از آن موقع تا به الان با چترش بر سرم میكوبد. تا جایی كه میتوانم بگویم نه چیزی میخورد و نه میخوابد. تنها كاری كه میكند ضربه زدن به من است. هر كاری كه انجام میدهم حتی خصوصی ترین كارهایم، كنار من است.
فرناندو سورنتینو Fernando Sorrentino در سال 1942 در بوینس آیرس متولد شد. او نویسنده ای آرژانتینی ست. آثار او به زبان های مختلفی از جمله: انگلیسی، پرتغالی، ایتالیایی، آلمانی، فرانسوی، فنلاندی، مجارستانی، لهستانی، بلغاری، چینی، ویتنامی و... ترجمه شده است. او در سال 2006 مجموعه ای از داستانهای كوتاه خود را منتشر كرد.
داستان كوتاه «مردی كه مدام با چترش بر سرم می كوبید» اثری از این نویسنده و با ترجمه ی «شكیبا غیاثی» را در زیر می خوانید .
مردی مدام با چترش بر سرم میكوبد. دقیقا پنج سالی میشود كه مدام با چترش بر سرم میكوبد. اوایل نمیتوانستم تحملش كنم اما حالا دیگر به آن عادت كردهام.
اسمش را نمیدانم. ظاهری عادی دارد و كتی خاكستری به تن میكند. موهای كنار گوشش سفید شده و چهره ای معمولی دارد. پنج سال پیش در یك روز شرجی او را دیدم. در پارك پالرمو بر روی نیمكتی كه سایه درخت رویش افتاده بود در حالیكه روزنامه میخواندم نشسته بودم. ناگهان احساس كردم چیزی به سرم خورد. همان مردی كه الان راجع به او مینویسم مدام با چترش به طور خودكار و خونسرد بر سرم ضربه میزد.
در آن لحظه با خشم به سمت او برگشتم درحالیكه او باز هم به كارش ادامه داد! از او پرسیدم آیا عقلش را از دست داده است؟ اما ظاهرا حرفم را نشنید. سپس او را تهدید كردم كه به پلیس زنگ میزنم. انگار نه انگار خیلی خونسرد و آرام كارش را انجام میداد! بعد از چند لحظه بلا تكلیفی و تعلل دیدم كه انگار مرد قصد ندارد رفتارش را تغییر بدهد، از جایم بلند شدم و با مشت به بینی اش ضربه زدم. مرد به زمین افتاد و درحالیكه ناله اش قابل شنیدن نبود ظاهرا با تلاشی زیاد دوباره فورا بر روی پاهایش ایستاد و بدون اینكه كلمه ای حرف بزند با چترش بر سرم میكوبید. از دماغش خون می چكید و آن لحظه دلم برایش سوخت. بخاطر ضربه ی محكمی كه به او زده بودم پشیمان بودم. با اینحال ضربات او خیلی محكم نبود فقط با چترش ضربات آهسته ای به من میزد كه هیچ دردی نداشت. البته همان هم خیلی آزار دهنده بود. همانطور كه میدانید، وقتی حشره ای بر پیشانی تان مینشیند دردی احساس نمیشود، فقط آزار دهنده است. و این چتر مانند حشره ای بزرگ و گنده هر از گاهی با فاصله زمانی دقیق و مشخص بر سرم مینشست.
میدانستم و متقاعد شده بودم كه آن مرد دیوانه است پس تصمیم گرفتم فرار كنم. اما او مرا تعقیب كرد و بدون حرف بر سرم ضربه میزد. بنابراین شروع كردم به دویدن. (در اینجا باید بگویم كمتر كسی مثل من میتواند سریع بدود) مرد سعی كرد ادای من را دربیاورد و بیهوده تلاش میكرد به من ضربه بزند. به سختی نفس می كشید به طوریكه گمان كردم اگر او را مجبور كنم با همین سرعت بدود، شكنجه گرِ من خیلی زود از پا درمیآید.
بخاطر همین سرعتم را كم كردم و راه میرفتم. به او نگاه كردم. هیچ نشانی از تشكر یا گله و شكایت بر صورتش نبود. فقط مدام با چترش بر سرم میكوبید. با خودم فكر كردم به كلانتری بروم و بگویم سركار، این مرد با چترش بر سرم میكوبد. مورد بی سابقه ای خواهد بود. افسر به طرز مشكوكی به من نگاه خواهد كرد، مداركم را میگیرد و سوالاتی گیج كننده خواهد پرسید و در نهایت حتی دستگیرم خواهد كرد.
