. پدر خانواده شخصی با تفكرات محدود و بسیار ساده و در عین حال كلهشق و مغرور است و فرزند ارشد خانواده نیز كل زندگیاش را در نجاری میبیند.
كتاب آنقدر یك تعهد را به رخ میكشد كه در بیشتر جاها خواننده ممكن است عصبانی شود ولی از طرفی وقتی میبیند كه هر یك از افراد خانواده در این راه بهترین دارایی خود را از دست دادهاند از این همدلی آنها راضی است و آن را تحسین میكنید.
جملاتی از متن كتاب گور به گور را در زیر می خوانید :
اشتباه از هر كسی سر میزنه ولی بدون ضرر از پسش براومدن كار هركسی نیست. این رو به آقای تل میگم. میگم همه كه نمیتونند نتیجه اشتباه خودشون رو بخورند.
راستش زندگی زنها سخته. بعضی زنها. مادر خودم هفتاد و خوردهای عمر كرد. هر روز خدا هم كار میكرد. بعد از زاییدن پسر آخرش یك روز هم ناخوش نشد، تا یك روز نگاهی به دور و بر خودش انداخت، رفت اون پیرهن خواب دانتلش رو كه از چهل و پنج سال پیش هیچوقت هم تنش نمیكرد از صندوق در آورد تنش كرد، بعد رو تختخواب دراز كشید پتو رو كشید روش چشمهاش رو بست گفت: “بابا رو سپردم دست همهی شما. من خستهام.
من دیدهام بعضی از آدمها به بخت خودشون فحش میدن، حق هم دارند، چون اینها اهل معصیتاند. ولی من مستحق لعنت نیستم، چون كاری نكردهام كه فحش بخورم. من مومن نیستم، گمون نكنم. ولی قلبم صافه: خودم میدونم. من هم یك كارهایی كردهام، ولی نه بهتر و نه بدتر از اونهایی كه یك جور دیگر وانمود میكنند، خودم هم میدونم اوساكریم هوای منو داره، عین هوای جوجه پرستویی كه از لونهاش افتاده. ولی حق نیست آدم مستحقی مثل من این جور از دست یك جاده عذاب بكشه.
مرگ پدیدهای است مربوط به بدن آدم؛ حالا میفهمم كه فقط یكی از احوال روحی آدمه – اون هم احوال روحی اونهایی كه كسی رو از دست دادهاند.
ادی مرا میپاد، من چشمهاش رو حس میكنم. مثل اینه كه داره با چشمهاش منو هل میده. من این رو قبلا هم تو زنها دیدهام. دیدهام آدمهایی رو از اتاق بیرون میكنند كه با محبت و دلسوزی اومدهاند سراغشون، اومدهاند كمكشون كنند، اون وقت به یك جونور بیقابلیتی میچسبند كه هیچ وقت براشون چیزی به جز یابوی باركش نبودهاند. اینه اون چیزی كه بهش میگن عشق – عشقی كه از حد فهم آدمیزاد گذشته، همون غرور، همون میل شدید به پوشوندن برهنگی نكبتی كه ما با خودمون میآریم، با خودمون میبریم تو اتاق عمل، با كمال سماجت باز با خودمون میبریم زیر خاك.
پدرم همیشه میگفت كه ما به این دلیل زندگی میكنیم كه آماده بشیم كه تا مدت درازی مرده باشیم.
وقتی كش به دنیا اومد فهمیدم كلمه مادری رو یك آدمی ساخته كه به این كلمه احتیاج داشته، چون كسانی كه بچه دارند عین خیالشون نیست كه این كار كلمهای هم دارد یا ندارد. فهمیدم كلمه ترس رو یك آدمی ساخته كه اصلا ترسی نداشته؛ غرور رو هم آدمی كه اصلا غرور نداشته.