بنابراین برگشتن به خانه بهترین كار بود. سوار اتوبوس 67 شدم. تمام مسیر پشت سرم بود و با چترش بر سرم میكوبید. روی اولین صندلی اتوبوس نشستم. دقیقا كنار من ایستاد و با دست چپش دستگیره ی بالای سرش را گرفت. و با دست راستش مدام با چترش بر سرم میكوبید. در ابتدا مسافران زیرزیركی به یكدیگر لبخند زدند. راننده هم از آینه عقب نما به ما نگاه میكرد. كم كم سفر با اتوبوس تبدیل به فضا و بمب خنده و شادی و قهقهه تمام نشدنی شد. داشتم از خجالت میمردم. شكنجهگر سرسخت من به ضربه زدن ادامه داد.
ایستگاه پل پسیفیكو پیاده شدم، در واقع هر دو پیاده شدیم و در خیابان سانتافه قدم زدیم. همه به طرز احمقانه ای برمیگشتند به ما خیره میشدند. به سرم زد به آن ها بگویم آهای پخمه ها به چه نگاه میكنید؟ تا به حال ندیده اید یكی با چترش بر سر دیگری بزند؟ اما بلافاصله دیدم واقعا ممكن است تا به حال چنین صحنه ای را ندیده باشند. سپس پنج شش تا پسربچه دنبال ما به راه افتادند و مثل دیوانه ها فریاد میزدند.
اما من نقشه ای داشتم. به محض اینكه به خانه برسم در را به رویش میبندم. اما این اتفاق نیفتاد. مطمئنا دستم را خوانده بود، دستگیره ی در را محكم گرفته بود و در را هل داد و با من به سمت داخل آمد.
از آن موقع تا به الان با چترش بر سرم میكوبد. تا جایی كه میتوانم بگویم نه چیزی میخورد و نه میخوابد. تنها كاری كه میكند ضربه زدن به من است. هر كاری كه انجام میدهم حتی خصوصی ترین كارهایم، كنار من است. به یاد دارم اوایل، شب ها از دست او بیدار میماندم. الان گمان میكنم خوابیدن بدون ضرباتش برایم محال و غیر ممكن است.
با این حال اصلا رابطه ی خوبی با هم نداریم. در موقعیت های مختلف هرجور و با هر لحنی از او دلیل رفتارش را پرسیدم. اما بیفایده بود، بدون اینكه كلمه ای حرف بزند، مدام با چترش بر سرم میكوبید. خیلی از اوقات با مشت و لگد و چتر به او ضربه زدم(خدا من را ببخشد). اما آرام بود و چیزی نمیگفت و آنها را بعنوان بخشی از كارش پذیرفته بود و به جان میخرید. و دقیقا این عجیب ترین ویژگی شخصیت او بود. ایمان و باور قاطع او در كارش بدون هیچ كینه ای بود. خلاصه جدیتی دركارش داشت كه گویا حامل ماموریت مرموزی بود و باید به مقامات بالا پاسخ میداد.
با آنكه نیازهای فیزیكی ندارد، میدانم وقتی به او ضربه میزنم درد را احساس میكند. میدانم او ضعیف و مردنی ست. حتی میدانم با شلیك یك گلوله از شرش خلاص خواهم شد. چیزی كه نمیدانم این است كه به او شلیك كنم یا خودم. این را هم نمیدانم كه پس از مرگِ هردومان باز هم با چترش بر سرم خواهد كوبید یا نه. بهر حال این فكرها و استدلال ها بیفایده است چون جراتش را ندارم خودم یا او را بكشم.
از طرف دیگر، به تازگی پی بردم كه دیگر نمیتوانم بدون آن ضربات زندگی كنم. به تازگی بیشتر اوقات احساس نگرانی میكنم. دلشوره ی عجیبی روحم را آزار میدهد: این نگرانی از این فكر نشئت میگیرد كه شاید این مرد زمانی كه خیلی به او نیاز دارم مرا ترك كند و دیگر رنگ آن ضربات چتر را كه با آنها عمیقا میخوابیدم را نبینم و احساسشان نكنم.